بپرسيد چرا هستی ؟ میگويد من خودم كه نمیخواستم باشم ، يكی ديگر مرا هستكرد ، چون آن هست ، من مجبورم باشم . به آن هم كه میگفتيم ، میگفت منمیتوانستم نباشم ولی آن ديگری كه هست ، من مجبورم كه باشم . ما تا وقتیاين نظام را قطع كنيم و ببريم ، هر جا كه از كمرگاهش بگيريم ، جوابداريم . مثلا ما به اين سه شیء میگوييم چرا هستند ؟ میگويد اين بالا سر منهست ، من نمیتوانستم نباشم . اما اگر روی تمام اين نظام يكجا دستبگذاريم ، بگوييم چرا تمام آن يكجا " نيست " نيست و چه دليلی دارد كهبايد باشد ؟ [ بدون واجبالوجود بالذات جواب نداريم ] ، يعنی اگر تمامنظام عالم از ممكنات باشد ( ممكن است باشد ، ممكن است نباشد ) . پسچرا هست و چرا ضرورت دارد ؟ هستی و ضرورت و جبری بودن اين نظام واينكه هر چيزی كه هست بايد باشد و محال است كه نباشد [ به اين جهتاست كه ] يك ضرورت وجود بالذاتی در عالم هست ، واجبالوجود بالذاتیدر عالم هست ، والا اگر تمام اين نظام هستی ، همه اشيائی است كه زبانحالشان در ذات خودشان اين است كه میگويند من میتوانم باشم میتوانمنباشم ، من كه هستم به حكم خودم نيستم و من كه ضرورت دارم به حكم خودمضرورت ندارم ، ديگری به من داده ، ديگری هم [ همين را ] میگويد و . . .در اين صورت برای اين سؤال جواب پيدا نمیكنيم ، میگوييم تو نباش بهاينكه علتت هم نباشد به اينكه علت علتت هم نباشد ، چرا تو " نيست "نيستی به اينكه نه علتت میبود و نه علت علتت و نه علت علت علتت ونه . . . ؟ چه محالی لازم میآمد ؟ پس ممكن بود كه هيچ چيز نباشد ؟ بله ،ممكن بود هيچ چيز نباشد . پس چرا هست ؟ بنابراين تمام نظام ممكنات حكمممكن واحد را پيدا میكند كه باز متكی به واجبالوجود است . اگر از اين راه وارد شويم ، احتياجی نيست كه ما آن براهين مخصوص بابتسلسل را اثبات كنيم ، بلكه همين كه گفتيم ، با يكی از براهين بابتسلسل خيلی قريب المأخذ است ، و حتی لزومی ندارد وارد آن مطلبی شويم كهقدری اثباتش مشكل است ( كه علت و معلول بايد با يكديگر همزمان باشند )، فقط همين مقدار كه وارد شويم ، با يك محاسبه فلسفی درك میكنيم كه چونهستی و ضرورت در عالم هست ، واجبالو جود بالذات در عالم هست و تماماين هستيها متكی به واجبالوجود بالذاتاند . |