پايه و يكی از دو اصل متعارف اساسی فلسفه است و شبهاتی كه در مورد ايناصل شده است مانند قول به " حال " كه در بين متكلمين پيدا شده و نيزشبهاتی كه در عصر جديد پيدا شده در جای خود رفع شده است . در هر صورتلازمه اين جواب و آن طرز فكر اين است كه هر يك از وجود و عدم نه موجودباشند و نه معدوم و اين ، باطل است . متكلمين هم در قول به " حال "يكی از مصاديق " حال " را خود وجود دانستهاند و حال آنكه مطابق بيانگذشته " عدم " را نيز از مصاديق " حال " به شمار میآورند . ولی آنها" حال " را به " صفه الموجود لا موجوده و لا معدومه " تعريف كردهاند وعدم ، صفت موجود نيست . و البته اين ايراد وارد است كه تخصيص اينكهموصوف بايد موجود باشد بلا وجه است . ثانيا : چيزی كه خودش در خارج موجود نيست و واقعيتی ندارد ( هر چندبه قول آنها بگوئيم : معدوم هم نيست ) و موصوفش نيز موجود و واقعيتدارنيست چگونه ممكن است يك صفت خارجی باشد و افرادش در خارج از يكديگرمتمايز باشند . آری بنابر نظريه گذشته ، در باب وجود میشد چنين گفت كهوجود ، صفت يك شیء واقعيتدار است در خارج ، ولی خودش موجود نيستشبيه - و نه عين آنچه در مورد قاعده فرعيه گفته شده است كه : " ثبوتشیء لشیء فرع ثبوت المثبت له لا الثابت " و هر گاه موصوف خارجيتداشته و موجود باشد كافی است برای اينكه صفت هم به تبع او خارجيتداشته باشد به اينكه فی المثل " خارج " ظرف خودش باشد . ولی چگونهممكن است كه چنانكه مقتضی اين نظريه است نه خود صفت موجود باشد و نهموصوف و در عين حال ظرف اين صفت ، " خارج " باشد ؟ پاسخ صحيح اين سئوال اين است كه عدم هر چند بالذات در خارج موجود |