الشیء فصله الاخير " يعنی فصل يك ماهيتی است كه در درونش جنس هم وجوددارد . نه اين است كه فصل يك نيم جداگانهای از نيمه ديگر بنام جنسباشد . مثلا انسان ، آيا حيوان و ناطق است ؟ يا حيوان ناطق است ؟ اين دو خيلیفرق میكند . اغلب در تعبيرات مسامحی اينجور گفته میشود كه انسان مركباز دو جزء است : حيوان و ناطق . ولی اين مسامحه است ، انسان حيوان وناطق نيست آن طور كه مثلا آب اكسيژن و هيدروژن است ، بلكه انسان "حيوان هو عينا ناطق " است . حيوانيتی است كه آن حيوانيت در ضمن ناطقاست ( 1 ) . الحيوان اما ناطق و اما پاورقی : 1 - مرحوم آخوند از اين مقدمات يك نتايجی در باب معاد جسمانی میگيرد( البته در يكی دو ورق بعد اشاره میكند ) يك بحثی ديگران و ما در بابروح و بدن میكنيم كه تعبير دقيقترش آن چيزی است كه در اينجا هست . درسطح عامه افراد چنين گفته میشود كه آيا شخصيت انسان به روحش است يا بهبدنش ؟ بعد استدلال میكنيم كه واقعيت هر شخصی به روحش است . يكدليلش اين است كه میگوييم بدن متغير و متحول است و بعد از مدتی مثلا دهسال تمام اجزاء قبلی بدن عوض میشود . يك سلسله سلولها میميرند وسلولهای جديد پيدا میشود ، سلولهای ديگر اگر نميرند ولی تغيير میكنند ومثل خود جسم تغذيه میكنند و بدل مايتحلل دارند ، و عوض میشوند . درمجموع يك انسان بعد از مثلا پنجاه سال يك ماده از آنچه كه در دورانطفوليتش ، از اجزاء بدنش وجود داشته وجود ندارد ، ولی در عين حال اينشخص همان آدم است . نه همان آدم است اعتبارا ، آن چنانكه به يكرودخانه و يا شهر قديمی میگوييم همان است ، بلكه شخصا و حقيقتا هماناست . يعنی انسان كه اكنون احساس " من " میكند واقعا همان من گذشتهاست ، نه اينكه خيال میكند اين همان من است و در واقع من ديگری است ،و لذا در مسائل جزائی میگويند اگر واقعيت چنين باشد كه همانطور كه جسمعوض میشود " من " هم عوض بشود ، مجازات مجرمی كه در سالها پيشجنايتی مرتكب شده است موافق با عدالت نيست . برای اين كه اين " من" غير از آن " من " است كه جرم را مرتكب شده است ، و صرف اينكهاين شخص خودش خودش را همان میداند نبايد كافی باشد ، با فرض اينكهاشتباه میكند و خودش خودش نيست . پس اين مسأله در سطح عاميانه چنينمطرح میشود كه " من " واقعی ما روح ما است و روح ما باقی است و بدنما در " من " واقعی ما دخالت ندارد ، اين بدن برای ما حكم يك جامه رادارد . > |