جهان بينى همه جانبه گرايش به ايدهئولوژى را ايجاب ميكند
در حقيقت ابراز مخالفت سخت با محدود ساختن ارتباطات انسان با جهان واقعى مينمائيم . اگر استعداد رياضى در ما انسانها وجود نداشت ، ما هرگز نميتوانستيم با واقعيتهائى بعنوان نتايج رياضى كه محصول عمليات رياضى صحيح است . آشنائى پيدا كنيم . اگر ما استعداد زيبايابى نداشتيم ، امكان نداشت كه ما با چهره زيبائىها ، آشنائى پيدا كنيم .
اگر ما استعداد درك عدالت را در ارتباطات زندگى و قوانين آن نداشتيم ، امكان نداشت كه واقعيت عدالت را كشف و مورد بهره بردارى قرار بدهيم . همچنين اگر چنين بود كه ما فاقد استعداد درك حكومت كلى قانون در جهان هستى بوديم ، محال بود كه ما واقعيت مزبور ( حكومت كلى قانون در جهان هستى را ) درك كنيم . بنا بر اين ، از هر ديدگاه علمى و فلسفى هم كه در نظر داشته باشيم ، اين نتيجه قطعى را خواهيم داشت كه ما بوسيله هر استعدادى كه
[ 256 ]
به فعليت ميرسد ، با واقعيتى از جهان ارتباط برقرار كنيم ، نه اينكه آن واقعيت ساخته محض ذهن ما است . كه اگر ما وجود نداشته باشيم چنان واقعيتى هم وجود نخواهد داشت ، آيا ميتوان گفت اگر من وجود نداشته باشم ممكن است 2 2 نتيجه 005 . 3101 را بدهد ؟ يعنى ممكن است دو سنگ كه در دامنه يك كوه قرار گرفته است ، با وجود دو سنگ ديگر در همانجا يا جاى ديگر مساوى باشد با 005 . 3101 و اگر ما وجود نداشته باشيم قانون در جهان حكمفرما نخواهد بود يكى از اين استعدادهاى اصيل كه در طول تاريخ در همه جوامع با اشكال و خصوصيات متنوع به فعليت رسيده است . ارتباطى بنام « من در اين جهان چيستم و كيستم ؟ » را برقرار ساخته و اين نتيجه را گرفتهاند كه : « من هستم و چنين هستم و بايد چنين عمل كنم » اين ارتباط و نتيجه كه فوق ارتباطهاى معمولى و در عين حال براى كسانيكه از اعتدال مغزى و روانى برخوردارند ، مطرح بوده و آنرا با اشكال گوناگونى اظهار كردهاند . از افسانههاى افريقاى باستانى گرفته تا جوامع ماشينى امروز اين ارتباط و استنتاج كه من در اين زندگانى يك موجود تصادفى و بيهوده نيستم ، مانند رگه الماس درخشان در ميان انبوه ذغال سنگهاى خيالات و پندارها و روابط طبيعى جبرى و تمايلات بى اساس بوجود خود ادامه داده است .
به فعليت رسيدن اين ارتباط نيازى جز به اين سئوال ندارد كه « من در اين جهان چيستم و يا كيستم » اگر اين سئوال درست پيگيرى شود و سئوال كننده به چون و چراها و پاسخهاى ابتدائى و سطحى قناعت نورزد ، بطور قطع به اين نتيجه كه « بايد من چنين شوم » خواهد رسيد . بگذاريد اين مطلب را مختصرا توضيح بدهيم :
ترديدى نيست كه شما ميتوانيد « من چيستم يا كيستم ؟ » را با اين پاسخ سطحى و خنده آور كه « من اسپر و اوول تورم يافته هستم » حل شده فرض كنيد و مىتوانيد كمى عقبتر رفته ، پدر و مادر و محيط تولد و كشور و تاريخ محدودى
[ 257 ]
را كه مدت زندگانى شما را در بر ميگيرد ، مطرح نموده ، سئوال « من چيستم يا كيستم ؟ » را حل شده تلقى كنيد . ولى بايد بدانيم كه اين نوع مطالب سطحى و ابتدائى پاسخ منطقى و نهائى به سئوال مزبور نيست ، بلكه دور كردن سئوال از ديدگاه شناخت و تفكر همه جانبه ، يا نابود كردن سئوال است كه هيچ منطقى در قاموس بشرى آنرا تجويز نميكند . ما براى پاسخ به اين سئوال مجبوريم « من » را بعنوان جزئى فعال در جهان هستى و درك كننده اصول و قوانين آن و دارنده استعدادهائى كه ميتواند بوسيله هر يك از آنها ارتباط خاصى با جهان پيدا كند براى شناخت مطرح كنيم . ما همچنانكه من يك فرد مانند ماكياولى را با ديدگاهى پستى كه بزندگى انسانها داشت ، منظور بداريم ، بايد فردى مانند على بن ابيطالب ( ع ) را هم براى شناخت من در نظر بگيريم . همچنين بايد گسترش حيات من را كه در حساسيت از نفس فرشتهاى متأثر مىشود و در هنگام عشق در برابر جهانى مقاومت ميورزد :
من كه ملول گشتمى از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمى مىكشم از براى تو
در شناخت من مورد توجه قرار بدهيم . با اين بررسى همه جانبه است كه ميتوان يك استعداد بسيار با اهميت در من ديد كه معنايش بسيار روشن و قابل فهم عمومى است كه ميگويد :
