نوعی سعادت است ، منتها سعادت يعنی خوشی منحصر به خوشيهای حسی نيستبه آقای كانت بايد گفت : شما میگوييد وقتی انسان با وجدانش مخالفتمیكند يك تلخی شديدی در وجدان خودش احساس میكند اين راست است ، ولیچطور وقتی انسان از وجدان اطاعت نمیكند احساس تلخی میكند اما وقتیاطاعت میكند نوعی مسرت و لذت ، منتها مسرت و لذتی در سطحی خيلی بالاتر، عميقتر ، ريشه دارتر ، لطيفتر ، باقيتر و جاويدان تر احساس نمیكند ؟ !بنابر اين به قول آقای كانت انسان اگر فرمان وجدان را اطاعت كند نيزاحساس تلخی میكند ، چون خودش گفت ما آن را از سعادت جدا میكنيم ، پسكار سخت و دشواری است فرمان وجدان را اگر اطاعت بكنيم احساس رنجمیكنيم ، احساس تكليف به معنی كلفت و مشقت میكنيم ، مخالفت هم بكنيمباز بدتر احساس رنج میكنيم پس چه اطاعت كنيم و چه نكنيم در هر دو حالاحساس رنج میكنيم اين معنی ندارد و چنين چيزی محال است ، به دليل اينكهانسان آنجا كه فرمان وجدان را مخالفت میكند رنج میبرد و درد میكشد بههمين دليل وقتی انسان ندای وجدان را اطاعت میكند غرق در نوعی خاص ازمسرت و شادی میشود ، يك نوع مسرت و شادی كه قابل توصيف نيست آنكهايثار میكند ، بعد از ايثارش درونش به نوعی گلشن میشود آنكه رنج خود وراحت ياران میطلبد ، بعد از اينكه برای راحت ديگران رنجی متحمل میشود ،در وجود خودش نوعی مسرت و رضايت احساس میكند كه نظير آن را انسان درهيچ لذت حسی درك نمیكند بوعلی برای همين مطلب ، در خاتمه " اشارات" بحثی باز كرده است تحت عنوان اينكه اشتباه است اگر ما لذت رامنحصر به |