هر لحظهاى از زمان كه از آينده ميرسد و بگذشته ميخزد دنيا گامى از ما دور مىشود و بمقدار آن لحظه آدميان را وداع مىگويد
جريان زمان كه لحظه به لحظه ، آن به آن ، رابطه ما را با جهان خارجى و موجوديت خودمان متغير ميسازد . آنچه كه جريان زمان در ارتباط ما با جز خود بوجود ميآورد ، نه توقفى است و نه برگشتى بلكه گذشتن است و بس اگر همه نيروهاى جهان هستى دست بهم بدهند و همه انسانهائى كه در اين كره خاكى زندگى كرده و رهسپار زير خاك گشتهاند و آنانكه هم اكنون در روى زمين قدم برميدارند و حتى آنانكه بعد از اين به دنيا خواهند آمد ، با جدىترين اراده بخواهند كه يك لحظه را براى كمترين مدت متوقف نمايند ،
امكانپذير نخواهد بود . خداوند حكيم چه حكمت متعاليهاى در ساختمان
[ 152 ]
حواس و ذهن و شكل جهان طبيعت بكار برده است كه سريعترين حركت لا ينقطع را بصورت ثابتهائى در برابر لمس ما و ديدگان ما تجسم بخشيده است ، كه به ستارهها مينگريم و ميگوئيم اينها همان ستارگانى هستند كه ديشب ديده بوديم . به درختان مىنگريم و چنين مىپنداريم كه همان درختانى هستند كه ديروز از آنها ميوه چيدهايم . اين انسانها موجوداتى هستند كه ساليان متمادى با آنان در حال ارتباط هستيم . اين همان صندلى است كه چند ماه است در اتاق من قرار گرفته و من از آن بهرهبردارى مينمايم اگر نمايش ثابت در حقايق و رويدادهائى كه در عالم طبيعت پيرامون ما را گرفتهاند ، وجود نداشت با اين حواس و ذهن كه ما داريم حتى يك لحظه هم نميتوانستيم با اين حقايق و رويدادها رابطهاى برقرار نمائيم بقول مولانا :
شاخ آتش را بجنبانى بساز
در نظر آتش نمايد بس دراز
اين درازى خلقت از تيزى صنع
مينمايد سرعت انگيزى صنع
پس واقعيات جهان طبيعت در همان لحظه كه از آينده ميرسد و سلام ميگويد ، همان سلامى كه كرده است ، وداع آخرين را هم در برداشته هرگز بار ديگر با ما روياروى نخواهد گشت . براى درك گذشت لحظات زمان ، نخست بر اين جملات زيبا بنگريد : « وقتى كه ترس ساعت تلخ آخرين ، روح ترا چون سايه تيرهاى دربرگيرد و تجسم مناظر دهشتزاى رنج احتضار و كفن مرگ و تابوت و ظلمت جاودانى و گورتنگ و تاريك به لرزهات در آورد و دلت را به چنگ غم و اضطراب بسپارد ، بزير آسمان رو ، گوش بزمين ، به آبها ،
به فضاى پهناور ده ، گوش كن كه ميگويند : روزى چند ديگر خورشيد در مسير خود بهمه جا خواهد نگريست و اثرى از تو نخواهد يافت ، نه در روى زمينت خواهد يافت نه در دل خاك سرد كه كالبد بيجانت را اشكريزان در آن نهاده بودند ، نه در دل اقيانوس كه خشكيها را در برگرفته است . زمين كه ديرى غذايت داده بود ، طلبش را از تو مطالبه خواهد كرد و ترا دوباره بصورت
[ 153 ]
ذرات خاك در خواهد آورد ، تا روئيدنيها را غذا دهى : هرگونه اثر حيات انسانى را ، ائر وجود فردى ترا از ميان خواهد برد ، تا براى هميشه با عناصر اربعهات در آميزد و بصورت صخرهاى استوار و بىاحساست در آورد ، يا خاك سنگين و بىحركتت كند كه روستايى جوان و زحمتكش با گاوآهن خود در همش نوردد و آنگاه درخت بلوطى ريشههاى خود را در درونت بگستراند و در كالبدت فرو برد .
