جوهر و نوع باقی است . اگر بگوييد نوع باقی است ، در اين صورت تغييریكه پيدا شده در خود نوع و خود جوهر نيست ، بلكه تغيير در عوارض و لوازماست . پس اين حركت در جوهر نيست و حركت در اعراض است . مثلا جوهری داريم به نام انسان ، شما میگوييد اين انسان حركت جوهریدارد . میگوييم آيا اين انسان در خلال حركت جوهری خودش به انسانيت كهنوعيت و ماهيت جوهريش را تشكيل میدهد باقی است ، و " آن " اول كهانسان بود در آن دوم و سوم هم انسان است ؟ يعنی همان نوع بر آن صدقمیكند ؟ يا نه ، اكنون نوع ديگری است ؟ اگر بگوييد نوع باقی است و قبلااين شیء انسان بوده الان هم انسان است ، در اين صورت تغييراتی كه پيداشده در انسانيت كه جوهريت شیء است ، نيست بلكه در عوارض و لوازماست . پس اين حركت در جوهر نيست . اگر بگوييد در خلال حركت ، نوعيت باطل میشود ، و اگر در آن اول مصداقنوع انسان است در آن دوم مصداق نوع ديگر است ، اعم از اينكه نام آن رابدانيم يا ندانيم ، پس بايد قائل بشويم كه آن صورتی كه ملاك نوع انسانیبود باطل شد و از بين رفت و صورت ديگر پيدا شد . در اينجا سؤال میكنيماين صورت جديد چه حالی دارد ؟ آيا بيش از يك آن باقی است ؟ يا نه ،تنها يك آن باقی است و بعد جای خودش را به صورت ديگر میدهد ؟ اگربگوييد بيش از يك آن باقی است ، اينكه حركت نيست ، سكون است ، واگر باقی نيست و صورت جديد پيدا میشود ، پس لازم میآيد كه هر آن يكصورت جدايی وجود داشته باشد ، يعنی در هر آن مصداق يك نوع باشد از باباينكه در هر آن دارای يك ماهيتی است جدا از ماهيتی كه در آن قبل داشتهاست و جدا از ماهيتی كه در آن بعد داشته است . وقتی كه ماهيتها ازهمديگر جدا باشد ، پس در اينجا يك وجود نيست ، مجموع وجودهای متتالیاست . بلكه ماهيات متعدد و حتی غير متناهی در كنار يكديگر هستند . پسباز هم كه حركت نيست ، بلكه تتالی انواع و اشياء است نه حركت . درحركت اتصال و ارتباط است . قسمتی از اين ايراد از شيخ است و قسمتی كههمان |