زندگى با احساسات تصعيد شده
مقصود از احساسات تصعيد شده اينست كه تأثر روان از انگيزه احساسات مانند يك معلول ماشينى از يك علت ماشينى نبوده ، بلكه پيش از آنكه انگيزه احساسات در روان آدمى تأثير ايجاد كند ، از مجموع نيروها و عناصر شخصيت شناخته شده ، ارزيابى شده باشد . هر اندازه كه معرفت آدمى درباره آن انگيزهها و شئون مربوط به آنها بيشتر بوده باشد تأثر از آنها معقولتر خواهد بود . بعنوان مثال يك فرد عادى وارد يك منظره زيبا و لذت بار ميگردد ، جاى ترديد نيست كه با تماشاى آن منظره احساسات گوناگون اين فرد خواهد جوشيد و ممكن است زيبائى منظره مفروض بقدرى عالى باشد كه تماشاگر باصطلاح معمولى از خود بيخود شود . اما اگر فرض كنيم فردى ديگر وارد آن منظره مىشود كه مناظر زيادى را ديده و درباره واحدهاى تشكيلدهنده آن و همچنين درباره مجموعههاى نسبى و مجموعه كلى آن مناظر ، معلومات و دريافتهاى فراوانى دارد ، هيچ جاى شك نيست كه اين فرد از منظره مفروض ،
تأثيرى را كه فرد عادى پيدا ميكند ، نخواهد داشت زيرا انگيزگى و تحريك زيبائى آن منظره بوسيله معلومات و دريافتهاى فراوان پيشين تفسر و توجيه شده و كيفيت تأثرش عالىتر و مخلوط با فعاليتهاى ديگر ابعاد روانى او خواهد بود . احساساتى كه بچنين شخصى دست خواهد داد ، احساساتى است تصعيد شده ، نه احساسات خام .
يك مثال ديگر براى توضيح احساسات تصعيد شده در نظر ميگيريم :
در كوچهاى جنايتى واقع شده ، جسدى بيجان روى خاك و خون غلطيده و جراحتهاى وارد بر پيكر مفروض ، بيرحمى و شقاوت وقيحانه قاتل را مجسم نموده و نمايانگر ناتوان شدن مجنى عليه در برابر ضربات بيرحمانه قاتل
[ 123 ]
جنايتكار ميباشد . احساسات مردم تماشاگر با ديدن جنايت مفروض بسيار گوناگون مىباشد . شايد وقاحت و پليدى جنايت بعضى از تماشاگران را بقدرى تحت تأثير قرار بدهد كه واقعاً از خود بيخود شوند و چه بسا كه به نوعى اختلال روانى دچار شوند . در آن حال كارشناس مسائل جنائى وارد صحنه مىشود و به تماشا و بررسى جنايت مىپردازد . يقينى است كه اين كارشناس هم بدانجهت كه انسان است از آن منظره دردناك متأثر شود ، ولى بدون اينكه اين تأثر بتواند نيروى محاسبات و بررسىهاى جنايت را كه بوسيله معلومات و قوانين مربوطه به فعاليت ميافتد ، خنثى نمايد ، كارشناس به بررسى و محاسبات خود ميپردازد .
احساسى كه اين شخص در برابر جنايت دارد ، يك احساس تصعيد شدهاى است كه سطوح روانى و نيروهاى فعال مغز او را مختل نمىسازد . از اين دو مثال بخوبى روشن مىشود كه مقصود از احساسات تصعيد شده بروز حالات غير طبيعى در انسان نيست ، بلكه آن پديدههاى روانى است كه شخصيتهاى رشد يافته با همكارى معلومات و دريافت شدههاى منطقى و تجربى در برابر انگيزهها از خود بروز ميدهند . بنابراين ، معناى احساسات تصعيد شده نفى خاصيت تأثرپذيرى انسان از انگيزههاى محرك احساسات نيست ، بلكه نشان دهنده رشد شخصيت در ابعاد گوناگون است . و اين تفسير درباره احساسات تصعيد شده غير از تفسيرى است كه بعضى از روانكاوان دوران معاصر مطرح مىكنند و مىگويند : احساسى كه تصعيد ميشود ، نوعى ديگر از احساس ابتدائى طبيعى است ، مثلا احساسات هنرى ، تصعيد شده از احساسات جنسى است كه سركوب شده است . اينگونه تفسيرها در نيروها و ابعاد روانى ، نه تنها هيچ مشكلى را حل نمىكند ، بلكه خلاف مشاهدات عينى ما است كه ميبينيم آنچه را كه ماده خام احساسات تصعيد شده فرض ميشود ، دوشادوش يكديگر در روان انسانها به فعاليت مىپردازند ، مثلا با اشباع كامل و آزادانه غريزه جنسى ، فعاليتهاى هنرى هم در همان انسان در حد اعلا است . باضافه اينكه
[ 124 ]
ماهيت لذت جنسى و آثار و خواص آن و احساساتى كه در موقع هيجان اين غريزه بوجود مىآيد ، با ماهيت و ديگر لوازم لذت هنرى و ريشههاى خلاقيت آن هيچگونه شباهتى ندارد . بنظر ميرسد كه در تفسير احساسات تصعيد شده در روانكاوى و روانشناسى معاصر نيز ، ذوقپردازى در نتيجه پافشارى به اصول پيش ساخته كار خود را كرده است .