اما گمان مبر كه يكه و تنها روى بدين خانه جاودان ميبرى و در آنجا بىيار و راهنما ميمانى ، زيرا تو در عالم آرزو هم خوابگاهى بهتر از اين نخواهى يافت آنجا كه هستى در كنار رهبران و بزرگان قوم ، كنار پادشاهان و نيرومندان جهان ، كنار خردمندان و خوبان و خوبرويان ، كنار سپيدمويان و روشنبينان و صاحبنظران روزگاران كهن ، خواهى خفت كه جملگى در يك خوابگاه بزرگ و پرجلال خانه گرفتهاند ، و اين ديوارهاى عظيم و صخرههاى پردندانه كه از فرط قدمت با خورشيد برابرى ميكنند ، اين درههاى پهناور كه گوئى پيوسته به انديشههاى عميق فرو رفتهاند ، اين جنگلهاى كهن و انبوه ، اين رودخانههائى كه با اين همه جلال و شكوه به راه خود ميروند و اين جويبارها كه با زمزمه شكوهآميز خود از ميان چمنزارها ميگذرند و سيرابشان ميكنند ،
و اين اقيانوس بيكران لاجوردين كه همه اينها را در ميان خود گرفته ، جملگى زر و زيور اين گور بزرگ آدميانند .
خورشيد زرين و سيارگان و جمله ميهمانان خوان بيحد و كران آسمان از خلال گذشت اعصار و قرون بر اين آرامگاه تيره مرگ ميتابند ، همه اينها دستى هستند كه به سوى اين خاك نشينان در خواب رفته دراز شدهاند .
اگر بر بال صبح نشينى يا از صحراى بيكران بگذرى ، يا بميان جنگلهاى انبوهى روى كه رود « ارگون » از ميانشان ميگذرد و درهايشان به روى هر صدائى از جهان بسته است ، تا تنها به صداى خود گوش فرا دهند ، باز همه جا مرگ
[ 154 ]
را فرمانفرما خواهى يافت ، خواهى ديد كه باگذشت سالها ، ميليونها از اين زندگان در اينجا بستر خواب جاودان خويش را گستردهاند ، خواهى ديد كه جز مرگ هيچكس در اين سرزمين زنده جاودان نمانده است . در اين صورت چگونه ممكن است تو در اينجا تنها بمانى و يكه و خاموش دنياى زندگان را تركگوئى و هيچ دوستى از اين سفر دور و درازت آگاه نشود ، همه آنان كه دم برميكشند ، شريك سرنوشت تواند ، تو وقتى كه بدين سفر رفته باشى ،
آنكس كه بهم چيز با لبخند مىنگرد ، خواهد خنديد و آنكس كه همه چيز را جدى مىبيند ، افسرده خواهد گشت و در هر دو حال همه دنبال احلام و آرزوهاى خويش را خواهند گرفت ، اما ديرى نميگذرد كه جمله آنان شاديها و گرفتاريهاى خود را ترك خواهند گفت و براى خواب جاودان به سراغ آن بسترى كه تو در آن خفتهاى خواهند رفت .
قطار بلند زمانه پيوسته به راه خويش ميرود و همراه خود فرزندان آدم را از نوجوانان سبز خطى كه در بهار عمرند ، تا آنان كه در زير بار سنگين سالها پشت خم كردهاند ، از مادران فرسوده تا دختران نو رسيده ، از كودكان زبان ناگشوده تا پيران سپيدمو ، يكايك بنزد تو ميآورد و در كنارت جاى ميدهد ،
تا در دنبال آنان نوبت آنهائى فرا رسد كه حتى ديده بروى اين جهان نگشودهاند .
