است با آنچه بايد " پس در واقع تكامل را انكار كرده ايم ، يعنیمیگوييم " كامل " آن چيزی است كه بايد ، اين چيزی كه هست ناقص است، پس اين تكامل نيست اگر بگوييم " آنچه هست مساوی است با آنچه بايد" معنايش اين است كه آنچه بايد همان چيزی است كه هميشه وجود پيدامیكند . آنگاه مسأله بايدها كه مسأله ارزشهاست و در واقع مسأله اين است كهانسان تاريخ را به سوی آنچه بايد رهبری كند و نگذارد تاريخ به سوی آنچهخود به خود پيش میرود برود مطرح میشود كه تكليف آن چه میشود ؟ مسألهرهبری انسان تاريخ را و نقش انسان در تاريخ معنايش اين است كه انسانمیخواهد تاريخ را به خود وانگذارد ، میخواهد تاريخ را آنچنان كه بايدرهبری كند ، يعنی جلو سقوط تاريخ را در آنچه كه هست و واقعيت استبگيرد پس مسأله " بايد " غير از مسأله " واقعيت " و " هست "میشود در گياهان میشود اين سخن را گفت كه آنچه بايد ، همان چيزی است كهواقع میشود و هست فرضا در آن موارد كسی [ اين سخن را ] بگويد ، در تاريخانسان خيلی مشكل است اين سخن را انسان بگويد . وقتی كه جريان شهريور 20 پيش آمد سيد يعقوب انوار كه خودش جزو افراددوره قبل بود گفت " الخير فيما وقع " اين " الخير فيما وقع " به يكاعتبار حكم به تساوی آنچه بايد است با آنچه هست از طرف ديگر خود "الخير فيما وقع " يك منطقی دارد ، آن را هم نمیشود از دست داد ، ولهذا گفتم اين بحث خيلی وسيع تر از حد بحث اينها میشود . در اينجا نويسنده سه چيز را طرح میكند ، يكی واقعيت ، ديگر ارزشها وسوم حقيقت میگويد كه واقعيت همان چيزی است كه وجود دارد ارزشها يعنیبايدها ، آنچه كه بايد باشد البته آنچه بايد باشد همان چيزی است كه چهرهای زيبا دارد و خوب است باشد ولی اگر گفتيم واقعيت غير از بايدها وغير از ارزشهاست بدين معنی است كه آنچه وجود دارد كريه و زشت است ونبايد وجود داشته باشد اين است كه امروز اسم واقعيت را كه |