عشق و شهادت
براى اثبات اينكه اگر آدمى از طوفان عشق مثبت كه همه اصول و پديدههاى خودخواهى و لذتپرستى را درهم ميريزد ، عبور ننمايد ، بمقام والاى شهادت نميرسد ، چند سطرى را در سرگذشت غمانگيز و شرمآور كلمه ورشكست شده عشق مينويسم : كلمه عشق هم مانند كلمه عدالت و آزادى و حق و تكامل كه ميبايست ، از رسمىترين اصول غير قابل اغماض انسانها بهرهمند باشند ، مانند گلهاى معطر و زيبا كه روى گورهاى تيره و تار ميگذارند ، تنها براى آرايش فلسفه و جهانبينىها و سخنرانيهاى ما بكار ميروند . آرى ، وقتى كه چنگيز و چنگيزمنشان در ميدان تنازع در بقا از عدالت دم بزنند ، و ماكيا ولىهاى بردهگير روى حلقههاى زنجيرى كه بدست و پاى انسانها مىپيچند
[ 20 ]
كلمه آزادى را با خط جلى بنويسند و پوچگرايان مسخرهكننده حق و حقيقت و احقاق حقوق ، قصيده و حماسه درباره حق راه بيندازند و خود پرستان حيوان صفت كه خود را هدف و همه جهان و انسانها را وسيله اشباع خودخواهى خويشتن تلقى كنند ، پديده عشق هم مانند همان اعضاى دودمانش ، از تماشاى دو چشم و دو ابرو شروع ميشود و در دفع چند قطره مايع پايان مييابد .
يادش بخير ، بالزاك ميگفت : « امروزه عشق در پاريس ما ، يعنى درشكههاى كرايهاى » اين عشق از ميان خيابانى شروع ميشود و در جايگاه نيم خلوتى خاتمه مييابد در اينكه كلمه عشق در قاموس بشرى به اين نكبت و بدبختى دچار شده است ، و اين يك خسارت بزرگى است كه بر مغز و روان انسانها وارد آمده است ، ترديدى نيست ، ولى آنچه كه رنجآورتر از همه بازيگرىهاى آدميان درباره اين كلمه است ، اينست كه شهوترانان كامجو يا بقول نويسنده فوق اين كالسكه نشينان كرايهاى با عظمتترين سخنانى را كه درباره ماهيت عشق برين و مختصات خلاقه آن گفتهاند ، بهمان معناى مبتذل فرويدى تفسير نموده ، بشريت را از عالىترين و سازندهترين پديده روانى محروم نمودهاند .
اين بيت حافظ را مورد دقت قرار بدهيد :
عاشق شو ار نه روزى كار جهان سر آيد
ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى
آيا عقل و خرد اجازه ميدهد كه كالسكهنشينان اين بيت را بمعناى گرايش جنسى بگيرند و آنگاه براى ما مكتب و فلسفه بسازند و هدف جهان هستى و زندگى را با آن گرايش تعيين نمايند ؟ آيا عشق به معناى هيجان كه مقدمهاى براى تخليه اسپر است ، اسرار زيربنائى جدول مندليف و شكست قانون عليت كلاسيك در قلمرو آتمها را براى ما قابل خواندن ميسازد ؟ آيا حقيقت ماده و حركت و رابطه ميان آن دو و واقعيت و حقيقت زمان و جبر و اختيار و هزاران مسائل روانى و هفت ميليون سؤالى كه در پديده حيات مطرح است و متناهى و غير متناهى بودن كيهان و غير ذلك ، با درك زيبائى دو چشم و دو ابرو و زلف
[ 21 ]