بهر حال اين جمله كه ميگويد :
« كسى كه با احساسات زندگى ميكند ، زندگى او درام است » از يك جريان عادى سخن ميگويد و در عين حال مردم را از امكان رشد دادن شخصيت براى آمادگى به احساسات تصعيد شده غافل نگهميدارد . شعرا و نويسندگان ادبى عاليمقام كه آثار برجسته و سازنده در تاريخ بشرى بوجود آوردهاند ،
دستخوش احساسات خام نبوده با احساسات تصعيد شده با مردم سخن گفتهاند و مقصودى جز تحريك احساسات تصعيد شده انسانها ، يا روشن ساختن راه تصعيد احساسات آنان نداشتهاند . بينوايان ويكتورهوگو ، جنگ و صلح تولستوى يادداشتهاى زيرزمينى داستايوسكى ، پنج حكايت شكسپير ، اين آثار در پيش برد تكامل بشرى گامهاى مؤثرى را برداشتهاند . با اينكه محتويات كتابهاى اينان نه با منطق رياضى اثبات شده است و نه با فلسفه علوم تحققى محض و نه از تجربه در روى نمودهاى فيزيكى و فيزيولوژيكى انسانها ، بلكه استخوان بندى اين آثار سازنده با عناصرى از احسات تصعيده شدهاى است كه در متن حيات انسانها و لابلاى سطوح روانى آنان در جريان است . حال به اين سؤال توجه كنيد : آيا كسى كه با احساسات زير زندگى مىكند ، زندگى او دردناك و اندوهبار است كه با شدت تدريجى براى روان او بيمارى را به ارمغان مىآورد ؟ 1 « شب پيش از خفتن باز گفت : هرگز نه از دزدان بترسيم ، نه از آدمكشان اينها خطرات بيرونىاند ، خطرات كوچكند ، از خودمان بترسيم ، دزدان واقعى
[ 125 ]
فتواهاى بىدليل ما هستند ، آدمكشان واقعى نادرستىهاى ما هستند ، مهالك بزرگ در درون ما است » 1 2 « هنگاميكه ميخ غلش ( ژانوالژان ) را بر پشت گردنش با ضربات شديد چكش پرچين ميكردند ، ميگريست ، اشكهايش خفهاش ميكرد ، از حرف زدن بازش ميداشت و او گاهگاه موفق مىشد بگويد : « من در فاورول درخت تراش كن بودم » سپس هق هق كنان دست راستش را بلند ميكرد و متدرجاً هفت دفعه مثل آنكه هفت سر نامساوى را پياپى پس ميكرد ، فرود ميآورد و از اين حركت حدس زده مىشد كه كارى كرده و هر چه بوده براى پوشاندن و غذا دادن هفت طفل كوچك بوده است 2 « عظمت دموكراسى در آنست كه چيزى را از انسانيت انكار نكند ،
چيزى را از انسانيت رد نكند ، پهلو به پهلوى حقوق انسان يا لااقل نزديك به حقوق انسان ، حقوق جان آدمى است . محو تعصب ، تجليل لا يتناها ،
اين قانون واقعى است . آدمى بايد به وظيفه آدميتش عمل كند ، به كرنش كردن زير درخت خلقت و به سير و سياحت در شاخ و برگهاى پرستاره آن اكتفاء نكنيم . ما يك وظيفه داريم : كار كردن در راه جان انسانى ، دفاع از راز در قبال اعجاز ، لا يدرك را پرستيدن و نا معقول را دور انداختن ، از شگفتىها جز آنچه را كه ضرورى است ، نپذيرفتن ، ايمان را سالم كردن ، خرافات را از روى دين برداشتن ، خدا را از قيود رهاندن » 3 3 « زندگى آدمى پيش از آنكه به نان بسته باشد ، به ايجاب بسته است ،
ديدن و نشان دادن كافى نيست . فلسفه بايد بمنزله يك انرژى باشد ، بايد عملش و اثرش بكار بهبود جان بشر آيد . سقراط بايد در آدم وارد شود و
-----------
( 1 ) بينوايان ويكتور هوگو ترجمه آقاى حسينقلى مستعان ص 200
-----------
( 2 ) مأخذ مزبور ص 260
-----------
( 3 ) بينوايان ج 1 ص 672
[ 126 ]
مارك اورل را به وجود آورد . بعبارت ديگر از مرد سعادت مرد عقل حاصل دارد مبدل كردن عدن به دانشكده . علم بايد يك اكسير مقوى باشد . تلذذ ؟ چه هدف ناچيز و چه جاهطلبى بيمقداريست تلذذ كار جانوران است . پيروزى واقعى جان آدمى فكر كردن است و فكر را براى رفع عطش آدميان بكار بردن .
