شب و روز ، پنهان و آشكار فرياد زدم
آيا من در دعوتم كوتاهى كردم ؟ آيا تنها در لحظات هيجان احساسات شما را براى جهاد تحريك نمودم ؟ آيا خودم در كاخهاى با شكوه و مجلل نشسته و غوطهور در رفاه و كامروائىها شما را به ميدان جنگ فرستادم ؟ آيا جانهاى شما را وسيله كامجوئى و مقام و سلطهجوئى خود قرار دادم ؟ مگر من شب و روز ، پنهانى و آشكارا و در همه حال به جهاد دعوت نكردم ؟ اگر من ضرورت حياتى در جهاد با دشمنان انسان و انسانيت نميديدم ، شب و روز پنهانى و آشكارا فرياد بر نميآوردم كه برخيزيد و برخيزيد تا نابود نشويد . من دائماً بشما گفتم : 19 ، 20 اغزوهم قبل ان يغزوكم ، فو اللّه ما غزى قوم فى عقر دارهم الاّ ذلوّا ( شما پيشدستى كنيد و بآن تبهكاران هجوم ببريد ، سوگند به خدا ، هيچ قومى در توى خانه خود مورد حمله قرار نگرفت ، مگر اينكه ذليل و خوار گشت ) اگر شما معناى خصومت نابكارانه انسانها را با يكديگر نشناختهايد ،
واى بر حال شما نادانهائى كه حماقت را هم بر نادانى خود افزودهايد . مگر از آغاز رشد زندگى خود نمىبينيد كه اگر در روان آدميان سازندگى انجام نگيرد : « انسانها گرگ يكديگرند » ، « انسانها صيادان يكديگرند » اگر نميدانستيد پس از اين بدانيد و عذر نياوريد كه ما نميدانستيم و گمان ميكرديم
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
سعدى از هم اكنون بدانيد : بنى آدم اعضاى يكديگر نيستند ، انسانهاى تربيت يافته و با ايمان به هدف اعلاى زندگى و جهان بزرگ ، هستند كه اشعههائى از يك كانونند .
چه شباهت جالبى امير المؤمنين ( ع ) با حضرت نوح ( ع ) در دعوت
[ 38 ]
حق و اعراض آنان از آن دعوت داشته است . آيات قرآنى دعوت حضرت را بدين ترتيب نقل ميكند :
قالَ رَبِّ اِنّى دَعَوْتُ قَوْمِى لَيْلاً وَ نَهاراً . فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِى اِلاَّ فِراراً . وَ اِنّى كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا اَصابِعَهُمْ فى اذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ اَصَروُّا وَ اسْتَكْبَروُا اسْتِكْباراً . ثُمَّ اِنّى دَعَوْتُهُمْ جِهاراً . ثُمَّ اِنّى اَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ اَسْرَرْتُ لَهُمْ اِسْراراً 1 ( نوح گفت : اى پروردگار من ، من قوم خود را شب و روز دعوت كردم . دعوت من براى آنان جز فرار نيفزود .
و من هر موقعى كه آنانرا دعوت كردم تا آنانرا ببخشائى ، انگشتانشان را در گوشهايشان نموده و بر لباس خود پيچيده و اصرار در انحراف كردند و تكبر ورزيدند . سپس آنان را آشكارا دعوت كردم ، باز دعوتم را بر آنان اعلان نمودم ، نيز پنهانى بر آنان تبليغ كردم ) هنگاميكه دشمن به وطن و خانه مردمى هجوم بياورد ، دو شكست قطعى را نصيب آن مردم خواهد ساخت : شكست اول عبارتست از تارومار كردن نيروها و محو ساختن موجوديت آن مردم . شكست دوم ذلت و پستى كه در آنان بجاى خواهد گذاشت . تفاوتى كه اين دو شكست با يكديگر دارند اينست كه ممكن است قدرت دفاع مردم در همان موقع يا از پيش ، آماده كار باشد و از تارومار شدن نيروها و محو ساختن موجوديت آن مردم جلوگيرى نمايد . ولى شكست دوم اجتنابناپذيرتر و شكنندهتر از اولى ميباشد ، زيرا نشستن و ناظر حمله به وطن و خانه بودن ، به متلاشى كردن نيروها و كشتار مردم قناعت نمىكند ، بلكه منطقه ممنوعه شخصيت مردم را نيز كه ميبايست براى حفظ آن ، پيشدستى نموده عوامل مزاحم را برطرف بسازد فتح ميشود و شخصيت شكست ميخورد . اين شكست را هيچ پيروزى نمىتواند جبران
-----------
( 1 ) نوح آيه 5 تا 9
[ 39 ]
نمايد . اگر تاكنون نميدانستيد ، پس از اين بدانيد كه يكى از مختصات وقيح خصومتهاى بشرى اينست كه با پيشرفت در پيروزىها آتش حرص و درندگىاش شعلهورتر ميگردد ، و احساس شكست دشمن نه تنها او را از تعدى و ظلم بيشتر باز نميدارد ، بلكه شمشير خونبارش را تيزتر ميكند . اگر تا نزديكى خانه راه بيابد و يقين پيدا كند كه طرف شكست قطعى خورده است ، به حمله خود ادامه ميدهد و آن را تند و تيزتر ميسازد تا وارد خانه شود . و تا جگر طرف را بيرون نكشد شعلههاى كينهتوزيش خاموش نگردد . جاى شگفتى است كه خونخوارى آدمى بقدرى وقيح است كه اگر حتى بداند كه دشمن از شكستى كه بر او وارد شده است قد بلند نخواهد كرد ، با اينحال به درندگى و خونخوارگى خود آنقدر ادامه ميدهد كه دشمن را بكلى از صفحه هستى براندازد . 21 فتواكلتم و تخاذلتم حتى شنّت عليكم الغارات و ملكت عليكم الأوطان ( در برابر فريادهاى من ، تكليف جهاد را به گردن يكديگر انداختيد و از يكديگر گسيختيد و بىياور گشتيد تا در نتيجه ، غارتگريها شما را متلاشى ساخت و بر وطنهاى شما مسلط گشتند . ) او برخيزد تا من برخيزم ، او وظيفه خود را انجام بدهد ،
تا من هم عمل به وظيفهام نمايم
درست است كه در فعاليتها و تكاپوهاى دسته جمعى كه تراكم و تشكل عنصر اساسى آن است ، موجوديت فرد و فعاليتهاى او نتيجهاى نميدهد .