و لب ، قابل خواندن خواهد شد آيا جلال الدين مولوى با آن اوج فكرى و سوز درونى و آشنائى با اصول و پديدههاى روانى بشرى و با آن بلندگرايىهاى حيرتانگيز و با آنهمه توصيه به اينكه از حيوانيت بميريد و به انسانيت برسيد و از انسانيت بميريد و گام به قلمرو فرشتگان بگذاريد و در آن قلمروهم توقف ننموده به عدم ارغنونى وارد شويد ، تا مسير اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعوُنَ را پيموده باشيد ، وقتى كه دم از عشق ميزند ، همين درك زيبائى نر و ماده و گرايش به عمل جنسى را ميگويد ؟ هيچ رازى در اين درك و گرايش جز اين دو عنصر بسيار ساده نهفته نيست درك زيبايى و ميل به آن كه از ميكانيسم ناآگاه و طبيعى شخصيت برميخزد و ميخواهد مثلى را كه با عمل جنسى توليد خواهد كرد ، زيبا باشد ، چنانكه انجذاب خاصى در مادهها براى جفتگيرى با نرهاى برومند و قوى وجود دارد ، و نرهايى هم ديده ميشوند كه بجهت علاقه به فرزند دلاور ، دنبال ماده دلاور را ميگيرد تنها با اين تفاوت كه اينگونه انتخاب آگاهانه صورت ميگيرد . آيا جلال الدين مولوى آنهمه دانستنىها و دريافتنىهاى خود را در توصيف اين عمل ساده طبيعى بكار برده است و اين همه عظمتها و ارزشها را كه به پديده عشق اختصاص داده است ، همان كالسكهنشينان پاريس را ميگفته است ؟ عشق و مختصات آن را در چند بيت زير كه جلال الدين گفته است ، مورد دقت قرار بدهيم :
شادباش اى عشق خوش سوداى ما
اى طبيب جمله علتهاى ما
اى دواى نخوت و ناموس ما
اى تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
غير اين معقولها معقولها
يابى اندر عشق پر فر و بها
عشق امر كل ما رقعهاى او قلزم و ما قطرهاى
او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها
مولوى
[ 22 ]
1 عشق طبيب همه بيمارىهاى ما است . آيا گرفتاريهاى روانى ناشى از علاقه جنسى كه اگر شدت و طول بيشترى پيدا كند ، بصورت بيمارى در ميآيد ،
خود ميتواند طبيب بيماريهاى ما گردد ؟ افراط در تجسم زيبائىهاى شهوت انگيز ، فعاليتهاى عقلانى و انديشهاى را مختل ساخته و واقعيتها را غير واقع و غير واقعها را واقعيت ، مينمايد . آيا تعيين سرگذشت و سرنوشت و ماهيت جهان هستى و شناخت استعدادها و ابعاد بشرى با جاذبه دو ابرو و دو چشم و يك بينى و دو لب و چهار مژه كه با مرور زمان يا با ابتلا به بيمارى آبله بشكل كاريكاتور كوبيسم خواهد درآمد ، يكى از حماقتهاى بشرى نيست ؟ 2 عشق دواى كبر و نخوتهاى ما است . آيا اين پيمان جاذبه جنسى است كه خودخواهى ريشه اصلى آن و لذتجوئى انگيزه آن است ؟ 3 عشق ناموس ما است ، ناموس يعنى كيان و راز كلى ، آيا جاذبه جنسى كه ميتواند در هنگام غليان 2 2 را مساوى 15 . 709 بنمايد ، كيان و راز كلى جهان هستى است ؟ اختلالات روانى كه در هنگام عشق مجازى پديدار ميگردند ، همه انواع تعقل و انديشه و تصورات و تصديقات را از مجراى منطقى خود منحرف ميسازند ، در اين مواقع چيزى كه براى اين عاشق مطرح نيست ، حقيقت و قانون و راز است ، در صورتيكه جلال الدين ميگويد :
« اى دواى نخوت و ناموس ما » 4 اختلالات روانى ناشى از وازدگىهاى جنسى ، نمودها و فعاليتهاى درونى را درهم و برهم و رابطه انسان را با برون ذات مختل ميسازد . در صورتيكه عشق حقيقى و مثبت نه تنها موجب كمترين اختلال روانى نميگردد ،
بلكه بدانجهت كه عشق حقيقى موجب هماهنگى عالى همه فعاليتهاى روانى و جوشش استعدادها در درون صاف و ناب عاشق است ، لذا عامل تكامل روحى بسيار والا ميباشد . اين تكامل در سخنان انسانشناسان و شعراى والامقام با مختصاتى مطرح ميشود كه هيچ خردمندى نميتواند منكر عظمت و ارزشهاى غير
[ 23 ]
جنسى آنها بوده باشد .