چنان زى كه چون هنگام فرا خواندنت براى شركت در جمع فزون از شمار كاروانيانى رسد كه روى بجانب اين قلمرو مرموز دارند تا در آنجا هر يك در اطاق خاص خود در منزلگه خاموش مرگبار اندازند و خانه گيرند ،
تو همچون آن بنده نباشى كه با تازيانه روانه سيهچالش ميكنند . آنكس باش كه با قدمهائى استوار و با قوت دل بجانب اقامتگاه جاودان خويش ميرود ، تا در آنجا روپوش خود را بر بستر مرگ بگستراند و آنگاه بزير آن رود و ديده براى خوابى پر رؤيا و دلپذير بر هم نهد » بريانت . [ تفسير و نقد و تحليل مثنوى ج 8 ] بلى همه اينها صحيح است ، و اين هم يك حقيقت روشنى است كه اگر
[ 155 ]
بخواهيم در روى صخرهاى استوار از يك كوه بنشينيم و به رفتن و آمدن فصول چهارگانه بهار و تابستان و پائيز و زمستان بنگريم و به تماشاى طلوع و غروب آفتاب و ظهور و زوال زيبائىها و قدرتها و فرسوده شدن همه طراوتها و تجدد مستمر همه نمودها و اشكال تماشا كنيم ، و گمان كنيم آنها همگى ميروند و ما نشستهايم و بتماشاى آنها پرداختهايم ، بخطا رفتهايم ، آرى ، ما خود رفتهايم ، ولى با تفكر غلط و خطا :
نيك بنگر ما نشسته ميرويم
مىنبينى قاصد جاى نويم ؟
پس مسافر آن بود اى رهپرست
كه مسير و روش بر مستقبلست
( مولوى ) هيچ سكون و ركود مرگبارتر از آن نيست كه موجود رونده و پويا احساس ركود و ايستائى نمايد . چه خسارتى زيانبارتر از آنكه آدمى در نقطهاى از زندگى بخيال آنكه در ساحل زمان نشسته و گذشت زمان چون جويبارى از كنار او عبور ميكند و كارى با او ندارد ، بتماشاى گذشت زمان قناعت بورزد ، و اين مقدار نفهمد كه نشستن در ساحل خيالى زمان و تماشا به گذشت زمان كه در دگرگونى اشكال و پديدههاى طبيعت و وضع موجودى او نمودار ميگردد ، كارى جز پاره پاره كردن وحدت شخصيت او و سپردن هر جزئى از آن ، به آنچه كه در جويبار زمان بگذشته ميخزد ، ندارد . عامل سازنده موجوديت آدمى و تنظيم كننده ارتباط او با واقعيات ، نگرش به واقعيات گسترده در جويبار زمان است و تلاش براى تحصيل آمادگى بهرهبردارى از واقعياتى كه از حال حاضر به بعد امكانپذير خواهدگشت . هر لحظهاى كه از آينده ميرسد براى آن كسيكه پيروز بر زمان و با نظاره و اشراف بر آن ، زندگى ميكند ، پيامى از پايان عمر و آغاز ابديت مياورد ، با اينحال نشستن در زير درخت خلقت و تماشا در شاخ و برگ دگرگون شونده آن ، بچه كار آيد ، ماداميكه من نميدانم دگرگونى اين درخت پرشاخ و برگ خلقت براى رويانيدن ميوه است كه من بايد با تلاش و
[ 156 ]
كوشش شايستگى چيدن ميوه آن را بدست بياورم ، درك و شناخت حركت و دگرگونى چه اثرى براى من خواهد داشت . امير المؤمنين عليه السلام پس از بيان حركت مستمر دنيا و پشت گرداندن آن به زندگان ، هشدار جدى به انسانها ميدهد و ميگويد : 5 ، 6 ، 7 ، 8 الا و انّ اليوم المضمار و غدا السّباق و السّبقة الجنّة و الغاية النّار ( امروز زمان تكاپو و فردا روز سبقت است ، سبقت بر بهشت و پايان [ عقب ماندگى ] دوزخ ) .
زندگى آدمى حركتى است طبيعى كه فقط از آغاز هشيارى به حركت انسانى تحول مييابد و دنيا براى او ميدان مسابقه ميگردد مسابقه در خير و كمال .
