میگفت روزی من و پسرم در يك رستوران بوديم و من تازه از بيمارستانمرخص شده بودم نشسته بوديم پشت يك ميز و پسرم مرتب بلند میشد و از منپذيرايی میكرد ، چای میآورد ، قهوه میآورد ، هی دور من میگشت يك زن ومردی هم كه پنجاه شصت سالشان نشان میداد آن طرف نشسته بودند ديدممراقب ما هستند و هی نگاه میكنند در اين بين پسرم آمد رد بشود ، ديدم بااو نجوا كردند ، سؤالهايی كردند و او هم جواب داد بعد پسرم آمد ، گفتمیپرسند اين كيست كه تو اينجور داری خدمت میكنی ؟ شك نداشتند كه منبايد نوكر باشم و میخواهم در مقابل اين كار خودم پول بگيرم گفتند تو چقدرپول میگيری كه برای اين شخص اين جور خدمت میكنی ؟ گفتم اين پدر من استگفتند خوب پدرت باشد ، مگر آدم برای پدرش بايد مفت كار بكند ؟ ! گفتم: آخر اين پدر من است من اينجا تحصيل میكنم ، پول تحصيل و خرج زندگی مرااو از ايران میفرستد دهانشان باز ماند ، گفتند : اين كار میكند میفرستدتو خرج بكنی ؟ ! گفتم : آری باور نمیكردند كم كم آشنا شدند ، گفتند : "بله ما هم زن و شوهر هستيم ، دختر و پسری داريم ، دخترمان فلان جاست وپسرمان فلان جا و ما اكنون دو نفری تنها اينجا هستيم " ولی بعد كه پسرمتحقيق كرد آنها اقرار كردند كه ما سی سال پيش با همديگر به اصطلاح آشناشديم و عشق همديگر را در دلمان احساس كرديم ، گفتيم يك مدتی با هممعاشرت میكنيم اگر اخلاقمان با همديگر جور در آمد ازدواج میكنيم همين طورسی سال گذشته است و بچه هم نداريم اين دوره نامزدی ما سی سال طول كشيدهاست و هنوز به جايی نرسيده است . مسئله كمبود عواطف ، عجيب مسئله است در دنيا . آنها هم |