داستان اسارت اشعث در اسلام
هنگاميكه قبيله كنده پيش از هجرت پيامبر اكرم ( ص ) به مدينه براى زيارت مكه آمدند ، پيامبر اكرم با آنان ملاقات و رسالت خود را عرضه كرد ، همانطور كه خود را بر ديگر قبايل عرب عرضه مينمود . بنو وليعة از اولاد عمرو بن معاويه آنحضرت را نپذيرفتند . پس از آنكه پيامبر اكرم ( ص ) به مدينه مهاجرت فرمودند و زمينه دعوت به اسلام براى آن بزرگوار آماده گشت ، نمايندگان قبايل عرب پيش او آمدند ، از آنجمله نمايندگان كنده كه اشعث و بنو وليعة هم در ميان آنان بودند ، به حضور پيامبر رسيدند و اسلام را پذيرفتند . پيامبر از صدقات ( ماليات جنسى و نقدى ) حضرموت بنو وليعه را اطعام فرمود . پيامبر اكرم زياد بن لبيد بياضى را به حكومت حضرموت نصب فرموده بود . آنحضرت به زياد دستور داد كه ماليات حضرموت را به بنو وليعه بدهد . زياد اطاعت كرد . ولى آنان به زياد گفتند : ما وسيله نقليه نداريم تا صدقات را ببريم ، تو خود آنها را به شهرهاى ما بفرست زياد از اين پيشنهاد امتناع ورزيد و ميان آنان خشونت و شرى بوجود آمد
[ 291 ]
كه نزديك بود به جنگ و پيكار بكشد . گروهى از آنان به پيامبر مراجعه كردند و زياد هم نامهاى از بنو وليعه به پيامبر نوشت . و در اين حادثه بود كه پيامبر به بنو وليعه فرمود : اگر دست از اين تبهكارىها برنداريد كسى را براى جنگ با شما ميفرستم كه معادل خودم مىباشد عمر بن خطاب مىگويد : من هيچ وقتى مانند آن روز آرزوى اميرى نكرده بودم ، پس از شنيدن كلام پيامبر سينهام را پيش مىكشيدم به اميد آنكه پيامبر مرا تعيين نمايد ، ولى پيامبر دست على بن ابيطالب را گرفت و گفت : آن شخص اينست . سپس پيامبر نامهاى به زياد نوشت و نامه موقعى به او رسيد كه پيامبر از دنيا رحلت فرموده و خبر رحلتش به قبايل عرب رسيده بود . بنو وليعه با شنيدن اين خبر از اسلام مرتد شدند و زنهاى بدكاره آنان به غنا و آواز و سرور پرداختند و براى اظهار شادى دستهايشان را خضاب كردند . . . ابو جعفر طبرى ميگويد ابو بكر زياد را بر حكومت حضرموت نصب كرد و به زياد دستور داد كه از مردم حضرموت بيعت بگيرد ،
همه آنان بيعت كردند مگر بنو وليعه . وقتى كه زياد براى اخذ صدقات از بنو عمرو بن معاويه بيرون رفت ، شتر مادهاى كه داراى شير زياد و گرانقيمت و نامش شذره بود ، از پسرى بنام شيطان بن حجر گرفت ، آن پسر مقاومت كرد و گفت : شترى ديگر بگير . زياد ايستادگى و لجاجت كرد . شيطان برادرش عداء بن حجر را به كمك طلبيد . عداء به زياد گفت اين شتر را رها كن ، شترى ديگر را بگير . دو برادر با زياد لجاجت كردند . زياد گفت : شتر شذره ( شترى كه شير زياد دارد ) مانند شترى نيست كه شيردادنش احتياج به ملاطفت و چاره جوئى داشته باشد . در اين هنگام دو برادر فرياد زدند : اى قبيله عمرو آيا ما مغلوب شويم ؟ ذليل كسى است كه در خانه خود خورده شود . سپس مسروق بن معدى كرب را به كمك خواستند . مسروق به زياد گفت : شتر شذره را رها كن و زياد نپذيرفت . مسروق شتر را از دست زياد گرفت و رها كرد .
