يا گاهی میگويد در هندوستان در سومنات بودم چنين شد . چه ديدم و چنانشد . در سفر حجاز كه میرفتم كسی همراه ما بود كه چنان كرد . همه اينها رامنعكس كرده است . شك نيست كه روح شاعر با اينها كمال میيابد . ايناست كه شما در شعر سعدی يك نوع همه جانبگی میبيند . ولی در شعر حافظچنين چيزی نيست . در اشعار مولوی نيز نوعی همه جانبگی میتوان ديد ، چونمولوی هم بسيار سفر كرده است ، با ملتهای مختلف به سر برده و لذا بازبانهای مختلف آشناست و لغات مختلف بكار برده است . با فرهنگهایمختلف آشنا بوده . ولی حافظ با همه اراداتی كه ما به او داريم و واقعامرد عارف فوق العادهای بوده است و در غزلهای عرفانی ، سعدی به گرد اوهم نمیرسد و در اين زمينه بسيار عميق است ، يك بعدی است ، يك بعدبيشتر ندارد . او از شيراز نمیتوانسته دل بكند . میگويد :
اگر چه اصفهان آب حيات است |
ولی شيراز ما از اصفهان به |
يا میگويد :
خوشا شيراز و وصف بی مثالش |
خداوند نگهدار از زوالش |
او آب مصلی و گلگشت مصلی و همانجائی كه بود را چسبيد و ماند .میگويند يك بار سفر كرد و تا يزد آمد ولی آنچنان ناراحت شد كه مرتبآرزو میكرد كه به شيراز برگردد :
ای خوش آن روز كزين منزل ويران بروم |
راحت جان طلبم وزپی جانان بروم |
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت |
رخت بر بندم و تا ملك سليمان بروم |