هفتاد بار زنده میشدم و هفتاد بار خودم را فدای تو میكردم . آن يكیمیگويد هزار بار ، ديگری میگويد ای كاش امكان داشت جانم را فدای تو كنم، بعد بدنم را آتش بزنند ، خاكسترش كنند ، آنگاه خاكسترش را بباد دهندو دوباره مرا زنده كنند و باز . . . اول كسی كه به سخن آمد برادرشابوالفضل بود و بعد همه بنی هاشم . همينكه اين سخنان را گفتند ، اماممطلب را عوض كرد و از حقايق فردا قضايائی را گفت . به آنها خبر كشتهشدن را داد كه همه آنها درست مثل يك مژده بزرگ تلقی كردند . همينجوانی كه اين قدر به او ظلم میكنيم و آرزوی او را دامادی میدانيم ، سؤالیكرد كه در حقيقت خودش گفته است كه آرزوی من چيست ؟ وقتی كه جمعی ازمردان در مجلسی اجتماع میكنند ، يك بچه سيزده ساله در جمع آنها شركتنمیكند ، پشت سر مردان مینشيند . مثل اينكه اين جوان پشت سر اصحاب نشسته بود و مرتب سر میكشيد كهديگران چه میگويند . وقتی كه امام فرمود همه شما كشته میشويد ، اين طفلبا خودش فكر كرد كه آيا شامل من هم خواهد شد يا نه ؟ آخر من بچه هستمشايد مقصود آقا اين است كه بزرگان كشته میشوند و من هنوز صغيرم . لذا روكرد به آقا و عرض كرد : و انا فی من يقتل ؟ آيا من هم جزء كشته شدگانهستم يا نيستم ؟ حالا ببينيد آرزو چيست ؟ امام فرمود اول من از تو يكسؤال میكنم ، جواب مرا بده ، بعد من جواب تو را می دهم . من اينطور فكرمیكنم كه آقا اين سؤال را مخصوصا كرد ، میخواست اين سؤال و جواب پيشبيايد تا مردم آينده |