اختيار و بايد و نبايد نيست انسان هم در اين فلسفه آنچنان وجدانش منفعلاست و آنچنان وجدانش حالت انعكاسی و تبعی دارد كه نمیتواند جز مطابقشرايط محيط فكر كند و جز اين چارهای ندارد . بنابراين ماركسيستها گاهی سخنانی میگويند كه با فلسفه شان جور درنمیآيد مثلا میگويند : " آن شخص بیشرمانه چنين كرد " [ بايد به آنهاگفت ] در فلسفه شما اساسا اين حرفها غلط است ، اصلا ملامت كردن غلط است، يك سرمايه دار را انسان بيايد ملامت كند كه " تو چرا استثمار میكنی ؟" تو كه میگويی انسان در كاخ و در كوخ دو جور فكر میكند ، يعنی من كهآقای ماركس هستم اگر مرا در كاخ بگذاريد يك آدمم ، در كوخ بگذاريد آدمديگری هستم ، يعنی اگر مرا بجای سرمايه دار بگذارند ، مثل سرمايه دار فكرمیكنم ، سرمايه دار را هم بجای من بگذارند مثل من فكر میكند ، من بجای اوباشم جبرا مثل او فكر میكنم ، او هم بجای من باشد جبرا مثل من فكر میكند، بنابراين نه كار من تحسين دارد و نه كار او ملامت و لهذا اينكه اينهاگاهی چنين سخنانی میگويند كه مثلا حق با اين است ، [ با فلسفه شان سازگارنيست ] خود ماركس هيچ حرفی از عدالت ، بايد و نبايد و اخلاق نمیزند ،اين نكته را میفهمد ، میگويد اين حرفها معنی ندارد و واقعا هم در فلسفهاو معنی ندارد بنابراين اخلاق در اين مكتب چه خواهد بود ؟ میگويد " هرچه كه به انقلاب كمك كند " يعنی يك جريان تكاملی جبری را میبيند البتهوقتی اختيار نباشد اخلاق اساسا غلط است و معنی ندارد ، وقتی جبر باشد اصلااخلاق از ريشه غلط است ولی چون نمیتوانند اخلاق را نفی كنند میگويند "اخلاق كمونيستی " يعنی هر چه كه بسوی انقلاب باشد ، خوب و بد ما در همينيكی خلاصه میشود ، ديگر مفاهيم راستی ، درستی ، امانت ، حق شناسی ، حقناشناسی و غيره حرف مفت است ، اين كار به آن آينده كمك میكند [ پسخوب است ] ، مثل اين كه بگوييم كود به رشد اين گياه كمك میكند يا نه ؟كمك میكند ، پس خوب است اين كار هم به انقلاب كمك میكند پس خوباست ، به انقلاب |