شايد بتوان گفت : عمومىترين پديدهاى كه در كره خاكى فراگير همه جانداران است ، حركت و جنبش است . در حقيقت جاندار منهاى حركت مساويست با جاندار منهاى جان . چنانكه انسان منهاى انديشه مساويست با انسان منهاى انسانيت . اين يك مسئله روشنى است كه براى اثباتش نيازى به استدلال و جر و بحث وجود ندارد . آنچه كه مهم است اينست كه اكثريت اسفانگيز بنى نوع انسانى حركت بمعناى طبيعى محض آن را دليل موجوديت خود تلقى ميكنند . آنان استدلالى كه به « من هستم » ميآورند ، اينست كه ميتوانند راه بروند ، مكان خود را تغيير بدهند ، از يك موضعگيرى به موضع گيرى ديگر منتقل شوند ، روابط خود را با طبيعت و انسانها دگرگون نمايند در دوران ما اينگونه دلايل با حركتهاى سريعتر مثلا هزار كيلومتر در يك ساعت با هواپيماهاى مدرن ، تقويت شدهاند اين حركت همان مقدار دليل موجوديت انسان است كه حركت كازارها و كهكشانها و حركت الكترونها و حركت عقرب و افعى و يك مگس در لجنزار دليل موجوديت اين موجودات ميباشد . سرعت حركت انسان چگونه ميتواند با سرعت حركت نور قابل مقايسه
[ 157 ]
باشد ؟ ولى ميدانيم كه حركت نور كمترين ارزشى در برابر حركت دست يك انسان ندارد كه براى خورانيدن يك جرعه شربت براى بيمارى كه نياز به آن دارد بكار ميفتد . حركت يك انسان از كره زمين به كره ماه با يك تحول انقلابى درونى وى از پستى به رذالت ، چگونه قابل مقايسه ميباشد ؟ اگر يك انسان با سرعتى فوق سرعت نور [ اگر قابل تصور باشد ] همه كهكشانها را در هم نوردد و برگردد ، ولى دو قدم براى انسانى كه در آتش ميسوزد و يا در آب غرق ميشود حركت نكند ، چه كارى انجام داده است ؟ حركت مطلوب ما انسانها است ، اما آن حركتى كه در اصطلاح رهروان كوى حقيقت معراج ناميده ميشود
نه چو معراج زمينى تا قمر
بلكه چون معراج كلكى تا شكر
( مولوى ) در دوران ما مسابقه در سرعت حركات بشدت در جريانست ، اين مسابقه تنها براى سلطه به كرات فضائى است كه اگر تكاپوهاى زمينى براى سبقت گرفتن در ميدان تنازع در بقاء كفايتشان نكند ، از تسخير كرات فضائى بهره بردارى نموده و در همان دور دستها به تعقيب يكديگر خواهند پرداخت .
اگر اين حركتها و سير و سياحتها در كرات و فضاهاى بسيار دور براى مسابقه در خواندن كتاب تكوينى الهى و بهرهبردارى براى « حيات معقول » انجام ميگرفت ، اولين نتيجهاى كه ميداد ، خواب آرام چهار ميليارد و نيم نفوس كره زمين بود كه از آغاز حركت به فضاها و كرات ، به چشمان آنان راه نيافته است كه آيا شيپور مسابقه را براى آدمكشى امروز بصدا در ميآورند يا فردا . در عنوان بحث گفتيم : زندگى آدمى حركتى طبيعى است كه فقط از آغاز هشيارى به حركت انسانى تحول مييابد و دنيا براى او ميدان مسابقه ميگردد مسابقه در خير و كمال . معناى مسابقه آن مفهوم معمولى و رايج در ميان مردم نيست كه با تحرك حس رقابت صورت ميگيرد ، بلكه منظور اينست
[ 158 ]
كه هشياران زنده و هدفدار با مشاهده عظمت و كمال رهروان منزلگه حقيقت ،
به هيجان و تكاپو وادار ميشوند و خود را اعضائى از آن كاروان تلقى ميكنند كه حتى اگر سبقت بر آنان بگيرند برميگردند و گرفتن از دست آنانرا وظيفه و عامل سرعت در حركت ميدانند . در آيات قرآنى در چند مورد دستور به مسابقه داده شده است ، نه مسابقه در ميدان تنازع در بقا و خونريزى ، بلكه براى پاك شدن از آلودگيها و ورود بر جاذبه لقاء اللّه ( ديدار خداوند ) :
سابِقُوا اِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ 1 ( سبقت كنيد به بخشايش پروردگارتان ) و نه براى انحصار قدرت در راه سلطهگرى و برچيدن بساط مسابقه در فضيلت و شرافت و تقواى انسانى .
