كه بعدا اجتماع در خودش احساس شخصيت كرد . مسئله احساس شخصيت مسئلهبسيار مهمی است . از اين سرمايه بالاتر برای اجتماع وجود ندارد كه درخودش احساس شخصيت بكند ، احساس منش بكند ، برای خودش ايدهآل داشتهباشد و نسبت به اجتماعهای ديگر حس استغناء و بینيازی داشته باشد ، يكاجتماع اينطور فكر بكند كه خودش و برای خودش فلسفه مستقلی در زندگیدارد و به آن فلسفه مستقل زندگی خودش افتخار و مباهات بكند ، و اساساحفظ حماسه در اجتماع يعنی همين كه اجتماع از خودش فلسفهای در زندگیداشته باشد و به آن فلسفه ايمان و اعتقاد داشته باشد ، و او را برتر وبهتر و بالاتر بداند و به آن ببالد . وای به حال آن اجتماعی كه اين حس رااز دست بدهد ، اين يك مرضاجتماعی است و اين غير از آن " خودی "اخلاقی است كه بد است و نفسپرستی و شهوتپرستی است . اگر اجتماعی اين منش را از دست داد و احساس نكرد كه خودش فلسفهمستقلی دارد كه بايد به آن فلسفه متكی باشد ، و اگر به فلسفه مستقل زندگیخودش ايمان نداشته باشد ، هر چه داشته باشد از دست میدهد ، ولی اگر اينيكی را داشته باشد ولی همه چيزهای ديگر را از او بگيرند باز روی پایخودش میايستد . يعنی يگانه نيروئی كه مانع جذب شدن ملتی در ملت ديگر ويا فردی در فرد ديگر میشود ، همين احساس منش و شخصيت است . معروف است كه آلمانيها گفتهاند ما در جنگ دوم همه چيز را از دستداديم ، مگر يك چيز را كه همان شخصيت خودمان بود و چون شخصيت خودمانرا از دست نداديم همه چيز را دوباره به دست آورديم |