نداشت و جز جبر ماده و طبيعت چيز ديگری نمیتوانست در عالم باشد خودآزادی و اختيار انسان يكی از مصداقهای « من عرف نفسه عرف ربه » است )، آقای سارتر میگويد : من به دليل اينكه انسان آزاد است میگويم پسخدايی نبايد وجود داشته باشد چون اگر خدايی وجود داشته باشد انسان ديگرنمیتواند آزاد باشد چطور ؟ يك حرفی میزند كه اصلا انسان تعجب میكند كهواقعا اينها اين قدر بی خبر و نا آگاهند ؟ ! میگويد : " اگر خدايی باشدمعنايش اين است كه خدا يك ذهنی دارد و قبلا طبيعت من را در ذهن خودشتصور كرده ، و اگر من در ذهن خدا تصور شده باشم ، نمیتوانم آزاد باشمبلكه بايد مجبور باشم ، همان جور باشم كه در ذهن خدا بوده ام " آيا "ذهن " برای خدا اصلا معنی دارد ؟ ! او خدا نيست ، او يك موجودی استمثل توی سارتر كه اسمش را گذاشتهای خدا . رابطه آزادی انسان و وجود خدا مسئله " قضا و قدر " مسئله ای است كه بيش از هزار سال است كه حلشده كه با آزادی بشر كوچكترين منافاتی ندارد ، بلكه تنها با فرض خدا وقضا و قدر است كه میتوان دم از آزادی انسان زد انسان به دليل اينكه نفخهای است الهی میتواند از جبر طبيعت آزاد باشد والا اگر انسان همين انداماست و اراده انسان قهرا زاييده همين حركات اتمها و غيره است ، انسانجز " مجبور " چيز ديگری نمیتواند باشد " سارتر " میگويد : انسان يكاراده آزاد است میپرسيم : خود اراده از كجا پيدا شده ؟ اگر فكر و ارادهانسان خاصيتهای جبری طبيعت و ماده باشد ، ديگر آزادی يعنی چه ؟ ! بگذار |