اُولئِكَ يُسارِعُونَ فِى الْخَيْراتِ وَ هُمْ لَها سَابِقُونَ 2 ( آنان مردمى هستند كه به آيات الهى ايمان آوردهاند ، در راه وصول به خيرات شتاب ميكنند و آنان براى خيرات سبقت ميجويند ) نه سبقت براى اشباع خودخواهيهاى ويرانگرشان . 9 ، 10 ا فلا تائب من خطيئته قبل منيّته الا عامل لنفسه قبل يوم بؤسه ( آيا بازگشت كنندهاى از گناه پيش از فرا رسيدن مرگش نيست ، آيا كسى نيست كه پيش از روز سخت و دردناكش بر خود كارى كند . ) آيا ميتوانيم پيش از فرا رسيدن مرگ ، زندگى را پاك نموده و اين امانت الهى را بدون نقص به پيشگاه خداوندى ببريم ؟ آيا ميتوانيم پيش از مشاهده نتايج شرمآور پستىها و وقاحتهاى خود ، چارهاى بينديشيم و جان خود را از گرداب مهلك سرنوشت نجات بدهيم ؟
آرى ، ميتوانيم . مگر ما انسان نيستيم ؟ مگر ما آن قدرت را نداريم
-----------
( 1 ) الحديد آيه 21
-----------
( 2 ) المؤمنون آيه 61
[ 159 ]
كه آدرس جان خود را پيدا كنيم ؟ آرى اين قدرت را هم داريم . مگر ما نميدانيم كه
اينجهان كوهست و فعل ماندا
سوى ما آيد نداها را صدا
( مولوى ) آرى ، اين را هم ميدانيم . مگر ما اسرار آميز بودن جهان هستى و سكوت پرغوغاى جهان را در مجراى قوانين درك نميكنيم ؟ آرى ، اين حقيقت را هم درك ميكنيم . بالاتر از اينها ، ما كه براى هر بعدى چه زمانى و چه هندسى و چه ساكن و چه متحرك ، نميتوانيم پايان و ساحلى درك كنيم ،
چه شده است كه اين ساحل و پايان را براى روح يا شخصيت خود قطعى تلقى ميكنيم ؟ آرى ، حيات روحى مادر اين چند روزه خلاصه نميشود ، ما نابود نميشويم ، ما از پلى بنام مرگ عبور ميكنيم . اگر در عالم ماده چنين قانونى را مىپذيريم كه « هيچ موجودى معدوم نميشود و هيچ معدومى موجود نميگردد » با كدامين دليل وقتى كه به عاليترين محصول كارگاه خلقت كه صدها اصول زيربنائى و روبنائى طبيعى آنرا بنام حيات بوجود آورده است ميرسيم ، آنرا از قانون مزبور مستثنى ميدانيم ؟ و ميگوئيم :
يا سبو يا خم مى يا قدح باده كنند
يك كف خاك در اين ميكده ضايع نشود
فقط مخصوص به مواد عالم طبيعت است و راهى به حيات ندارد ؟ ما مىبينيم حيات در آنهنگام كه در كانال وجود انسان به جريان ميفتد ، موجب به وجود آمدن روان [ يا روح ، شخصيت ، من ] ميگردد . اين روح با دلايلى كافى وجود دارد ، اگر از كلمه روح قهر كردهايد ، بگوئيد : شخصيت كه مبناى مسائل فراوانى از روانشناسى و روانپزشكى و روانكاوى است ، وجود دارد .
