انواع هدفها براى پاياندادن بزندگى
حال برميگرديم به توضيح آن هدفى كه حيات شهيد وسيلهاى براى وصول به آن ميباشد . ما در اين مبحث به بررسى انگيزههاى متنوع و شخصيت پيشتاز كاروان شهدا ، يعنى حسين بن على عليه السلام مىپردازيم . گفتيم كه معناى شهادت عبارتست از دست برداشتن از جان خود كه در منطق عقل و خرد رسمى در متن طبيعت ، مطلوب مطلق است ، اين دست برداشتن با هشيارى و وجدانى آزاد صورت ميگيرد .
1 آيا حسين ( ع ) حقيقت زندگى و محاسبات آنرا نميدانست و در نتيجه زندگى براى او مانند جنگلى وحشتناك بود كه ميخواست بهر شكلى كه باشد از آن جنگل بيرون برود و خود را راحت كند ؟ قطعا اينطور نبوده است ،
زيرا ما ميدانيم كه زندگى اين شهيد بزرگ دقيقا روى محاسبه حركت كرده آرمانها و لذايذ و آلام و عظمتها و امتيازات زندگى چهرههاى حقيقى خود
[ 13 ]
را به اين شهيد نشان دادهاند . او با ماهيت حيات آشنائى نزديك داشته است ،
كه با خالق حيات در دعاى عرفه در ميان گذاشته است .
نمودها و فعاليتهاى وسيلهاى و هدفى زندگى براى او از يكديگر تفكيك شدهاند .
2 آيا احساس شكست در زندگى او را به خودكشى وادار كرده است ؟
نه هرگز ، زيرا خودكشى براى او نابود كردن جان مشتاق به كمال بينهايت است و اين يك مبارزه علنى با مشيت خداوندى است . نه تنها خودكشى براى اين شهيد مبارزه با خالق زندگى و مرگ است ، بلكه جرئت به وارد ساختن كمترين آسيب به قفس كالبد مادى و عناصر و فعاليتهاى روانى ، جرئت بر مقام شامخ خداوندى است كه از شخصى مانند حسين ( ع ) قابل تصور نيست .
3 آيا حسين نوعى سود شخصى را از شهادت توقع داشته است ؟
قطعا نه ، زيرا سودجوئى كه به ضرر ديگران تمام ميشود ، جز تورم خود طبيعى كه ميان همه جانداران مانند عقرب و افعى و خوك و سگ و گوسفند و ماهى مشترك است . نتيجه ديگرى ندارد ، شخصيتى مانند حسين ( ع ) كه تن به شهادت ميدهد ، نه تنها از سودجوئى مزبور گريزان است ، بلكه خودطبيعى را هم كه همواره خود را هدف و ديگران را وسيله مىانگارد ، سد راه رشد من اعلاى انسانى تلقى مينمايد .
4 آيا هدف از شهادت ، بدست آوردن مقام است ؟ نه هرگز ، مقام پرستى آن آتش نامحسوس است كه در درون انسان مقام پرست زبانه ميكشد ،
نخست انسانهاى روياروى او را تباه ميسازد ، سپس خود او را تبديل به خاكستر ميكند ، چه زهرآگين است جان آن آدمى كه غذايش مدح و خضوع و تسليم و سجده انسانها در برابر او است . مگر نشنيدهايد :
هركه را مردم سجودى ميكنند
زهرها در جان او مىآكنند
مولوى
[ 14 ]
5 آيا هدف از شهادت ، بدست آوردن لذت است ؟ وقتى كه برنده لذت ( انسان ) و آنچه كه لذت را مىچشد ، ( خود زندگى ) پايان مييابد ، چه لذتى و چه خوشى قابل تصور است ؟ در صورتيكه شهادت كه مرگ را بر زندگى ترجيح دادن است ، موضوع كه خود زندگى است منتفى ميگردد .
