بنابراين هسته اصلی تفكر ديالكتيكی كه ما نمیتوانيم آن را بپذيريم ونمیپذيريم و نقطه ضعف ديالكتيك هم در واقع در همين است يكی اين استكه ما اصول ديالكتيك را تعميم بدهيم حتی به محتوای فكر و اصول تفكر ، وديگر اين است كه ما لزوما تضاد را در همه اشياء به اين صورت بپذيريم كهاز درون شیء ، ضدش ناشی میشود همين مطلب است كه آن حرف خودشان رانقض میكند ، چون در اين صورت اين سؤال مطرح میشود كه آيا حركت منشأتضاد است يا تضاد منشأ حركت ؟ شما الان گفتيد كه تضاد منشأ حركت استهراكليت هم از قديم گفته است كه " نزاع ، مادر پيشرفتهاست " اگربگوييم تضاد منشأ حركت است پس قهرا بايد تقدمی برای تضاد نسبت بهحركت قائل باشيم و بگوييم تضاد است كه حركت را به وجود میآورد اينهاناچارند بگويند درباب جامعه هم ( چون میخواهند اين مطلب را در جامعهپياده كنند ) تضادها و كشمكشهاست كه جامعه را پيش میبرد اگر تضاد درجامعه از بين برود جامعه به حالت سكون و ركود در میآيد قهرا اين سؤالپيش میآيد : شما كه میگوييد ضد از درون خود شیء پيدا میشود ، همين كهشیء ضد خود را در درون خود میپروراند خودش حركت است ، يعنی تغيير استخود آن ناشی از چيست ؟ فرض اين است كه الان دو تا ضد است شما میگوييداين ضد از درون آن به وجود آمده ، به وجود آمدن اين خودش حركت است ،تغيير و تبدل است پس حركت است كه تضاد را به وجود آورده ، نه اين كهتضاد است كه حركت را به وجود آورده است ، يعنی اگر هم اين نوع تضاد راقبول كنيم ، و قبول كنيم كه سير طبيعت و تاريخ هميشه به اين دليل است ،بايد قبول كنيم كه همواره حركت تضاد را به وجود میآورد ، يعنی حركتطبيعت هميشه به شكلی است كه به سوی ضد خودش تمايل دارد ، مثل شاقولیكه شما آن را عمودی میآويزيد ، بعد از تعادل خارج میكنيد و بعد رهامینماييد ، میآيد روی همان خط عمود ، ولی نمیايستد ، در جهت مخالفمیرود اينجا اين حركت است كه اين تضاد را به وجود میآورد ، |