عالم نيست ، ذاتش بر همه اشياء احاطه دارد و او با همه اشياء هست (« فاينما تولوا فثم وجه الله ») . يك مثال ديگری هم اينجا عرض كنيم برای اينكه همين طرح مسأله كاملاروشن شود . مثال خوبی است : فرض كنيد شما درجايی ايستادهايد و روبرویخودتان را نگاه میكنيد میبينيد افرادی ، اشخاصی ، ماشينهايی ازجلوی شمادارند عبور میكنند و میروند . صد درصد داريد آن را میبينيد ( البته مثالاست ، حال شما در جهات مثال خدشه نكنيد ) . در ابتدا هم كه نگاه میكنيد، اينها را اشخاص میپنداريد يعنی خيال میكنيد در اين جهت روبروی شمايك خيابانی هست ، يك بازاری هست ، افرادی هم در همانجا هستند دارندحركت میكنند و میروند . يك كسی پيدا میشود میگويد آقا اينهايی كه شماداری میبينی نمیگويم غلط میبينی ، واقعا داری میبينی ، واقعا هم اشخاصیمیروند كه تو میبينی اما اينهايی كه تو میبينی يك سلسله صورتهايی استكه حقيقتش در پشت سر تو قرار گرفته ، يعنی در مقابل تو آينهای است ،تو آينه را نمیبينی ، آن يك آينه بزرگ و صافی است ، تو اينجاايستادهای و به پشت سر خودت توجه نداری ، از روبرويت میبينی خيابانی وماشينی و آدمهايی دارند میروند ، خيال میكنی آنجا خيابان است ، اصل اينپشت سر است . اين همان مثلی است كه افلاطون ذكر كرده . فرض میكند يك عده افرادی راكه در يك غار زندگی میكنند . میگويد يك افرادی را ما فرض میكنيم كه ازاول عمرشان در يك غار بزرگ شدهاند ولی ترتيبشان را اين جور قراردادهاند كه پشت اينها به بيرون غار است و رويشان به طرف عقب غار و درجلوی روی آنها هم يك ديواری هست . از مقابل در غار اشيائی و افرادیمیآيند میگذرند ، گاهی انسانهايی عبور میكنند ، گاهی حيوانهايی عبورمیكنند . سايه اينها در آن ديوار روبرو میافتد . اينها هم آنها را نگاهمیكنند و چون از اول آن حقايق را نديدهاند مسلم اين سايهها را حقيقتاصلی فرض میكنند ، تا بعد كه متوجه میشوند پشتشان به در غار است واينجا يك آدمهايی عبور میكنند و اين سايهها حقيقت است ، نه اينكهحقيقت نيست ، اما حقيقتی است كه ظل حقيقت ديگر است ، سايه حقيقتديگر است . میگويد افرادی كه اين دنيا و حقايق اين دنيا را میبينندابتدا اينها را اصل میپندارند ولی بعد كه به قول او افراد با عالم " مثل" آشنا شدند میفهمند كه اين افراد سايههای آن مثالها هستند ، حقيقتاينها در جای ديگر است . |