6 آيا هدف از شهادت و شستن دست از جان با وجدان آزاد و هشيارى كامل بهمه مزاياى مادى و معنوى حيات ، به وجود آوردن سايهاى از عكس خود است كه در معرض تماشاى آيندگان قرار بگيرد ؟ اين هم نوعى از بيمارى ماليخوليا است كه بدترين انگيزه خودكشى پست و نفرتانگيز را در مغز آدمى به وجود ميآورد . تفسير اين ماليخوليا چنين است كه « من امروز مكانيسم و ديناميسم حياتم را برهم ميزنم و از همه لذايذ و خوشىها و سازندگىهايم دست برميدارم و اين پديده حيات را كه صدها قانون و ميليارد ميلياردها رويداد كيهانى از آغاز انفجار دست بهم داده و آنرا به شكل امروزى در آوردهاند پايان مىبخشم من امروز تصميم گرفتهام كه ارزش حيات را كه جدىترين پديده هستى است به بازى بگيرم و انديشه و تعقل و آزادى را كه هر لحظهاى از آنها مساوى عظمت عالم هستى است ، تباه بسازم و تصميمى گرفتهام كه پشيمانى از آن بهيچ وجه سودى ندارد ، زيرا شكستى است ، كه جبران ندارد . آرى ، من تصميم گرفتهام كه همه اين كارها را امروز انجام بدهم ، تا پس از من سايهاى از عكسم را آيندگان تماشا كنند غافل از آنكه اگر آيندگان كه به آن سايه تماشا خواهندكرد ، اگر مردمى خردمند باشند ،
خواهندگفت : عجب احمقى بودهاست صاحب اين سايه ، كه همه اصالتها و ارزشهايى را كه ميتوانست شخصيت او را بسازد و با اين شخصيت ساخته شده دردهاى بشرى را تقليل بدهد ، عمرى را تلف كرده و براى ما سايهاى تهيه نمودهاست . البته همواره در ميان خردمندان هر جامعهاى ، مردمى خوش ذوق و طنزگو نيز پيدا ميشوند كه خواهند گفت : البته ما بايستى قدر و ارزش اين
[ 15 ]
سايه را كه نمايشگر حماقتهاى بشريست بدانيم ، زيرا اين خود خدمتى شايان تحسين است كه موجودى بنام انسان ساليان پرقيمت عمر خود را مستهلك نمايد و از 12 تا 15 ميليارد رابطه الكتريكى مغز خود را كه پانصد ميليون شبكه ارتباطاتى آنها را بيكديگر وصل مينمايند و ميتوانند در ساختن جهانى آباد و انسانهائى سالم فعاليت كنند ، مصرف كرده و از همه موجوديت خود دست بردارد كه شايد وسيلهاى را براى خنديدن ما و تجربهاندوزى درباره پوچىهاى مغز بشرى آماده نمايد . آرى ما امروزه براى آن شخص كه خرمن خود را آتش زده است ، تا ما از تماشاى خاكسترش لذت ببريم ، ميخنديم كه چگونه آبحيات خويشتن را براى نشان دادن سراب فريبنده سايهاش بديگران بر زمين ريخته و نابودش ساخته است نيز از چنين احمق سايه پرست تجربهها مياندوزيم كه آرى ، آدمى بيماريهاى روانى فراوانى دارد كه برخى از آنها سرايت كننده نيست و تنها خود او را از بين ميبرد ، برخى ديگر از بيمارىها ميتواند جامعهاى را مبتلا بسازد و سپس حتى بر انسانشناسىها هم سرايت كند . آنجا كه يك مدعى انسانشناسى ميگويد : شهرتپرستى و ادامه آن حتى پس از مرگ ، يكى از خواستههاى اصيل بشرى است ، بيمارى مزبور را ترويج ميكند . او ندانسته به انسانها تعليم ميدهد كه شما ميتوانيد ،
بلكه بايد انعكاس شخصيتتان را . براى آيندگان ، انگيزه گفتار و كردار و تفكرات امروز خود قرار بدهيد و بدين ترتيب اگر روزگار زندگى شما نتوانسته باشد حس خودخواهى شما را اشباع نمايد ، پس از آنكه ذرات پوسيده كالبد شما برباد رفته باشد ، اين حس شما اشباع خواهد گشت چه وقيح است اين بيمارى خودپرستى كه حتى به علوم و فلسفهها هم سرايت ميكند 7 آيا هدف از شهادت اينست كه پس از من انسانهائى كه به دنيا ميآيند ، بتوانند خوب بخورند و خوب بياشامند و حس لذتجوئى خود را اشباع نمايند و حقوق يكديگر را پايمال بسازند و برريش عدالت و آزادى
