نگاهى به حقيقت شهادت
اگر ما بخواهيم انواعى از رويدادهاى بزرگى را كه بوسيله افراد بشر در تاريخ بروز ميكنند و در سطرهاى درخشان آن ثبت ميشوند ، مشخص نموده آنها را ارزيابى نمائيم ، هيچيك از آنها نميتواند با اهميت و عظمت شهادت برابرى كند . ما هريك از تعريفهاى زير را براى شهادت انتخاب كنيم ،
تفاوتى در اهميت و ارزش پديده شهادت نميكند :
1 شهادت عبارتست از پاياندادن به فروغ درخشان حيات در كمال هشيارى و آزادى و آشنائى با ماهيت حيات كه از ديدگاه معمولى عقل و خرد در متن طبيعت ، مطلوب مطلق ميباشد ، در راه وصول به هدفى كه والاتر از حيات طبيعى است .
-----------
( 1 ) توضيح اين رباعى در مسائل بعدى خواهد آمد .
[ 4 ]
2 شهادت عبارتست از پايان دادن بحيات طبيعى براى دفاع از ارزشها و حيات انسانى افراد جامعه .
3 شهادت عبارتست از شكافتن قفس كالبد مادى و حركت به مقام شهود الهى در راه وصول به مشيت ربانى در بزرگداشت حيات انسانها .
4 شهادت عبارتست از تعيين ملاك و ميزان و الگو براى زندگى در اين دنيا . و بيان اينكه زندگان بدون آن ملاك و ميزان و الگو ، نميتوانند خود را داراى حيات واقعى تلقى كنند .
هريك از اين تعريفها بعدى از شهادت را توضيح ميدهد . اگر از يك شهيد آگاه راه حق و حقيقت بپرسيد كه شما چه ميكنيد ؟ او به شما پاسخ ميدهد كه من از حيات خود با آنهمه ابعاد و استعدادها كه دارا بوده و ميتواند به مرتفعترين قلههاى تسلط برجهان صعود كند ، چشم ميپوشم و با تمامى هشيارى و آزادى بجريان آن ، خاتمه ميدهم . شما فورا سؤال ديگرى را مطرح ميكنيد كه : براى چه ؟ و چه هدفى از پاياندادن بحيات خود داريد ؟ با اينكه در دوران زندگى وقتى كه از شما مىپرسيديم اين خوردنى را براى چه ميخوريد و آن لباس را براى چه ميپوشيد ؟ و اين مسكن را براى چه مىسازيد ؟ چرا در در راه تحصيل علم و آزادى و دستيافتن به زيبائىها اينهمه تلاش ميكنيد ؟
پاسخ شما هرچه بوده باشد ، بالاخره به اين اصل استوار بود كه من زندهام ، و حيات است كه اين امور را براى من مطلوب نموده است ؟ بدين ترتيب حيات را منشأ اساسى همه خواستهها و جويندگىها و تلاشها معرفى ميكرديد ؟ اكنون چه انگيزهاى شما را وادار كرده است كه دست از اين حيات كه مطلوب مطلق است ، ميشوئيد و بآن پايان ميدهيد ؟ بطور قطع شخصى كه در مجراى شهادت قرار گرفته است ، پاسخى كه ميدهد بهر شكل و هر لغتى كه باشد و با هر جملهبندى كه آنرا ابراز بدارد ، اين محتوا را در بر خواهدداشت كه من هدفى والاتر از اين حيات طبيعى دارم كه بمن اين قدرت را داده است كه اين حيات
[ 5 ]
طبيعى را زير پا گذاشته و به آن هدف برسم . آرى ، شهيد آگاه راه حق و حقيقت پاسخى جز اين نخواهد داد . پس از آنكه معناى شهادت را بطور اجمال شناختيم ،
دو مسئله با اهميت براى ما مطرح ميگردد :
مسئله يكم جامع مشترك همه انواع شهادت عبارتست از دست شستن از زندگى در حال هشيارى و آزادى در راه وصول به هدفى عالىتر از زندگى طبيعى . اين جامع مشترك حداقل پديدهايست كه همه شهداء داراى آن ميباشند .
البته جاى ترديد نيست كه شهادت بحسب هشيارىهاى گونهگون و امكانات و آزادىها و عظمتها و نوع هدفى كه شخصيت شهيد ممكن است داراى آنها باشد ، بسيار متفاوت خواهد بود . شهادت حسين بن على عليه السلام با نظر به ابعاد فوقالعاده عالى شخصيتى ، دودمان ، و انعكاس بسيار ممتاز شخصيت وى در اجتماع و عبور از صدها صحنه پرفراز و نشيب دگرگون كننده آدميان ، كه نتوانست حسين بن على ( ع ) را از راهى كه پيش گرفته بود ،
منحرف بسازد و همچنين با نظر بهمه اجزاء و روابط حادثه خونين دشت نينوا ،
با وجود هشيارى و آزادى حسين شهيد در همه آن رويدادها و مراعات اصول و قوانين انسانى در چنان حادثه خونبار كه از حسين و يارانش ثبت شده است عالىترين جلوه شهادت يك انسان كامل است كه عظمت فوق طبيعى شخصيت و هدف او را اثبات ميكند . در مقابل اين مرتبه والاى شهادت ، ميتوان حداقل آنرا نيز در نظر گرفت كه عبارتست از انقلاب درونى ناگهانى همراه با هشيارى و آزادى در پاياندادن بزندگى كه در كمترين زمانى از پايان زندگى صورت ميگيرد .
