4 رابطه شعور با شناخت
در استعمالات عاميانه غالباً شعور را مفهومى وسيع از احساس و درك و انديشمندى تلقى مينمايند ، وقتى كه ميگويند :
دوست من انسان باشعورى است ، يا آن شخص شعور ندارد ، يك مفهوم مشخص را منظور نميكنند بلكه مقصودشان نوعى رشد ذهنى است كه در دريافت مفاهيم و قضايا توانائى بيشترى نشان ميدهد . و ما با نظر دقيق يك حالت ذهنى خاصى را كه با كلمه شعور مناسبت دارد منظور مينمائيم .
اين حالت ذهنى را ميتوان اينطور معرفى كرد : آن درك و دريافت موضوع كه ميتواند از خود موضوع تجاوز نموده به پديدهها و روابطى كه به نوعى با آن موضوع در ارتباطند ، شعور ناميده ميشود ، يا ميتوانيم آن را شعور بناميم ، مثلا موضوعى كه بوسيله حواس به ذهن ما انتقال يافته است ، رفتار شخصى است . اگر ما با توجه به علل و انگيزههاى رفتار مزبور حقيقت و ارزش آنرا نيز دريافت كنيم ، ما به آن رفتار شعور پيدا كردهايم ، مثلا بفهميم كه اين رفتار به انگيزگى عدالت بوده است ، يا مسئله كيفر و پاداش موجب رفتار مزبور گشته است .
بعيد نيست كه اسناد ماده شعور به شاعران از همين معنى سرچشمه گرفته باشد ،
زيرا شاعر به منعكس ساختن و درك موضوعات و رويدادها بطور مجرد و گسيخته ننگريسته ، بلكه با مشاهده يك موضوع و يا يك رويداد هويت و عوامل و انگيزهها و نتايج آنها را نيز دريافته و در صدد منعكس ساختن و يا انشاء هنرمندانه درباره آنها برآمده است .