معرفت خدا را همچون اكسير به همه دادن ، در وجود همه كس وجدان و علم را دست در آغوش كردن و با اين مواجهه اسرار آميز رستگارشان ساختن .
چنين است وظيفه فلسفه واقعى . اخلاق يك شكفتگى حقايق است . سير و سلوك به عمل منتهى ميشود ، كمال مطلق بايد عملى باشد . ايدهآل بايد براى روح آدمى قابل استنشاق قابل ادراك و قابل خوردن باشد . همين ايدهآل است كه حق دارد بگويد : « اين گوشت من است ، اين خون من است » 1 4 « اگر طبيعت مشيت ناميده ميشود ، اجتماع بايد بصيرت نام داشته باشد . ضرورت رشد معنوى و اخلاقى كمتر از لزوم بهبود مادى نيست .
دانستن يك توشه حياتى است ، فكر كردن داراى نخستين ضرورت است .
حقيقت مانند آرد غذاى آدمى است . دماغى كه از دانش و خرد روزه داشته باشد ، لاغر ميشود . بهمان اندازه كه به شكمهاى گرسنه رحم ميكنيم ، به روحهائى كه غذا نميخورند نيز دل بسوزانيم . اگر چيزى بتوان يافت كه از احتضار يك جسم بر اثر نان نداشتن رقتانگيزتر باشد ، همانا جان آدمى است كه از نور نداشتن ميميرد . » 2 آيا محتويات اين جملات كه در چهار قطعه از هوگو نقل كرديم ،
احساسات خام است كه زندگى را غمانگيز مينمايد ؟ با اينكه اين محتويات را نميتوان با استدلالهاى عقل نظرى و منطقى رسمى كه در جريانش بر واحدهاى كميت و كيفيت و روابط ضرورى و محصولات حواس تكيه ميكند ، اثبات
-----------
( 1 ) مأخذ مزبور ج 1 ص 674
-----------
( 2 ) مأخذ مزبور ج 2 ص 322
[ 127 ]
نمود و با اينكه به هيچ وجه نميتوان همه چون و چراهائى را كه در تحليل و تركيب محتويات مزبور پيش ميآيد ، پاسخ منطقى رسمى داد و با اينكه دريافت كننده محتويات مزبور مغز و دل گوينده آنها را به دردها و ناگواريهاى انسانها مشغول داشته است ، با همه اين اوصاف وضع روانى ويكتور هوگو را در يكى از عالىترين مراحل شكوفائى و انبساط نشان ميدهند كه ايكاش هوگو آن وضع روانى را موقع چشم بر بستن از اين دنيا ، اكثر متفكران اروپا تقسيم ميكرد و ميرفت .