و اگر با كلمه شخصيت هم ميانه خوبى نداريد ، بگوئيد : من وجود دارد .
اگر او را هم قاچاق تلقى كرديد ، بگوئيد : يك خود وجود دارد كه مديريت اجزاء داخلى و خارجى بدن و نيروهاى ذهنى و درونى را بعهده دارد . اين خود
[ 160 ]
موجود شده است ، آيا همه اجزاء و پديدههاى جهان طبيعت مشمول قانون « هيچ موجودى معدوم نميشود و هيچ معدومى موجود نميشود » بوده و خود يا روح يا شخصيت يا من است كه فقط از قانون مزبور استثناء شده است ، يعنى با اينكه بوجود آمده است ، معدوم ميگردد ، ؟ اين حيات و شخصيت بوجود آمده بجهت ارتكاب گناهان آلوده ميشود و از شايستگى ورود در جاذبه كمال كه پايانش جاذبه لقاء اللّه ( ديدار خدا ) است ، ساقط ميگردد . هيچ چارهاى براى جلوگيرى از اين سقوط وجود ندارد مگر پاك ساختن حيات و شخصيت كه جز با جبران آن تباهىها كه بر حيات مردم وارد آورده است و جز بوسيله توبه كه پاكسازى درون است ، امكانپذير نميباشد .
آيات قرآنى كه دستور به توبه ميدهد در موارد متعددى آمده است .
اين آيات را ميتوان به گروههائى متنوع تقسيم كرد از آنجمله :
گروه يكم بجهت اهميت پديده توبه كه عبارتست از تجديد رابطه ميان انسان و خدا ، در چند مورد خداوند خود را با كلمه تواب توصيف فرموده است از آنجمله :
اِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحيمُ 1 ( قطعاً خدا است كه حتماً پذيرنده توبه و مهربان است .
اِنَّكَ اَنْتَ التَّوابُ الرَّحيمُ 2 پروردگارا ( ( قطعاً توئى پذيرنده توبه و مهربان ) وَ اَنَا التَّوَّابُ الرَّحيمُ 3 ( و منم پذيرنده توبه و مهربان ) وَ اِنَّ الْلَّهَ تَوَّابٌ حَكيمٌ 4 ( و قطعاً خداوند پذيرنده توبه و حكيم است ) در اين آيات در اغلب موارد پس از كلمه تواب ، كلمه رحيم آمده
-----------
( 1 ) البقرة آيه 37 و 54 و التوبه 104 و 118
-----------
( 2 ) البقره 128
-----------
( 3 ) البقره آيه 163
-----------
( 4 ) النور آيه 10
[ 161 ]
است كه بر ارتباط توبهپذيرى خداوند متعال با محبت و مهربانى او بر بندگانش دلالت ميكند . و در يكى از آيات پس از كلمه تواب ، كلمه حكيم آمده است .
اين تنوع براى آنست كه گمان نرود كه محبت و مهربانى خداوندى براى پذيرش توبه يك وصف ثانوى است ، بلكه اين پذيرش بر مبناى حكمت عاليه الهى است كه :
چنين شنيدم كه لطف يزدان بروى جوينده در نبندد
درى كه بگشايد از حقيقت بر اهل عرفان دگر نبندد
( حكيم صفا اصفهانى ) اين حكمت الهى باز شدن درى است كه آدمى بروى خود مىبندد و خود را از ديدار خداوندى كه همواره با او است وَ هُوَ مَعَكُمْ اَيْنَما كُنْتُمْ 1 محروم ميسازد ، بار ديگر دست دراز ميكند و آن در را باز ميكند ، اين در باز كردن توبه ناميده ميشود . خداونديكه مقصود خود را از آفرينش و مسير آنرا چنين بيان نموده است كه :
اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ 2 ( ما از آن خدا و به سوى او برميگرديم ) محال است كه از مقصود خود تخلف كند و خلاف وعده و قولش عمل كند :
وَ مَنْ اَصْدَقُ مِنَ الْلَّهِ قيلاً 3 ( و كيست راستگوتر از خدا ) وَ لَنْ يُخْلِفَ الْلَّهُ وَعَْدَهُ 4 ( خداوند هرگز خلاف وعده نميكند ) پس خداوند بشر را از آن خود قرار داده و همواره با او است . اين بشر نادان و خودخواه است كه خود را از جوار ربوبى كنار ميكشد و چاره كنار رفتن و دور شدن ، برگشتن دوباره است . و پذيرش الهى اين بازگشت
-----------
( 1 ) الحديد آيه 4
-----------
( 2 ) البقره آيه 151
-----------
( 3 ) النساء آيه 122
-----------
( 4 ) الحج آيه 47
[ 162 ]
را حكمتى است كه از محبت و مهر الهى ناشى مىشود كه بادورى بشر از او ،
او از بشر دور نميگردد .
