میخوانم . اينها را میگويم برای اينكه مقايسهای ميان طرز فكر غربيها وشرقيها به عمل بيايد . فرضيه دكارت دكارت يك فرضيهای دارد كه ريشهاش غلط است ، ولی يك فكر مزخرفی كهروی آن تبليغات خيلی زيادی كردهاند و يكی از مزخرفترين حرفهای دنياست، همين حرفی است كه دكارت را در دنيا دكارت كرده است : " من فكرمیكنم پس وجود دارم " . آمده است در همه چيز شك كرده است . خوب ،شكش كار بجايی است . هر فيلسوفی حق دارد در همه چيز شك كند تا در مياناين مشكوكات ، يقين واقعی را پيدا كند ، بسيار كار خوبی است ولی حالا كهدر همه چيز ، از طبيعت و ماوراء طبيعت و خدا و جسم و نفس و دين و حتیدر وجود خودش هم شك كرده است ، آمده است كه از يك نقطه يقين شروعبكند . اول چيزی را كه به عنوان نقطه يقين میگيرد ، خود شك است .میگويد در هر چه كه شك كنم ، در خود شك كه شك نمیكنم ، چون شك وجوددارد پس من وجود دارم . میگويد من در اين شك میكنم ، در اين شك میكنم، . . . ولی من در اينكه شك میكنم ، ديگر شك نمیكنم ، پس من شك میكنم، پس من فكر میكنم ، پس من وجود دارم . البته اين حرف از نظر ادبی خيلی شيرين است ، اما از نظر علمی و فلسفیخيلی حرف بیاساسی است ، حرفی است كه در ششصد سال قبل از دكارت طرحشده و جوابش را هم دادهاند ، ولی اروپاييها نمیخواهند قبول كنند كه چنينچيزی نيست . عين اين حرف با جوابش در اشارات بوعلی هست . بوعلیمیگويد هر كسی وجود خودش را قبل از هر چيزی درك میكند ، نمیتواند بهوجود خودش به دليل ديگری پی ببرد ، علم نفس به ذات خودش حضوری است .بعد همين حرف را طرح میكند . اگر شما بگوييد نه ، من به وجود خودم هم ازراه يك اثری از قبيل كار كردن و فكر كردن پی میبرم ( ببينيد اينجا چهحرف شيرينی میزند ) ، اگر بگوييد من چون كار میكنم وجود دارم ، به دليلاينكه فكر میكنم وجود دارم ، از تو میپرسم : آيا تو كه از راه فكر كردنمیخواهی به وجود خودت پی ببری ، از فكر كردن ، فكر كردن مطلق را دركمیكنی ؟ میبينی فكر كردن وجود دارد ؟ [ در اين صورت ] از آن فقط به مفكرمطلق میتوانی پی |