در برابر جهان اسرارآميز پس از مرگ با پندارهاى بىاساس خود را تسليت ندهيم
اين جملات را مورد دقت قرار بدهيم : « مرد و رفت و نابود شد » ،
« مرگ پايان قطعى حيات آدمى است » ، « حقيقتى به نام روح وجود ندارد كه پس از متلاشىشدن بدن به هستى خود ادامه بدهد » . « كسى پس از عبور از مرگ برنگشته است تا ببينيم روحش پايدار خواهد ماند يا نه » ، « اگر روح وجود دارد بما نشان بدهيد و چون روح را نمىبينيم ، پس وجود ندارد » . . .
در برابر اين جملات كه همه آنها از « نمىبينم پس وجود ندارد » سرچشمه ميگيرد . مطالب زياد گفته شده است كه يكى از اساسىترين آن مطالب اينست كه اگر اين مسئله صحيح باشد كه : « نمىبينم پس وجود ندارد » لازمهاش اينست كه همه قوانين كلى علوم را جز مزخرفات چيزى تلقى نكنيم ، زيرا ما در عالم طبيعت و قلمرو انسانى جز پديدههاى مشخص كه به طور مشابه تكرار ميشوند و ما از آنها كلى انتزاع ميكنيم چيزى ديگر نمىبينيم ، در نتيجه قانون كلى به منشأ عينى مستند نبوده و ساخته ذهنى خالص است با اين فرض هيچ متفكرى نخواهد توانست اثبات كند كه زاييدهشدن شتر از بوته لوبيا امكان ناپذير است ، زيرا آنچه كه در جهان عينى ميگذرد و ما آنرا مشاهده ميكنيم
[ 299 ]
تنها تكرار مشابه زاييدهشدن شتر از شتر است نه از بوته لوبيا و نه از نطفه كبوتر .
آيا مزخرفتر از اين امكان و احتمال ، چيزى را در دنياى دانش سراغ داريد ؟ اين مزخرفگوئى كه شنيدنش براى دانشمند دشوارتر از خودكشى است ، هيچ عاملى جز اين ندارد كه « نمىبينم ، پس نيست » يعنى من قانون كلى را در جهان عينى نمىبينم ، پس وجود ندارد ممكن است گفته شود :
قانون آن قضيه كلى است كه ذهن آدمى از مشاهده رابطه دائمى ميان موضوع و محمول انتزاع مىكند . پاسخ اين اعتراض روشن است ، زيرا اگر فرض كنيم كه يك محقق بتواند همه موارد موضوع و محمول قانون را استقراء كند ، مثلا همه آهنهاى دنيا را ذوب كند و به اين نتيجه برسد كه « به طور كلى آهن فلزى است كه در فلان درجه معين از حرارت ذوب ميگردد » اين قضيه محصول كاملترين استقراء و آزمايش درباره فلز آهن است .
با اينحال اثبات كلى رابطه ضرورى ميان ذوب آهن و فلان درجه معين از حرارت ، بهيچ وجه داراى نمود فيزيكى نيست ، تا گفته شود : قانون مزبور داراى منشأ عينى قابل مشاهده است . وانگهى قبول اين معنى كه رابطه ضرورى ميان موضوع و محمول قانون مزبور عينيت دارد ، مستلزم آن است كه اين رابطه مانند ساير نمودهاى عينى در معرض دگرگونىها قرار گرفته است ،
مگر نه اينست كه هيچ موجود عينى نميتواند از گلاويزشدن با ضد درونى خود يا با اضداد برونى و ساير اشياء مخالف بركنار باشد ؟ بنابراين ، بايد بگوئيم :
رابطه ضرورى ميان ذوب آهن با فلان درجه از حرارت ، ممكن است با درجهاى كمتر از درجه مفروض صورت بگيرد خلاصه اولين قربانى اين توهم كه « نمىبينم پس نيست » عبارت است از قوانين كلى و ضرورتهايى كه در روابط موضوعات و محمولات آن قوانين وجود دارد . اما پاسخ « مرد و رفت » يك كلمه است و آن اينست كه گذشتگان هم در آنهنگام كه نمودهاى موجى مانند صوت و الفاظ از جلو گوششان عبور ميكرد ميگفتند : « صوت مرد و
[ 300 ]
رفت » ، « الفاظ مردند و رفتند » در صورتيكه :
چون زدانش موج انديشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
مردن يعنى چه ؟ مگر صورت و الفاظ هم مردن دارند ، برگشتن امواج به دريا بدانجهت كه موج در دريا ديده نميشود ، معدوم شدن نيست . اين جمله كه « مرگ پايان قطعى حيات آدمى است » شبيه اين جمله است كه تفاعل عناصر مادى كه حيات را نتيجه ميدهد پايان قطعى آن مواد است در صورتيكه مواد با يك دگرگونى عالى ، پديده حيات را نمودار ميسازند كه از نظر مختصات و قوانين مربوط به آن پديده ، با موادى كه آن را نمودار ساختهاند ، بهيچ وجه قابل مقايسه نميباشند ، نه كميت زمانى را كه عناصر مادى اشغال ميكنند ،
با كميت زمانى كه حيات دارا ميباشد يكى ميتوان گرفت ، و نه پديدهها كيفى آن دو مشابه يكديگرند . اما اين تسليت كه ميگويد : « حقيقتى به نام روح وجود ندارد كه پس از متلاشىشدن بدن هستى خود ادامه بدهد » چنانكه در بالا اشاره كرديم . از جمله عاميانه « نمىبينم پس نيست » سرچشمه ميگيرد . صدها فعاليت و نمودهاى روانى كه در سه علم روانشناسى و روانپزشكى و روانكاوى مطرح ميشوند ، اگر من را از آن فعاليتها و نمودها و از آن علوم منها كنيد ،
مسائلى كه ميماند عبارت خواهد بود از بيولوژى و فيزيولوژى . و اينكه وجود مشكلات در علوم روانى دليل بر وجود روح نيست و بايد منتظر باشيم تا دانشهاى مربوط در آينده آنها را كشف و حل نمايد ، مطلبى است قابل توجه و ضمنا يك توجه ديگر هم لازم داريم و آن اينست كه وقتى كه در آينده معماهاى روانى [ كه از حل شدن به وسيله اصول و قوانين بيولوژى كنونى سر باز ميزنند ] .