[ 16 ]
و انسانيت و رسالتهاى آن بخندند و خود را هدف و ديگران را وسيله تلقى نمايند و نيمى از قواى مغزى و عضلانى خود را براى تأمين شئون زندگى طبيعى و آرايشهاى آن مصرف نمايند ، نيمى ديگر را در ساختن اسلحه براى پاياندادن به زندگى زندگان . آنگاه عدهاى از هشياران هم به اين جريان بنگرند و معادلاتى پرپيچ و خم براى سر در آوردن از اين ترقى و تكامل تنظيم نمايند و به اين نتيجه برسند كه زندگى از هيچ شروع ميشود و در پوچى پايان مىپذيرد آيا ميتوان ادامه چنين جريان را انگيزه شهادت در راه انسانها ناميد ؟ خدا پاداشت بدهد جلال الدين مولوى
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشمبندى خدا
با ملاحظه اين مطالب است كه اپيكوريان امروز ميگويند : چرا من دست از خودخواهىهايم بردارم كه ديگران در آينده بتوانند حس خودخواهىهاى خود را اشباع نمايند ؟ چرا من امروزه كه نوبت من است ، دست از لذايذم بردارم براى اينكه در آينده مردم از لذايذ حيوانى برخوردار خواهند گشت ؟ كدامين منطق ميگويد : من امروز بايد بهمه ناگوارىها و دردها تن دردهم تا آيندگان در ناگواريها و دردها تلف نشوند ؟ اين حرفى را كه اپيكوريان امروز بزبان و قلم ميآورند ، كمى زننده و عجيب و غريب بنظر ميرسد ، اما خودمانيم ، ما براى رد اين حرف زننده و عجيب و غريب چه داريم ؟ جز تكرار ادعا ( مصادره به مطلوب ) كه نه آقاى عزيز ، « ما با انسان سروكار داريم » اپيكوريان ميگويند : مگر ما ميگوئيم : « شما با ميز و صندل و منقل سروكار داريد ؟ » بلكه بحث ما در اينست كه شما با كدامين دليل بمن دستور ميدهيد كه دست از لذايذ و خودخواهىهايت بردار ؟ باين دليل كه انسانهاى ديگر به لذايذ و خودخواهى خويشتن برسند بسيار خوب ، مگر من ميز و صندلى هستم ؟ من هم انسانم و امروز نوبت من است . البته سرمايههاى علمى و مادى و تجربههائى را كه تا امروز به دست من رسيده است ، چون باخودم
[ 17 ]
به زير خاك نخواهم بود ، زيرا سودى براى من ندارند ، در موقع رفتن همه آنها را بشما ميسپارم و ميروم . اگر اين جمله را بازگو كنى كه ما براى انسانها بايد از همه موجوديت خود بگذريم ، من پاسخى به اين تكرار ادعا ( مصادره به مطلوب ) ندارم . از نظر ابتدائى اين گفتگو سطحى و شايد خندهآور بنظر برسد ، اما همين گفتگوى سطحى و خندهآور همان مطالبى را مطرح ميكند كه مكتبها و فلسفهها در تحليلهاى نهايى به آنها ميرسند و كوشش هاى آنها براى باز كردن اين بست بىنتيجه و خنثى ميماند . احتمال ميرود كه هدف هشتم از شهادت كه در زير مطرح ميكنم ، بتواند پاسخگوى اپيكوريان بوده باشد ، دقت فرماييد :
8 هدف از شهادت اينست كه وجدان خود را كه برضرورت خدمت به انسانها و ايجاد امكانات براى رفاه و آسايش و بهزيستى آنان ، حكم ميكند ،
راضى و خشنود بسازم و من كارى با آن ندارم كه مردم پس از من چگونه زندگى خواهند كرد ، آيا مديريتها و تعليم و تربيتها آنانرا بصورت فرشتگان درخواهند آورد كه احساس وظائف انسانى با رگ و گوشت و پوست و ذرات خونشان در خواهد آميخت و يا به شكل شيطانهائى در خواهند آورد كه جز خود چيزى را به رسميت نخواهند شناخت ، دعاى شبانگاهى آنان از كتاب « شهريار » ماكياولى خوانده خواهد شد و كارهاى روزانه آنان سودجوئى و خودخواهى .
