شناخت بديهى و شناخت نظرى
از قديمترين دورانهاى نگرشهاى منطقى در واقعيات تاكنون ، تقسيم شناخت به دو قسم بديهى و نظرى رواج داشته است . و معمولا در جريان انتقال واقعيات از شخصى به اشخاص ديگر و در تعليم و تربيتها و در روش استنتاجها تقسيم مزبور همواره منظور بوده است ، باين معنى كه حقايقى بعنوان بديهى تلقى شده و بحث و انتقاد را در آنها جايز ندانسته و مبناى انتقال و پذيرش واقعيات . . . محسوب نمودهاند . براى توضيح اين تقسيم لازم است كه مسائل زير را مورد بررسى قرار بدهيم :
1 ارتباط مستقيم با اشياء بوسيله حواس بدون اينكه قضيهاى از ارتباط مزبور ساخته شود . مانند ارتباط چشم با شكل مخصوصى از جسم ، بدون اينكه قضيهاى را مانند « اين شكل كاملا طبيعى است » از آن ارتباط بسازيم .
انعكاس شكل مخصوص باروشنائى طبيعى در ذهن بوسيله حواس يك انعكاس بديهى است . درك روشنائى آفتاب براى چشم معتدل در حال تماس چشم با آن روشنائى بديهى است . در مقابل اين دو درك بديهى ، آن دركى است كه نمودى از موضوع درك شده بوسيله حواس در ذهن منعكس شده ، ولى نمود يا نمودهائى ديگر از آن درك شده كه شناختش مطلوب درككننده است ،
كاملا روشن نيست ، مانند الكتريسيته كه بوسيله حواس با برخى از نمودهاى آن آشنا شدهايم ، ولى درباره نمود يا خواص ديگرى در الكتريسيته كه در آن سراغ داريم ، روشنائى كامل نداريم و براى ما مجهولند و نظرى ميباشند . با توجه به اين مسئله ضرورتى وجود ندارد كه ما بديهى و نظرى را
[ 257 ]
مخصوص قضايا بدانيم .
مسئله دوم بديهى و نظرى در قضايا ، معمولا قضاياى بديهى را اينطور تعريف ميكنند كه قضاياى بديهى عبارتند از قضاياى بالضروره راست و بىنياز از اثبات يا غير قابل اثبات . از اين تعريف معلوم ميشود كه قضاياى نظرى عبارتند از قضايائى كه ضرورتى براى راست بودن آنها وجود ندارد و راست بودن آنها به اثبات نيازمند است . بنظر ميرسد تعريف فوق براى قضاياى بديهى ،
داراى نقص و نارسائى است ، زيرا تعريف فوق ، قضيه صحيح و مطابق واقع را توضيح ميدهد ، نه قضيه بديهى را كه كيفتى است براى ذهن در برداشت از واقعيات ، زيرا « بالضروره راست » شامل همه قضاياى مطابق واقع ميگردد و « بىنياز از اثبات استحكام و صدق قطعى قضيه را بازگو ميكند ، نه طرز تلقى ذهن از واقعيت را كه بوسيله يك قضيه منعكس شده است » . بعنوان مثال قضيه « اجتماع نقيضين محال است » هم بالضروره راست است و هم بىنياز از اثبات يا غير قابل اثبات ، زيرا اگر بخواهيم اين قضيه را اثبات كنيم ، مجبوريم بوسيله خود همين قضيه اثبات نمائيم با اينحال اذهان بشرى در برخورد با اين قضيه از نظر روشنائى و تاريكى و نيمه تاريكى ، بازتابهاى مختلفى از خود نشان ميدهند . درك و تصديق اين قضيه مانند ديدن نور خورشيد ، يا شكل مخصوص جسم با چشم نيست ، اگر چه قضيه مورد بحث براى همگان بالضروره راست و بىنياز از اثبات يا غير قابل اثبات است ، ولى چنان نيست كه هر كسى با اولين توجه به اين قضيه همه مفردات و تركيب و مفهوم آن را بطور بديهى دريافت نمايد . از اين مبحث باين نتيجه مهم ميرسيم كه ما بايد قضاياى بالضروره راست و بىنياز از اثبات يا غير قابل اثبات را از قضاياى بديهى تفكيك نمائيم .
تعريف قضيه بديهى چنانكه بعضى از منطقدانان گذشته بيان كردهاند ،
قضيه ايست كه دريافت اجزاء قضيه و حكم به نسبت موجود ميان آنها در قضيه نيازى به توسط واحدى روشنتر از خود آن اجزاء و نسبت ميان آنها نداشته
[ 258 ]
باشد . بدين ترتيب چنانكه تعريف اول اعم از بديهى و نظرى ميباشد ، تعريف دوم هم اعم از مطابقت قضيه با واقع و عدم مطابقت آن ميباشد .
مسئله سوم هيچ ترديدى نيست در اينكه بديهى و نظرى با نظر به اختلاف شرايط درككنندهها با واقعيات ، كاملا مختلف ميباشد . اصول و قوانين رياضى براى يك رياضيدان مانند روشنائى آفتاب بديهى است ، ولى براى غير رياضيدان نظرى و تاريك و محتاج به اثبات و استدلال ميباشد .
بهمين جهت است كه ميتوان گفت : هر اندازه رشد علمى و جهان بينى يك انسان بالاتر برود ، از ديدگاه موضعگيرىهاى متنوعى كه دارد ، با بديهيات بيشترى آشنا ميشود و در عين حال هالهاى از مسائل نظرى در پيرامون همان بديهيات براى او بوجود ميآيد . ولى نبايد از يك مسئله مهم در اينجا غفلت بورزيم و آن اينست كه نسبى بودن بديهيات و نظريات درباره آن موضوعات و روابطى است كه از ديدگاه علمى محض و ارتباط بعدى از درككننده يا بعدى از دركشونده است ، نه اينكه ما هيچگونه قضاياى بديهى مطلق نداريم ،
وجود واقعيت جز من يك بديهى مطلق است ، وجود من در برابر جز من يك بديهى مطلق است ، امكان تماس من با جز من بديهى مطلق است . . .
نهايت امر اينست كه بشر احتياج مؤكد به شناختهاى بالضروره راست دارد ، نه به بديهيات مطلق .