سعدی در گلستان میگويد دو تا برادر بودند يكی توانگر و ديگری درويش .توانگر به قول او در خدمت ديوان بود ، خدمتگزار بود ، ولی آن درويش يكآدم كارگر بود و به تعبير سعدی از زور بازوی خودش نان میخورد . میگويدبرادر توانگر يك روز به برادر درويش گفت برادر ! تو چرا خدمت نمیكنیاز اين مشقت برهی ؟ تو هم بيا مثل من در خدمت ديوان تا از اين رنج وزحمت و مشقت ، از اين كارگری ، از اين هيزم شكنی ، از اين كارهای بسيارسخت رهايی يابی . میگويد برادر درويش جواب داد : تو چرا كار نمیكنی تااز ذلت خدمت برهی ؟ تو به من میگويی تو چرا خدمت نمیكنی تا از رنج ومشقهت كار برهی ، من به تو میگويم تو چرا كار نمیكنی ، متحمل رنج ومشقت نمیشوی تا از ذلت خدمت برهی ؟ اين ، خدمت را با آن همه مال وثروت و توانايیای كه دارد ولی چون خدمت است ، چون سلب آزادی است ،چون خم شدن پيش غير است ، ذلت تشخيص میدهد . بعد میگويد : خردمندانگفتهاند كه نان خود خوردن و نشستن به كه كمر زرين بستن و در خدمت ديگریايستادن .
به دست آهن تفته كردن خمير |
به از دست بر سينه پيش امير |
در اين زمينه خودتان ممكن است مطالب زيادی بدانيد . من میخواهم شمااين را از جنبه روانشناسی تحليل بكنيد . اين حه حسی است در بشر كه رنج وزحمت و مشقت و كار كردن و هيزم شكنی و فقر و مسكنت و همه اينها راترجيح میدهد بر اينكه دست به سينه پيش كسی مانند خود بايستد . اسم اينرا هم اسارت میگذارد ، میگويد