سنگى كه برداشتنش به نيروى دو نفر احتياج دارد ، با نيروى يك نفر برداشته نميشود ، ولى اين اصل را هم فراموش نكنيم كه منطق پوچ « او برخيزد تا من برخيزم » ، « او وظيفه خود را انجام بدهد ، تا من به وظيفه خود عمل نمايم » غير از منطق صحيح « بايد برخيزيم » و « بايد به وظيفه خود عمل نمائيم » ميباشد .
در آنهنگام كه فرد گروهى ميگويد : فرد گروه ديگر برخيزد تا من برخيزم »
[ 40 ]
به اضافه اينكه ناتوانى خود را ابراز ميكند و يا بعبارت صحيحتر ناتوانى را برخود تلقين مينمايد ، طرف مقابل را نيز از احساس و احراز قدرت خويشتن محروم ميسازد . اين تلقين به خود و ناتوان ساختن ديگران بيمارى سرايت كنندهايست كه به سرعت جو جامعه را فراميگيرد و همه را در همان وضعى كه دارند ميخكوب كرده ، دشمن را بر آن جامعه مسلط ميسازد . در سرتاسر تاريخ اين پديده بطور فراوان ديده شدهاست كه يك نفر از روى آگاهى و صدق و خلوص برخاسته است ، اين برخاستن جدى و صميمانه ، جامعه را از زندان « بمن چه ؟ » نجات داده ، جهانى را در اختيار مردم برپاخاسته آن جامعه قرار داده است . خداوند متعال در اين موجود شگفتانگيز كه انسان ناميده ميشود ،
قدرتى به وجود آورده است ، كه نه تنها ميتواند با ناتوانى خود مبارزه نموده ،
آنرا از بين ببرد ، بلكه ميتواند به تنهائى همه افراد جامعه را قدرتمند بسازد .
اين قدرت ناگهان از زمين نميرويد و از كرات آسمانى هم برزمين نميبارد ،
بلكه ايمان و جديت و خلوص از زمين برخاستگان ، سنگى را كه روى منبع قدرت افراد جامعه افتاده و مانع از جريان نيروها برانديشه و عضلات آن مردم است ، برميدارد و نيروها به جريان ميفتند و دنيائى را آباد مينمايند . 22 ، 23 ، 24 ، 25 ، 26 ، 27 ، 28 ، 29 ، 30 ، 31 و هذا اخو غامد و قد وردت خيله الانبار و قد قتل حسّان بن حسّان البكرى و ازال خيلكم عن مسالحها و لقد بلغنى انّ الرّجل منهم كان يدخل على المرئة المسلمة و الأخرى المعاهدة فينتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعثها ما تمتنع منه الاّ بالاسترجاع و الأسترحام ثمّ انصرفوا وافرين ، ما نال رجلا منهم كلم و لا اريق لهم دم . فلو انّ امرا مسلما مات من بعد هذا اسفا ما كان به ملوما بل كان به عندى جديرا اين مردى غامدى است كه سوارانش بر شهر انبار تاختند و حسان بن حسان
[ 41 ]
بكرى را كشتند و سواران شما را از پادگانها بيرون راندند . بمن خبر رسيده است كه مردانى از آن سپاهيان بر زن مسلمان يا غير مسلمان كه معاهده زندگى در جوامع اسلامى ، حيات او را تأمين نموده است ، هجوم برده خلخال از پا و دستبند از دست آنان در آوردهاند . گردنبندها و گوشوارههاى آنان را به يغما بردهاند . اين بينوايان در برابر آن غارتگران جز گفتن اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ و سوگند دادن به رحم يا طلب رحم و تحريك دلسوزى آنان چارهاى نداشتهاند . آنگاه سپاهيان خونخوار با دست پر و كامياب برگشتهاند ، نه زخمى بر يكى از آنان وارد شده است و نه خونى از آنان ريخته شده است . اگر پس از چنين حادثه دلخراش مرد مسلمان از شدت تأسف بميرد ،
مورد ملامت نخواهد بود ، بلكه در نظر من مرگ براى انسان مسلمان بجهت تأثر از اين فاجعه امرى است شايسته و با مورد .