ياران زياد بن لبيد به دورش جمع شدند و بنو وليعه نيز جمع شده هدف خودشان
[ 292 ]
را كه ارتداد بود آشكار ساختند . زياد آنان را رها كرد تا شب خوابيدند ، سپس عده زيادى از بنو وليعه را كشت و بعضى از افراد شكست خوردگان به اشعث بن قيس رسيده و از او كمك خواست . اشعث گفت : من به شما يارى نميكنم مگر اينكه زمامدارى مرا بپذيريد . بنو وليعه پيشنهاد اشعث را پذيرفتند و به رسم قبيله قحطان تاج بر سرش گذاشتند . اشعث با سپاهى انبوه براى جنگ با زياد به راه افتاد . ابوبكر نامهاى به مهاجر بن ابى اميه كه در شهر صنعاء بود ،
نوشت و در اين نامه به مهاجر دستور داد كه با سپاهيان خود به يارى زياد برود . مهاجر جانشينى در صنعاء براى خود تعيين كرد و به طرف زياد رهسپار گشت . زياد و مهاجر با سپاهيانشان به اشعث و لشگريانش حمله نموده آنانرا شكست دادند . مسروق كشته شد . اشعث و ديگر باقيماندگان به قلعهاى بنام نجير پناهنده شدند . مسلمانان قلعه را سخت محاصره كردند ، بطوريكه اشعث و دار و دستهاش ناتوان گشتند . اشعث شبانه نزد مهاجر و زياد رفت و براى خود از آنان امان طلبيد و پيشنهاد كرد كه او را نزد ابوبكر ببرند و او طبق نظر خود با اشعث رفتار نمايد . مهاجر و زياد پيشنهاد اشعث را به اين شرط پذيرفتند كه قلعه را بازكند و لشگريانش را به آنان تحويل بدهد . برخى از مورخان مىگويند : اشعث براى ده نفر از خويشانش امان گرفت . مهاجر و زياد به اشعث امان دادند و پيشنهادش را پذيرفتند . سپس سپاهيان مهاجر و زياد به قلعه داخل شده همه محاصرهشدگان را بيرون آورده و اسلحه آنانرا گرفتند و به اشعث گفتند : آن ده نفر را كه براى آنان امان گرفتهاى جدا كن ،
مهاجر و زياد آن ده نفر را رها كردند و بقيه را كه هشتصد نفر بودند ، كشتند و دست زنانى را كه خضاب كرده بودند ، بريدند . سپس اشعث را با ده نفر در حاليكه با زنجير آهنين بسته بودند نزد ابو بكر بردند . ابو بكر آنان را عفو كرد و خواهرش ام فروة دختر ابو قحافه را كه كور بود به ازدواج اشعث در آورد ام فروه محمد و اسماعيل و اسحاق را در همسرى اشعث زاييد . و در روز عروسى با دختر ابو بكر
[ 293 ]
به بازار مدينه رفته هر چهارپائى را كه ديد ذبح كرد و گفت : اين وليمه عروسى است ، پول همه اين قربانىها را از مال خودم ميدهم و پول آنها را به صاحبانش رد كرد . ابو جعفر محمد بن جرير در تاريخ خود ميگويد : مسلمانان و كفار و حتى بنو وليعه كه ياران اشعث بوده او را زمامدار خود كرده بودند ، به اشعث لعنت ميكردند . و صحيحترين تفسير جمله امير المؤمنين عليه السلام : و ان امرء دل على قومه السيف ( مرديكه شمشير را بطرف قوم خود راهنمائى كند ) همين داستان است كه متذكر شديم . » 1
-----------
( 1 ) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 293 تا 296
[ 294 ]