كشف شود ، از نظر علمى امكان ندارد تعريفات و اصول بنيادين و قواعد امروزى درباره ماده و حركت و عينيت جهان خارج از ذهن ، به حال خود بمانند . يك بررسى مختصر در دگرگونى تعريفاتى كه در جهان عينى با كشف
[ 301 ]
مسائل جديدتر به وجود ميآيد ، كافى است كه گفته ما را ثابت نمايد .
اين مطلب كه « كسى پس از عبور از مرگ برنگشته است كه ببينيم روحش پايدار خواهد ماند يا نه » درست شبيه به اين است كه هيچ عنصر مادى پس از تفاعل با عناصر ديگر و نمودارساختن حيات ، از قلمرو حيات بازگشت ننموده است تا ببينيم آيا عنصر مادى به وجود خود ادامه ميدهند يا نه . چنانكه غوره پس از انگورشدن بر نميگردد كه درباره بقاى وجود خود با من سخنى بگويد .
بگذريم از اين مسئلهاى كه فطرت ناب بشرى با شديدترين اصرار پايانناپذيرى حقيقتى را كه روح ناميده ميشود ، اثبات ميكند . اگر چه بشر معمولى كه نميخواهد سر از صندوق حيات طبيعى برآورد ، قبول ندارد كه اين حكم فطرت اصالت داشته باشد . اين اعتراض را ما مىپذيريم بشرط اينكه اين ساكنان صندوق حيات طبيعى آن حكم فطرت را كه در برابر « تنازع در بقا » عدالت را براى بشر ضرورى معرفى ميكند ، به رخ نيرومندان تاريخ نكشند .
امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه ميفرمايد : « اگر دنياى پس از مرگ را ميديديد شيون سر ميداديد و به اضطراب ميافتاديد . » بنظر ميرسد شيون و اضطراب مزبور ناشى از امور زير بوده باشد :
1 نخستين هشيارى ناب و رنجآور ناشى از آن است كه جوهر پاكى كه بنام روح سرتاسر عمر را ميتوانست براى آدمى باارزشترين عظمتها را بيندوزد ، عاطل و باطل مانده و از قفس تن بيرون رفته است . اين مضمون در بيتى از مثنوى مولانا چنين است :
وقت مرگ از رنج او را ميدرند
او بدان مشغول شد جان مىبرند
سكرات موت و بهمخوردن سيستم فعاليتهاى مغزى و رنج نامأنوس آن لحظات كه انسان را به خود مشغول داشته است ، براى اينست كه متوجه نشود كه چه جوهر خلاق و گرانبهائى بنام جان از دست او ميرود .
2 احساس عظمت جهان پشت پرده طبيعت كه آدمى ميتوانست با
[ 302 ]
انسانشدن واقعى شايستگى كمال مناسب آن جهان را داشته باشد .
3 از دلايل معتبر و منابع اسلامى و قراين و شواهدى مانند رؤياهائى كه بهيچ وجه تسليم چاقوى روانكاوى امثال فرويد كه حتى ابعاد ماشينى روان را هم تفسير نكردهاند ، چنين برميآيد كه يكى از شديدترين تأسفها و شكنجههاى روح پس از جدائى از بدن ، اينست كه چرا در دوره زندگانى دنيوى كار و فعاليتى اندك انجام داده است . تجسم كار و ارزش آن ، در پشت پرده طبيعت از جوهر حيات آدمى برميخيزد . كسى كه در اين دنيا بدون كاركردن ، تنها به مستهلكساختن محصول دسترنج ديگران پرداخته است ،
تباهى حيات خود را مشاهده خواهد كرد . آيا ديدن اين مناظر سهگانه پيش از مرگ موجب شيون و اضطراب نميگردد ؟ مگر اينكه حقيقتا درك كند كه :
تا رسد دستت به خود شو كارگر
چون فتى از كار خواهى زد به سر
و با كار و فعاليت صحيح جوهر حيات خود را اعتلاء و تكامل ببخشد . 5 ، 6 و لكن محجوب عنكم ما قد عاينوا و قريب ما يطرح الحجاب ( ولى آنچه كه رهسپاران ديار خاموشان ديدهاند از ديدگان شما پوشيده شده است و بزودى اين حجاب از جلو چشمان شما برداشته ميشود ) .