پيش از آنكه نتايج اعمال زشت ، ما را بروز سياه بنشاند ، پيش از آنكه وقاحتها و بيشرميهاى ما از لابلاى سطوح زندگى ما باز شوند و در برابر ديدگان ما مجسم گردند ، در پاكسازى اوراق حيات بكوشيم و مانند كودك عاصى كه از دامان مادر مهربان فرار كرده است ، بار ديگر به دامان عطوفت و مهر الهى برگرديم . پيش از آنكه وجود ما از نيروها و استعدادها خالى شود و سرمايه زندگى را سكه به سكه ببازار هوى و هوس آورده ، آنها را مستهلك بسازيم ،
آرى :
پس به هر ميلى كه دلخواهى سپرد
از تو چيزى در نهان خواهند برد
مولوى پيش از آنكه محتواى دو رباعى زير سرگذشت ما را توصيف نمايد :
افسوس كه ايام جوانى بگذشت
سرمايه عمر جاودانى بگذشت
تشنه بكنار جوى چندان خفتم
كز جوى من آب زندگانى بگذشت
يك چند به كودكى به استاد شديم
يك چند به استادى خود شاد شديم
پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد
از خاك بر آمديم و بر باد شديم
عمل كنيم ، بلى عمل كنيم . راه بيفتيم ، بكوشيم ، زيرا روز تجسم از دست دادن سرمايه روح روزى بس وحشتناك است . روزى است كه دست بر سر و زانو زدن هيچ نتيجهاى نخواهد بخشيد .
تا رسد دستت به خود شو كارگر
چون فتى از كار خواهى زد به سر
اين بيت را استادم حكيم متأله و عارف ربانى مرحوم آقا شيخ مرتضى طالقانى كه در حدود دو سال به محضر درسش در آستانه اقدس امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام ( نجف اشرف ) موفق بودم . يكروز پيش از چشم بستن از اين دنيا و پرواز بسوى ابديت خواند . وقتى كه اين بيت را بعنوان
[ 163 ]
توصيه نهائى براى من خواند . از اعماق دلش چنان لا اله الا اللَّه گفت كه هنوز وقتى بيادش ميفتم ، ميلرزم . 11 ، 12 ، 13 ، 14 ، 15 ، 16 ، 17 الا و إنّكم فى ايّام امل من ورائه اجل ، فمن عمل فى ايّام امله قبل حضور اجله فقد نفعه عمله و لم يضرره اجله و من قصّر فى ايّام امله قبل حضور اجله فقد خسر عمله و ضرّه اجله ( هشيار باشيد ، شما در اين زندگانى ، روزگار آرزو ميگذرانيد كه اجل را به دنبال دارد . كسى كه در روزگار آرزو و پيش از آنكه اجلش فرا رسد عمل نمايد ، عمل براى او سودمند خواهد بود و مرگى كه به سراغش آمده است ، ضررى بر او وارد نخواهد ساخت و آنكس كه در روزگار آرزويش پيش از آنكه اجلش فرا رسد ، تقصير نمايد ، عملش خسارت بار و مرگى كه به سراغش ميآيد ، بضررش تمام خواهد گشت . )