اينست معناى احساسات تصعيد شده كه بايستى همه تعليم و تربيتها متوجه آنها گشته و با اهميت جدى تقويت آنها را در انسانها هدف خود قرار بدهند ، اگر انسانى براى بوجود آوردن تاريخ انسان بجاى تاريخ طبيعى مورد احتياج بوده باشد ، و با در نظر گرفتن مطالب فوق و توجه به اينكه على بن ابيطالب عليه السلام بطور قطع اسير و تحت تأثير احساسات خام كه روشنترين دليل ضعف شخصيت است ، قرار نگرفته است ، باين نتيجه ميرسيم كه على بن ابيطالب با احساسات تصعيده شدهاى كه عقل سليم و جهانبين در بوجود آمدن آنها شركت داشتهاند ، زندگى كرده است . مهمترين دليلى كه اين مدعا را ثابت مينمايد ، حالت شكرگذارى و احساس رضايت دائمى درباره مشيت خداوندى در جريان زندگيش بوده است . هيچ تاريخى اگر چه سند قطعى هم نداشته باشد ، نشان نميدهد كه على بن ابيطالب ( ع ) در برابر آن همه ناملائمات گوناگون و بيشمار كه پيرامون او را گرفته بود ، دچار احساسات شده و درباره زندگيش با خدا به گلايه و شكوه بپردازد ، و بگويد كه :
بارالها ، من على بن ابيطالب كه بنده و تسليم قوانين تو هستم ، من كه عدالت و رزيدن را با تمام سطوح روانى و ذرات خونم در آميختهام ، من كه در همه زندگىام حتى يك دروغ نگفتهام ، حتى به مورچهاى با كشيدن پوست جوى از دهانش ستم روا نداشتهام ، هرگز ارتباط خود را با بينوايان
[ 128 ]
و مستضعفان جامعه قطع نكرده ، بلكه در راه دفاع از حيات آنان به جانبازى و شهادت تن در دادهام و براى ريشهكن كردن ظلم ، اهانتها از معاويهها و عمروعاصها را متحمل شدهام . . . پروردگارا ، با همه اين گذشت و كوششها در راه « حيات معقول » انسانها ، چرا مرا در دريائى از مصيبتها و ناگواريها غوطهورم ساختهاى ؟
بلكه بالعكس همواره در سرتاسر نهج البلاغه بانوعى از انبساط روحى على بن ابيطالب در برابر عدل الهى رويارو ميشويم ، كه موجب حيرت ما ميگردد [ 1 ] جملاتى كه امير المؤمنين درباره شكرگزارى نعمتهاى خداوندى و گسترش عمومى عدالت الهى در پهنه جهان هستى ، در نهج البلاغه بيان نموده است ، خود بهترين دليل آن است كه ابراز ناراحتىها و ناگواريهائى كه در چند مورد در نهج البلاغه آمده است ، معلول تحرك احساسات خام نبوده است ، بلكه احساس درد و رنجش و ابراز آن كه ناشى از خنثى گشتن آرزوها و اميدها و تلاشهاى امير المؤمنين در راه ايجاد « حيات معقول » بوده براى مردم جامعه بوده اين
[ 1 ] بعنوان نمونه ميتوانيد آغاز خطبهها و جملاتى را كه در وسط خطبهها آمده و مربوط به حمد و ثناى خداوندى است ، بررسى نماييد . اين جملات كه معمولا علت حمد و ثنا را هم بازگو ميكند ، جريان مشيت الهى مربوط به انسان و جهان است . بطوريكه بر فرض محال اگر خداوند قدرت آفرينش و به جريان انداختن دو قلمرو جهان و انسان را به على بن ابيطالب مىسپرد و ميگفت : انسان و جهان را بآن كيفيت كه تو ميخواهى بساز . امير المؤمنين آن دو قلمرو را همانطور ميساخت كه خدا آنها را ساخته و بجريان انداخته است در اين جمله دقت فرمائيد : و اشهد انّك عدل عدل و حكم فصل [ خطبه 214 ] ( خداوندا شهادت ميدهيم باينكه ، تو عادلى ، محض عدلى ، خداوندا تو حاكم جدا كننده حق از باطلى ) ملاحظه ميشود كه امير المؤمنين به اين قناعت نميكند كه بگويد : خداوندا تو عادلى ، بلكه نخست صف عدالت را بر او اثبات نموده بلا فاصله كلمه عدل را متذكر ميشود يعنى محض عدالت . البته كلمه عدل كه مصدر است ، خود دلالت واضح دارد به اينكه خدا محض عدالت است ، با اينحال كلمه عدل با فتحه عين و دال را ميآورد كه تأكيدى براى محض عدالت بودن خداوندى است .
