اوصاف متصديان ناشايسته حمايت از جان و مال مردم 1 بدور خود مىپيچند
آن ذات پاك فياض كه در كمال بىنيازى ، جامه هستى بر تن انسان پوشانيده و از روى حكمت و مهر ربانيش او را مورد عنايتش قرار داده است ،
نه آن جامه هستى را بىدليل از تن او در مىآورد ، و نه بدون علت عنايت و مهر الهىاش را از او سلب مىكند . خداوند بىچون و بىنياز مطلق كه انسان را در پهنه هستى با تكريم و تشريف به تكاپو انداخته است ، تا تن آدمى را با جامه هستى فاخرتر و با عظمتترى كه خياط مبانى عالى كارگاه وجود دوخته است ، نيارايد ، جامه پيشين او را از تنش در نمىآورد .
ثُمَّ اَنْشَأْناهُ خَلْقاً آخَرَ 1 ( سپس او را در خلقت ديگرى ايجاد نموديم ) اَ فَعَييْنا بِالْخَلْقِ الأوَّلِ بَلْ هُمْ فى لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَديدٍ ( آيا ما با آفرينش نخستين انسان ناتوان گشتيم ( آنان نبايد اشتباه كنند ، بايد
-----------
( 1 ) المؤمنون آيه 14
[ 185 ]
بدانند كه گام به آفرينش تازه خواهند گذاشت ) .
ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ اَو نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها اَوْ مِثْلِها 1 .
( ما هيچ آيت و علامتى را از بين نمىبريم يا او را از يادها نمىبريم ، مگر اينكه بهتر از آن يا مثل آنرا جانشينش مىسازيم ) .
پس يقين بايد كرد كه آنچه از درياى فيض الهى به جريان مىافتد ، خشك شدنى نيست . از آن لحظه كه آدمى در جويبار زندگى قرار مىگيرد ، مادامى كه خود به جهت پليديها و نابكاريها از آن جويبار بيرون نيايد ، راهى درياى ابديت مىگردد ، زيرا آنچه كه از بالا شروع شده است و استعداد برگشت به سوى بالا را دارد ، در پائين پايان نمىپذيرد . همچنان آدمى كه بوسيله دو بال عقل و وجدان و با نيروهاى گوناگون طبيعت كه خدا در اختيار او قرار داده و براى چشيدن طعم زندگى و وصول به حيات معقول ، مورد عنايتش قرار داده است ، نه از روى احتياج عنايتش را از او سلب ميكند و نه از روى پشيمانى ، بلكه هر اندازه كه آدمى در تكاپو براى وصول به حيات معقول كه قطعا به حيات ابدى پيوسته است ، بيشتر و بهتر احساس تعهد نموده و در عمل به آن ، مىكوشد ، شايستگى عنايت ربانى را بيشتر و بهتر بدست مىآورد .
بنابراين ، مورد عنايت خداوندى بودن ، يعنى شايستگى پيوستن به شعاع عظمت الهى . كه هيچ علتى براى ازبينرفتن اين پيوستگى وجود ندارد ، جز آنكه خود بار ديگر از همان طنابى كه گرفته و ببالا صعود كرده است ،
رو به پائين بيايد . به عبارت ديگر راهزن راه خود به سوى كمال باشند و به خود واگذاشته شوند :
اندك اندك راه زد سيم و زرش
مرگ و جسك نو فتاد اندر سرش
عشق گردانيد با او پوستين
مىگريزد خواجه از شور و شرش
1 البقرة آيه 106
[ 186 ]
اندك اندك روى سرخش زرد شد
اندك اندك خشك شد چشم ترش
وسوسه و انديشه بر وى در گشاد
راند عشق لاابالى از درش
اندك اندك شاخ و برگش خشك شد
چون بريده شد رگ بيخآورش
اندك اندك گشت عارف خرقهدوز
رفت وجد حالت خرقه درش
عشق داد و دل برين عالم نهاد
در برش زين پس نبايد دلبرش
خواجه مىگريد كه ماند از قافله
ليك مىخندد خر اندر آخرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لا جرم سرگين خر شد عنبرش
ملك را بگذاشت بر سرگين نشست
عاقبت شد خرمگس سرلشگرش
خرمگس آنوسوسه است و آنخيال
كه همى خارش دهد همچون گرش
گر ندارد شرم و وا نايد از اين
وا نمايم شاخهاى ديگرش
1 اينست معناى واگذارشدن آدمى به نفس خويشتن [ در اين مبحث خود طبيعى را براى مفهوم نفس انسانى پستگرا بكار مىبريم ] 1 سيم و زر دنيا كه تنها وسايلى محدود براى اداره زندگى است ،
راهزن انسان راهرو مىگردد ، زيرا خود طبيعى پول را در هر شكلى كه باشد معشوق قرار مىدهد و كارى با آن ندارد كه از كجا بدست آمده است و در چه چيزى بايد استخدام شود . بدين ترتيب ، ارزشهاى كمال مطلق بريده مىشود و بر پديدهاى كه داراى ارزش اعتبارى است و به علت نابخردى خودمحوران مىتواند همه ارزشهاى ذاتى را در هم بريزد ، عشق مىورزد . اين يكى از مختصات واگذاشتهشدن به خود طبيعى است .