بنابر اين بايد گفت شهادت از نظر ارزش يك پديده كاملا نسبى بوده و با نظر به عناصر و فعاليتهاى شخصيتى شهيد و اهدافى كه منظور نموده و طول مدتى كه شهيد در مرز زندگى و مرگ گام برميدارد ، متفاوتست .
مسئله دوم برخلاف آنچه كه در نظر ابتدائى جلوه ميكند ، شهادت نوعى از مرگ نيست ، بلكه شهادت صفتى از « حيات معقول » است ، زيرا بديهى
[ 6 ]
است ، حيات معمولى كه متاسفانه اكثريت انسانها را اداره ميكند ، همواره خود و ادامه بىپايان خود را ميخواهد ، مگر اينكه از احساس شكست و پوچى ،
چنان ضربهاى برحيات وارد شود كه تحمل و ادامه آن ، مانند مرگهاى متوالى بوده باشد ، پاياندادن به حيات در اينصورت خودكشى ناميده ميشود ، نه شهادت . پس كسى كه آرزوى شهادت مينمايد ، در حقيقت قدرت بدست آوردن « حيات معقول » را داراگشته است . يعنى تنها « حيات معقول » است كه ميتواند حيات طبيعى و معمولى را وسيلهاى براى وصول به هدفى عالىتر تلقى نموده و به جريان آن پايان بدهد . « حيات معقول » عبارت است از آن زندگى پاك از آلودگىها كه خود را در يك مجموعه بزرگى بنام جهان هستى در مسير تكاملى مىبيند كه پايانش منطقه جاذبه الهى است . آدمى با داشتن اين « حيات معقول » خود را موجى از مشيت خداوندى ميداند كه اگر سربكشد و در اقيانوس هستى نمودار گردد ، روبه هدف اعلا ميرود و اگر فرود بيايد و كالبد بشكافد ، صداى اين شكاف عامل تحرك امواج ديگرى خواهد بود كه آنها نيز جلوههايى از مشيت آلهى ميباشند . پس پاياندادن به زندگى براى كسانى كه موفق به « حيات معقول » گشتهاند ، بدانجهت كه علت اصلى آن از متن « حيات معقول » برخاسته است ، صفتى است براى خود حيات ، نه اينكه اين گونه پاياندادن به زندگى نوعى از مرگ است . براى توضيح بيشتر ميگوئيم : « حيات معقول » داراى مختصات زير است :
1 شناخت حيات بعنوان يك جلوه بسيار عالى از حقيقتى روبه كمال .
2 هشيارى همه جانبه درباره ارزشها و امتيازات عالى كه حيات در تحرك به سوى كمال بدست ميآورد .
3 دريافت وحدتى معقول در اصول بنيادين حيات همه انسانها . اين وحدت با پيشرفت تكاملى آدميان در راه هدف اعلاى زندگى ، شديدتر و غير قابل تجزيهتر ميگردد . تا آنجا كه همگى اعضاى يك پيكرى ميشوند كه
[ 7 ]
يك روح آنانرا به شعاع جاذبه آلهى متصل مينمايد .
4 انسانها با به دست آوردن « حيات معقول » گام به مافوق زمان و قطعات آن گذاشته و وارد آستانه ابديت ميگردند . مرگ براى آنان بمعناى فنا نيست ، بلكه انتقال از نوعى حيات به نوعى ديگر ، يا انتقال از حيات جارى در سطح طبيعت ، به حيات پشت پرده آن ميباشد . اينست معناى آن آيه شريفه كه ميگويد :
وَ لا تََحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوُا فى سَبيلِ اللَّهِ اَمواتاً بَل اَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقُونَ 1 و گمان مبر كه آنانكه در راه خدا كشته شدهاند ، مردگانى هستند ،
بلكه آنان زنده و دربارگاه پروردگارشان بهرهمندند ) اين جريان در ابيات مولوى چنين آمده است :
از جمادى مردم و نامى شدم
و ز نما مردم ز حيوان سر زدم
مردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم كى ز مردن كم شدم
جمله ديگر بميرم از بشر
تا بر آرم از ملائك بال و پر
از ملك هم بايدم جستن ز جو
كل شيئى هالك الا وجهه
بار ديگر از ملك پران شوم
آنچه آن در وهم نايد آن شوم
پس عدمگردم عدم چون ارغنون
گويدم انا اليه راجعون
ملاحظه ميشود كه ميگويد : « كى ز مردن كم شدم » يعنى از هنگام ورود به آستانه « حيات معقول » فنا و زوالى در كار نيست ، و ميگويد : « از ملك هم بايدم جستن ز جو » يعنى سپرىكردن مرحله فرشتگى نيز بمعناى مردن نيست ،
بكله « جستن از جو » است كه با نيروى « حيات معقول » صورت ميگيرد . و ميگويد : « بارديگر از ملك پران شوم » پريدن عبارتست از پرواز و اوج گرفتن نه فنا و مردن . ميگويد : « پس عدم گردم عدم چون ارغنون » يعنى نيستى
-----------
( 1 ) آل عمران آيه 169
[ 8 ]
نهائى من نيستى آهنگى است كه از نواختن ارغنون بوجود ميآيد ، و داراى هستى نيست نما است . با توجه به مختص چهارم ثابت ميشود كه شهادت يكى از اطوار و احوال و يا اوصاف « حيات معقول » است ، نه نوعى از مرگ .