[ توضيح مترجم ]
خرّيت بن راشد از بنى ناجيه بوده كه در صفّين با امير المؤمنين همراه بود ، پس از
[ 493 ]
بازگشت از صفّين و حكومت حكمين با سى نفر از كسانش نزد آن حضرت آمد و مقابل آن حضرت ايستاد و گفت : من ديگر از تو اطاعت نخواهم كرد و با تو نماز نمىگزارم و فردا بيرون خواهم رفت .
آن حضرت او را نوازش كرد و از نقض عهد بيمش داد و بعد پسر عموى او را به نصيحتش امر فرمود .
يكى از اصحاب عرض كرد يا امير المؤمنين چرا او را نمىگيرى و زندانى نمىكنى تا فسادى پيش نيايد ؟ فرمود : اگر ما هر كس را به اتهام توقيف كنيم زندانهايمان پر شود ، من براى خود جايز نمىدانم كسى را حبس يا كيفر كنم مگر بعد از آنكه مخالفت آشكار كند .
خرّيت از كوفه بيرون رفت و مردم را به شكستن پيمان وادار كرد ، و جمعيتى فراهم ساخت . امير المؤمنين لشكرى به سردارى معقل بن قيس به طرف او فرستاد ، تا در حدود ساحلى درياى فارس به او رسيدند . پس از موعظه و دعوت به اصلاح و سرپيچى او ، جنگى سخت با او كرد كه در آن خرّيت و جمعى از قبيلهاش كشته شدند و پانصد نفر از مرد و زن و اطفالشان اسير گرديدند . وقتى كه معقل اسيرها را با خود مىآورد ، از شهر اردشير خرّه عبور كرد . والى آنجا مصقله چون به ديدن معقل آمد اسيران گريستند و به او متوسل شدند . او هم جوانمردى كرده اسيران را به پانصد هزار درهم خريد و آزاد ساخت ، و چون نتوانست اين مبلغ را به امير المؤمنين بپردازد ، شبانه فرار كرد و به نزد معاويه رفت .
[ 494 ]
44 فرار العبيد و من كلام له عليه السّلام لمّا هرب مصقلة بن هبيرة الشّيبانيّ إلى معاوية ،
و قد كان ابتاع سبي بني ناجية من عامل أمير المؤمنين عليه السّلام و أعتقهم ، فلمّا طالبه عليه السّلام بالمال خاس به و هرب إلى الشّام عمل غير صالح
قبّح اللّه مصقلة فعل فعل السّادة ، و فرّ فرار العبيد فما أنطق مادحه حتّى أسكته ، و لا صدّق واصفه حتّى بكّته . و لو أقام أخذنا ميسوره ، و انتظرنا بماله و فوره . [ 1 496 ]
[ 495 ]
44 چون بردگان گريختن از سخنان آن حضرت عليه السّلام است درباره مصقلة بن هبيره شيبانى كه به سوى معاويه گريخت ،
چه اين شخص اسيران بنىناجيه را از عامل امير المؤمنين خريد و آزاد كرد .
بعد از آنكه امام مالى را كه در مقابل اسيران به عهده گرفته بود مطالبه كرد ، به خيانت و پيمانشكنى افتاد و به شام فرار كرد .
عمل ناشايست
خداوند روى مصقله را زشت گرداند كارى بزرگ منشانه انجام داد ، ولى چون بندگان فرار كرد . هنوز ثناخوانش لب نگشوده بود كه ساكتش كرد ، و هنوز توصيف كننده تصديقش نكرده بود كه يكباره بيچاره و لالش كرد . اگر به جاى مىماند به اندازه توانائيش از او مىگرفتيم ، و در باقيمانده منتظر فراوان شدن دارائيش مىمانديم . [ 1 497 ]
[ 496 ]
[ 1 494 ] ما روي مثل هذا الكلام في مصادر أخرى .
الف « انساب الأشراف » للبلاذري :
قال أبو مخنف . . . ثمّ إنّه [ مصقلة ] احتال فلحق بمعاوية ، فقال عليّ :
« ماله ترّحه اللّه فعل فعل السّيد ، و فرّ فرار العبد » ( ج 2 ، ص 417 ، حديث 472 ) .
