معنايی كه ما میگوييم اينها نمیتوانند بگويند ما مثلا میگوييم : ای آقایجرالد فورد تو در همان مقام هم كه هستی انسانی ، وجدان انسانی داری ،میفهمی كه اين كاری كه میكنی بد است و میفهمی كه آن كاری كه بايد بكنی (كار خوب ) چيست تو كه میفهمی كه آن خوب است و اين بد چرا بد را انجاممیدهی و خوب را انجام نمیدهی ؟ چرا پا روی وجدان خودت میگذاری ؟ ما اينحرف را میزنيم ولی حرف اينها اين است كه نه ، او در آن مقام اصلا آنكاری كه میكند ، همان را خوب میبيند ، نمیتواند غير از آن را خوب ببيند، وجدان او نمیتواند مثل وجدان تو قضاوت كند ، او خوب را همان میبيندكه میكند و بد را همان میبيند كه نمیكند تو هم اگر بجای او بنشينی فوراوجدانت عوض میشود و مثل او فكر میكنی ، او را هم اگر لخت كنند وبياورند جای تو بنشانند فورا مثل تو میشود ، وجدانی پيدا میكند درست مثلوجدان تو ، يعنی اينقدر وجدان انسان تابع شرايط خارجی مادی خويش است .پس ما نمیگوييم كه اينها منكر مفهوم خوب و بد و مفهوم بايد و نبايدهستند ولی میگويند مفهوم خوب و بد و مفهوم بايد و نبايد از يك مقامآزاد در وجدانها صادر نمیشود چون مقام آزاد وجود ندارد ، و لذا ماركس درمسأله " ملاحظات اخلاقی ) ) سكوت كرده ، كأنه میگويد معنی ندارد كه كسیرا تكليف كنند [ كه بايد چنين كنی ، ] و سوسياليسمهايی را كه فقط براساس تئوريهای اخلاقی باشد سوسياليسمهای خيالی میخواند و میگويد اينهاگويی فقط احلامی است كه انسانها دارند ، سوسياليسم آن است كه جبر تاريخ[ جامعه را ] بكشد به سوی سوسياليسم نه انسانها به حكم وجدانشانسوسياليسم را بخواهند اصلا اين حرفها را قبول ندارد كه بشر چنين وجدان مثلاسوسياليستیای داشته باشد ، میگويد اگر بشر در شرايطش قرار گرفت به سویسوسياليسم كشيده میشود ، و اگر در آن شرايط نبود كشيده نمیشود ، باقیديگر همه تخيل محض است . |