خلاصه اينكه وجدان به من حكم ميكند كه براى انسان دست از همه موجوديت خود بردارم و كارى با آن ندارم كه آن انسان ابوذر غفارى است يا كس ديگر .
اين انگيزه هشتم مسلما معقولتر و انسانىتر از انگيزههاى ديگر است ،
زيرا پاى وجدان دركار است . ولى كلمه وجدان بوسيله برخى از نويسندگان مغرب زمين كه به فيلسوفى مشهور گشتهاند ، استقلال خود را در حاكميت از دست داده و به عنوان يك عامل بىاساس و عارضى و غير رسمى در درون آدميان ،
[ 18 ]
ميز قضاوت را به خود اختصاص داده است . لذا وجدان با اين سركوبى بوسيله نويسندگان مزبور كه اصالت خود را از دست داده است ، نميتواند گذشت انسانها را حتى از زندگى خود توجيه نمايد . در نتيجه اين سركوبى وجدان و انداختن آن از اصالت ، يك تناقض صريح در معرفتهاى ما به وجود آمده است كه تنبلى حافظههاى نويسندگان امروزى چهره وحشتناك آن را بخوبى ميپوشاند .
آن تناقض اينست :
با نظر به تحليلهاى روانى ، حقيقتى بنام وجدان نظارهگر و داور وجود ندارد .
وجدان ما قاطعانه حكم ميكند كه از ستمديدگان بشرى دفاع كنيم و در راه خدمت به انسانها از هيچ تلاش و گذشتى دريغ و مضايقه نكنيم اگر اين دو قضيه را پهلوى هم قرار بدهيد و نتيجه بگيريد ، بدون ترديد نتيجهاى كه بدست خواهد آمد ، اينست كه حاكميت وجدان بشرى اصالت دارد و حاكميت وجدان بشرى اصالت ندارد آنچه كه ميتواند ما را از اين بنبست غير قابل نفوذ نجات بدهد ، اينست كه ما وجدان را بعنوان يك موجود فيزيولوژيك در درون خود تلقى نكنيم ، چنانكه تعقل و استعدادهاى هنرى و نبوغهاى متنوع مانند نبوغ اكتشاف و اختراع را بعنوان موجوداتى فيزيولوژيك تلقى ننمودهايم . بلكه اين حقيقت را بپذيريم كه چنانكه تعقل در فعاليتهاى خود ، به واقعيات تكيه ميكند كه آن واقعيات بيرون از ذات آن است ، همچنان وجدان دريافت و حاكميت خود را به واقعيتهايى مستند ميسازد كه خارج از موجوديت آن است . اين واقعيتها همانند آن قطبنما است كه آنها را نشان ميدهد . در همه دورانها و جوامع و با همه شرايطى كه تصور ميشوند ، واقعيتهايى ثابت براى اداره زندگى مادى و معنوى انسانى وجود دارد كه سر و كار وجدان با آنها است . بعنوان نمونه : اين واقعيت كه علم مطلوب بشر است ، اصلى است ثابت . عدالت باضافه اينكه زندگى
[ 19 ]
اجتماعى را به بهترين وجه تنظيم ميكند ، موجب تأمين خاطر و آزادى شخصيت نيز ميگردد ، اصلى است ثابت . روان آدمى در حال اعتدال از درد و ناگواريهاى ديگران احساس ناراحتى ميكند ، اصلى است ثابت . . . ابزار كار وجدان اين واقعيتهاى ثابت است كه دگرگونىهاى شئون حيات بشرى نميتوانند آنها را از بين ببرند . يكى ديگر از اين اصول ثابت ، هدفدار بودن زندگى همه انسانها است كه با وحدتى كه آن هدف دارا ميباشد ، انسانها را متحد ميسازد . درك اين اصل بوسيله وجدانهاى رشد يافته امكانپذير است .
مولوى به بقا و ثبات اين اصول در ابيات زير اشاره مينمايد .
قرنها بگذشت و اين قرن نويست
ماه آن ماهست و آب آن آب نيست
عدل آن عدلست و فضل آن فضل هم
گرچه مستبدل شد اين قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت اى همام
وين معانى برقرار و بر دوام
شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار
پس بنايش نيست بر آب روان
بلكه بر اقطار اوج آسمان