ب « الغارات » للثقفي :
قال : حدّثني ابن أبي سيف عن أبي الصّلت ، عن ذهل بن الحارث قال : دعاني مصقلة إلى رحله فقدّم عشاء فطمعنا منه ثمّ قال : و اللّه إنّ أمير المؤمنين يسألني هذا المال ، و و اللّه لا أقدر عليه . فقلت له : لو شئت لا تمضي عليك جمعة حتّى تجمع هذا المال . فقال : و اللّه ما كنت لأحمّلها قومي و لا أطلب فيها إلى أحد . ثمّ قال : أما و اللّه لو أنّ ابن هند يطالبني بها ، أو ابن عفّان لتركها لي ، ألم تر إلى ابن عفّان حيث أطعم الأشعث بن قيس مائة الف من خراج آذربيجان في كلّ سنة ؟ فقلت : إنّ هذا لا يرى ذلك الرأي ، و ما هو بتارك لك شيئا . فسكت ساعة ، و سكتّ عنه . فما مكث ليلة واحدة بعد هذا الكلام ، حتى لحق بمعاوية . فبلغ ذلك عليّا عليه السّلام فقال :
« ما له ، ترّحه اللّه فعل فعل السّيد ، و فرّ فرار العبد ، و خان خيانة الفاجر . أما إنّه لو أقام فعجز ما زدنا على حبسه ، فإن وجدنا له شيئا أخذناه ، و إن لم نقدر له على مال تركناه » .
ثمّ سار إلى داره فهدمها . ( ج 1 ، ص 66 365 ) .
ج « مروج الذّهب » للمسعودي :
فاشتراهم بثلثمائة ألف درهم و أعتقهم ، و أدى من المال مائتي ألف و هرب إلى معاوية ، فقال عليّ :
« قبّح اللّه مصقلة فعل فعل السّيد ، و فرّ فرار العبد ، لو أقام أخذنا ما قدرنا على أخذه ، فإن أعسر أنظرناه ، و إن عجز لم نأخذه بشيء » . ( ج 2 ، ص 408 ) .
[ 497 ]
[ 1 495 ] ترجمه روايات منابع ديگر :
الف « انساب الأشراف » نوشته بلاذرى :
ابو مخنف گفت . . . آنگاه وى [ مصقله ] به نيرنگ پرداخت تا اينكه فرار كرده به معاويه پيوست . پس على گفت : چرا چنين كرد خدا به اندوه دچارش كند بزرگ منشانه اقدام كرد و بردهوار گريخت .
ب « الغارات » نوشته ثقفى :
گويد : ابن ابى سيف ، از قول ابى صلت ، از قول ذهل بن حارث مرا حديث كرد كه او گفت :
مصقله مرا به بنه خويش خواند . شام را آورده خورديم آنگاه گفت : به خدا امير المؤمنين اين مال را از من مىطلبد ، و به خدا توان پرداختش را ندارم . به او گفتم : اگر بخواهى يك جمعه نمىگذرد كه اين مال را گرد آورى . گفت : به خدا حاضر نيستم آنرا بر خويشانم تحميل كنم و براى آن از هيچ كس ديگر درخواست نمىكنم . سپس گفت : به خدا اگر پسر هند يا پسر عفّان چنين طلبى از من داشتند دست از آن بر مىداشتند ، نديدهاى چگونه پسر عفان ساليانه يكصد هزار از در امد آذربايجان را به اشعث بن قيس مىخورانيد ؟ گفتم : امّا نظر اين زمامدار آن نيست و از هيچ چيز برايت دست بردار نيست . لحظهاى خاموش ماند و من نيز خاموش شدم . يك شب بيش از اين سخن نگذشت كه به معاويه پيوست . چون فرارش به اطلاع على عليه السّلام رسيد گفت :
چرا چنين كرد خدا به اندوه دچارش كند بزرگوارانه عمل كرد ، و بردهوار گريخت ، و كج انديشانه به خيانت افتاد . ليكن اگر مىماند و از پرداخت ناتوان بود بر زندانش چيزى نمىافزوديم ، اگر چيزى در نزد او مىيافتيم بر مىداشتيم ، و اگر نتوانسته بوديم مالى از او به دست آوريم رهايش مىكرديم .
سپس به طرف خانهاش رفت و آن را ويران كرد .
ج « مروج الذهب » نوشته مسعودى :
پس آنان را به سيصد هزار درهم خريد و آزاد كرد ، دويست هزار از آن را پرداخت و به سوى معاويه گريخت ، پس على گفت : خدا روى مصقله را زشت گرداناد چون بزرگوارى كار كرد ، و چون بردهاى گريخت ، اگر مىماند آنچه را مىتوانستيم مىگرفتيم ، پس اگر پرداخت بقيه برايش مشكل بود به او مهلت مىداديم ، و اگر ناتوان از پرداخت بود هيچ چيز از او نمىگرفتيم .
[ 498 ]