وجودش را اثبات میكردند و اگر در دنيا حركت و جنبشی وجود داشته باشد - كه البته آن هم وجود دارد بايد بازگشت مخلوقات به همان مبدئی باشد كه از آن مبدأ پيدا شدهاند ، يعنی امكان ندارد كه توجهی در وجود مخلوقات به سوی مبدأشان وجود نداشته باشد . جمله خيلی شيرينی تعبير میكردند ، میگفتند : " النهايات هی الرجوع الی البدايات " يعنی آخرها و نهايتها همان بازگشت به اولهاست و چون خدا اول همه اوايل هست آخر همه آخرها هم هست ، نهايت موجودات هم هست . منتها آنها تعميم میدادند ، میگفتند در هر موجودی اين ميل و توجه به حق هست و نمیتواند نباشد . انسان به همان نسبت كه كاملتر است اين جاذبه در او قويتر و نيرومندتر است . مولوی چند بيت خيلی پرمغز و پرمعنا در همين زمينه دارد ، به صورت شعر میگويد ولی همين فلسفه بزرگ را میگويد :
كرده . عرفا كه ديگر در اين قضيه بيداد كردهاند و حتی عليه حكما و فلاسفه قيام میكردند و میگفتند شما ارزش اين نيروی معنوی را كه در انسان هست كه آنها اسمش را نيروی عشق میگذاشتند [ درك نمیكنيد ] . عشق ، كه اينهمه در زبان شعرا آمده است ، همين حقيقت است . [ عرفا میگفتند ] شما كه اينهمه به عقل استناد و استدلال و اتكا میكنيد درست نيست ، بياييد همان نيروی معنوی را كه در انسان هست و در هر كسی وجود دارد ، تقويت كنيد . و نقطه اصلیای كه راه عرفان را از فلسفه جدا میكند همين است ، عرفان معتقد است همين حس درونیای را كه در انسان است بايد پرورش داد ولی فيلسوف بيشتر به پرورش دماغ و پرورش عقل و فكر و استدلال معتقد است ، كه پاورقی : |