2 آنانكه به خود طبيعىشان واگذاشته شدهاند ، از يكى از اساسى ترين اركان حيات معقول بىبهرهاند ، اين ركن اساسى عبارتست از عشق متكى به عقل سليم و وجدان فعال و فطرت كه با قرارگرفتن آدمى روياروى جمال و جلال مطلق به وجود مىآيد و تا رسيدن عاشق به آن معشوق حقيقى
-----------
( 1 ) ديوان شمس تبريزى صفحه 491 غزل 1255
[ 187 ]
فرو نمىنشيند ، اين همان عشق است كه بدون آن درسى از كارگاه هستى خوانده نخواهد گشت :
عاشق شو ار نه روزى كار جهان سر آيد
ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى
حافظ محروميت از اين عشق يكى ديگر از واگذاشتهشدنهاى آدمى به خود طبيعى خويشتن است كه با رخت بربستن از نهاد آدمى جاى خود را به وسوسهها و انديشههاى بىاساس و مستهلككننده مغز و روان خالى مىكند .
وسوسه چيست ؟ وسوسه جز خاريدن سر روح با ناخن ترديدها و قطع و يقينهاى متناقض كه هر يك با بروز ديگرى راه نيستى را در پيش مىگيرند ،
چيز ديگرى نيست ، چونان انسان گر كه خود را مىخارد و به لذت بسيار موقت و بىپايهاش دلخوش مىدارد كه تباهى جسم و جانش را به دنبال مىآورد .
3 احساسات و هيجانات تصعيدشده كه گاهى همراه با پرمعنىترين تبسمها و گاه ديگر همراه با قطراتى اشك شوق ، سر بر مىكشند و از بين مىروند و جاى خود را به همان عواطف و احساسات خام خالى مىكنند كه افعىهم در موقع چشيدن لذايذ مناسب به خود و حلقهشدن به دور بچههايش كه به تازگى سر از تخم برآوردهاند .
4 آن ريشههاى روانى كه هر يك مىتواند بيخ و بنهاى مولد شاخههاى بارده بوده باشد ، در آن انسان كه به خود واگذاشته شده است ، مىخشكد و تباه مىگردد . به اين معنى كه استعدادهايش مىميرد و نبوغها و امتيازات سازنده بدنبالش .
5 در آن انسانى كه به خود واگذاشته شده است ، اگر از اندك هوشيارى برخوردار باشد ، يك تضاد درونى دائمى در جريان است كه شكنجهاش مىدهد . اين تضاد بىامان عبارتست از :
[ 188 ]
برگشاده روح بالا بالها
تن زده اندر زمين چنگالها
خواجه مىگريد كه ماند از قافله
ليك مىخندد خر اندر آخرش
هوى ناقتى خلفى و قدامى الهوى
و انى و اياها لمختلفان
( مورد هوى ( معشوق ) شتر من پشت سر من و معشوق من پيش رويم است .
مقصد و جهت حركت ما با يكديگر مختلف است ) چاره نهائى اين تضاد ، يا دستزدن به تخدير و مستىهاى نابودكننده هشيارى است و يا از خودمحورى درآمدن و رو به بالا حركت كردن .
فلسفه روشن اين خسارتهاى پنجگانه ، بريدهشدن از جاذبيت حيات معقول است كه هدفى جز كمال اعلا نمىشناسد . و جاى ترديد نيست كه اين كمال اعلا بيرون از خود طبيعى بوده و در درجه اعلائى است كه براى وصول به آن ، بايد به تكاپو پرداخت و دگرگون گشت . به عبارت ديگر كسى كه معراج تكامل را درك نكند و آماده پرواز براى آن نباشد ، در محاصره خود طبيعى مستهلك خواهد گشت . اين معراج ، رفتن از كره زمين به كرات ديگر فضائى نيست . آرى :
نه چو معراج زمينى تا قمر
بلكه چون معراج كلكى تا شكر
5 فهو جائر عن قصد السّبيل ( آن مبغوض خداوندى از راه اعتدال منحرف مىگردد )