[ 129 ]
يك احساس مربوط به شكست معمولى در زندگى شخصى نبوده است تا گفته شود احساس خام بوده و بازگو كردن احساسات خام و تحت تأثير قرار گرفتن امير المؤمنين عليه السلام از آن احساسات ، شايسته مقام والاى آن حضرت نبوده است ، مگر او لذتپرست و مقامجو و ثروت طلب و خودخواه بود كه با اختلال در يكى از آنها ، احساسات تصعيد نشده او بحركت در آيد و آنها را به رخ مردم بكشد . اين عدالت محض ، اين حق طلب حقخوى ، اين نور خاموش نشدنى ، بر تاريكى ديگران ميسوخت و شعلههايش بصورت كلمات و جملاتى از زبانش زبانه ميكشيد ، بطور كلى ميتوان گفت : اگر سرتاسر اوراق تاريخ بشرى را تتبع و فحص نمائيم ، هيچ انسانى بزرگى را كه واقعاً انسان و ارزش هاى او را شناخته باشد ، نخواهيم يافت ، مگر اينكه غبارى از اندوه مقدس بر چهرهاش سايه انداخته ، قطراتى از اشك فوق ارزش بر رخسارهاش سرازير گشته ، و تبسمى اميدبخش بر لبانش نقش بسته است .
شما چه گمان ميكنيد ؟ خيال ميكنيد كه يك رهبر واقعاً انسان ميتواند به خندهها و خوشىهاى آنانكه روانشان بقول هوگو از نداشتن روشنائى و مغزشان از نداشتن فكر در حال جان كندن بسر ميبرند ، دلخوش نموده ، نگريد و ننالد و فرياد نزند ؟ اين گريه و ناله و فرياد نمودهائى از احساسات خام نيست ، اين جوشش مشيت الهى در دل و مغز انسانهائى است كه هدف زندگى انسانها را در هدف كلى آهنگ هستى درك كرده و با تمام قوا در نزديك ساختن آنان به هدف زندگيشان تلاش ميكنند و به تكاپو مىپردازند .
آيا سوزش درونى كه يك انسان بزرگ از رواج دروغ در جامعه احساس ميكند ، از نوع احساسات خام است ؟ آيا وقتى كه يك انسان بزرگ از خفه شدن صداها و نالههاى مستضعفان جامعه مينالد ، نوعى از احساسات خام است ؟ آيا وقتى كه يك انسان بزرگ از خفه شدن صداها و نالههاى مستضعفان جامعه مينالد ، نوعى از احساسات خام است ؟ در آنهنگام كه انسان بزرگ سقوط ارزش جانهاى آدميان را در برابر
[ 130 ]
تمايلات قدرتمندان سلطهگر مىبيند و جان و روانش را در شعلههاى سوزان آرمانهاى اعلاى انسانى كه بوسيله سلطهگران به آتش كشيده شده است ،
مىبيند ، ننالد و آهى بر نياورد ؟ براى انسانهاى رشد يافته اصلى وجود دارد كه غوطهوران در لجن خودكامگىها نميتوانند آنرا درك كنند . اين اصل عبارت است از اصل احساس وحدت همه انسانها در حركت به سوى كمال كه عامل و راهنماى اين حركت انسانهاى رشد يافته ميباشند . اين احساس چنين است كه تلخى در ماندن فردى از اين كاروان پوينده مسير كمال بيش از آنكه ذائقه آن فرد را بيازارد ، ذائقه رهبر را شكنجه ميدهد .
هرگاه كه يك فرد از كاروان اين مسير با فرد ديگر گلاويز شده و براى اشباع حس خودخواهى او را از پاى در ميآورد احساس وحدت مزبور در درون رهبر ، از پاى در آمدن فرد ستمديده را از پاى در آمدن خود مىبيند ،
اگر چه از پاى در آورنده در شادىها غوطهور شود و خندهها چهره او را در همه عمر اشغال و عقل و خردش را استثمار نمايد . اين يك احساس اسرار آميز و خيالى و او تو پيائى نيست . اين يك احساس تلقينى و ناشى از ناديده گرفتن واقعيات عينى زندگى كه ماكياولى را شمشير بدست رو در روى همه ارزشها و اصول عالى انسانى قرار داده است ، نميباشد . همگان ميتوانند از احساس وحدت ميان يك پدر خردمند و مادر عطوف و كودك منحصر به فردشان ،
آن احساس عالى را كه وحدت والا و معقول ميان انسانها را بخوبى اثبات ميكند درك نمايند . چنانكه اصل احساس وحدت عاطفى كه خنده و شادى كودك در حال بازى با كارد برنده را ، مبدل به ناراحتى فعال در موقع گرفتن كارد از دست كودك در درون پدر و مادر مينمايد ، همچنان احساس وحدت معقول انسانهاى رشد يافته را با ديدن انحرافات و خودكامگىها و خودكشىهاى مردم كه توأم با رضايت و خوشحالى انجام ميدهند به درد و زجر و شكنجه دچار ميشوند .
[ 131 ]