5 آزادى شگفتانگيز و سازنده كه انسانشناسان بروز آنرا به عشق نسبت ميدهند ، عامل آن وارستگى انسانى است كه آرمان نهائى مذهب و حقوق و اخلاق و ساير تكاپوهاى مثمر بشرى معرفى شده است . در صورتيكه عشق مجازى كه از جلوههاى جاذبه جنسى است ، با نظر به هدف و به جريانى كه طى ميكند ، نه حقوق ميشناسد و نه مذهب و نه اخلاق و نه ديگر تكاپوهاى مثمر بشرى . بدينجهت بوده است كه در سرتاسر تاريخ بشرى در همه جوامع شخصيتها و ارزشها و قوانين فراوانى كه از همه ديدگاهها به سود جامعه بوده است ،
بوسيله همين جاذبه جنسى عشقنما ناديده گرفته شده يا بر باد رفتهاند .
بنظر ميرسد براى تفكيك ميان نمودهاى روانى جاذبه جنسى و عشق حقيقى ،
همين مقدار كه مطرح كرديم ، بعنوان يك مقدمه كفايت مىكند .
آنچه را كه ميتوان بعنوان جامع مشترك براى عشقهاى حقيقى مطرح كرد ،
عبارتست از گرايش شديد و قرار گرفتن در جاذبه والاترين هدفى كه بتواند جان عاشق را مبدل به وسيله نمايد . و هيچ هدف طبيعى نميتواند آدمى را به موقعيتى والاتر از موضع طبيعى خود نايل بسازد تا شايستگى مبدل ساختن جان را از ارزش هدفى به ارزش وسيلهاى داشته باشد . بنابراين اصل ، ميتوانيم پديده عشق را بدين نحو مطرح كنيم كه پديده عشق چه مجازى و چه حقيقى يك حقيقت است ،
نهايت امر اينست كه بايد ديد معشوق چيست ؟ اگر معشوق يك موضوع مربوط به ضرورت طبيعى ، يا برآورنده خواستههاى خودخواهى و لذتپرستى با انواع گوناگونش باشد ، اين عشق مجازى و بىاساس و برهم زننده ارزشها و ناقض هرگونه اصل و قانون انسانى است و اگر معشوق هدفى والاتر از ضرورتهاى طبيعى و عوامل خودخواهى و لذتپرستى بوده و عامل رشد و كمال انسانى است ، عشق حقيقى ميباشد . عشق به اصلاح جامعه ، عشق به آزادى مثبت ، عشق به دانش و كشف واقعيتها ، كه همه آنها از عشق به كمال
[ 24 ]
ناشى ميشوند ، عشق حقيقى ميباشند . اين عشق به كمال هم در تحليل نهايى به مبادى اوليه و هدف و انگيزه غائى آن ، كه تا بىنهايت سرميكشد ، منتهى به عشق بر موجود برين ميگردد كه همه كمالات جلوههائى از اوصاف جمال و جلال او است . بنابراين ، شهيد آگاه بطور قطع از اين عشق برين برخوردار ميگردد و جان خود را كه هدف مطلق و عامل مطلق هر حركتى است مبدل به وسيله ميسازد .
منظور صدر المتألهين از رباعى زير همين معنا است :
آنانكه ره عشق گزيدند همه
در كوى حقيقت آرميدند همه
در معركه دو كون فتح از عشق است
هر چند سپاه او شهيدند همه