تا مايه طبعها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند
كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى
نظامى گنجوى ما نبايد فريب نوعى از فعاليت ذهنى خود را بخوريم كه ميگويد : تو اراده آزاد دارى بنا بر اين ميخواهى در اين جهان هستى بيك هدف عالى معتقد باش و ميخواهى نباش . زيرا اين خود فريبى حتى در هنگام ناديده گرفتن ضرورىترين واقعيات علمى هم مىتواند در درون بشرى بروز كند . هرگز ديده
[ 258 ]
نشده است كه اشخاصى كه از روى جهل ضرورىترين واقعيات را منكر شوند ،
در نتيجه مثلا يك چشمشان را از دست بدهند ، حتى آدمى در هنگام لجاجتها بديهىترين حقايق را مورد انكار و مسخره قرار ميدهد ، با اينحال حتى يك آجر هم از ديوار بزمين نميفتد و آن حقيقت با شمشير كشيده رو يا روى منكرش نمىايستد . پس براى حل اين مسئله حياتى بايد مسئله « من ميخواهم ، من نميخواهم » را كنار بگذاريم ، زيرا واقعيات و جريان آنها وابسته به « ميخواهم و نميخواهم » من نبوده و نخواهد بود . آدمى استعداد تربيت شدن را دارا مىباشد و با اينحال مىتواند كه تربيت شدن را نخواهد . در آن هنگام كه تربيت شدن را نميخواهد در حقيقت با آن استعداد كه جزئى از اوست [ و او جزئى از جهان است بمبارزه بر ميخيزد و آنرا نابود مىسازد ، و او با يك « هست » ، كه « نميخواهم » است « هست » ديگر را كه استعداد است از بين ميبرد . شگفتا ، كه بعضى از سطحى نگران تا كنون نتوانستهاند اين حقيقت را درك كنند كه « ميخواهم و نميخواهم » آن قدرت را ندارد كه سدى در برابر واقعيات جارى در عالم هستى بوده و واقعيات با قوانينى كه دارند در اين گرداب ساخته شده انسان بلعيده و نابود شوند ، اگر چه مانند ديگر واقعيات مىتواند با واقعيت ديگر مبارزه كند و آنرا از بين ببرد و آنرا واقعيتى مغلوب نمايد . برگرديم به اين مسئله كه تفاوت بسيار زياد است ميان اينكه « جهانى وجود دارد كه من جزئى گسيخته از آن و مانند آيينهاى مشغول عكسبردارى از آن هستم » و اينكه « جهانى وجود دارد كه من جزئى فعال از آن هستم و كسى هستم كه از اجزاء همين جهان زاييده مىشوم و سپس از نظر معرفتى به آن اشراف و احاطه پيدا مىكنم و تدريجا اين استعداد در من بفعليت ميرسد كه بى هدفى حيات و بى هدفى جهان را مساوى نيستى و بيهودگى من و جهان مىبينم . اين سئوال را هم بايد مورد دقت قرار بدهيم كه اگر بنا بود جهان بطورى ساخته ميشد كه مستلزم تكليف انسان به عقايد و وظايفى خاص بود ، چگونه ميشد ؟ يعنى ميبايست ساختمان جهان چه شكلى داشته
[ 259 ]
باشد تا ايدهئولوژى را ايجاب نمايد ؟ جهان در همين وضع و ساختمانى كه دارد ، بحد كافى ميتواند براى من كه داراى استعداد ارتباط هدفى با آن دارم ، لزوم عقيده به حكومت قانون و حكمت در جهان را در جهان بپذيرم ،
بهمين جهت است كه جهان از ديدگاه اسلام حق و آيات الهى معرفى شده است و درك حق و آيات بودن آن را مشروط بر تعقل صحيح و بينائى درست ميداند .
و از همين جا ميتوانيم سئوال ديگرى را كه در دوران ما مطرح است ،
پاسخ بگوئيم . اين سئوال اينست كه چطور شده است كه اين مسئله « آيا ايدهئولوژى از جهان بينى بر ميآيد يا نه ؟ » در فلسفهها و معارف اسلامى مطرح نشده است ؟ پاسخ اينست كه قضيه حق و آيات بودن جهان هستى براى حكماى اسلام بقدرى روشن و يقينى تلقى شده است كه طرح مسئله مزبور را بيمورد تلقى كردهاند . اشخاصى كه گمان ميكنند درك وجود يك آهنگ كلى براى جهان هستى و تابش فروغ خداوندى در اين جهان ، ما را به پذيرش عقيده و تكاليف معينى باضافه تنظيم حيات طبيعى وادار نميكند ، معناى آهنگ كلى و فروغ الهى را در اين جهان نفهميدهاند كه من نيز جزئى از اين آهنگ و مشمول فروغ نور خداوندى هستم كه توانائى من بر بىاعتنائى و ناديده گرفتن آن ،
موجب عدم واقعيت جزئيت من از آهنگ مزبور و مشمول قرار گرفتن فروغ نور الهى نميباشد . بلى ، كسانى كه ميخواهند از شناخت جهان هستى آن ايدهئولوژى را استنتاج كنند كه پديدههاى ظاهرى و محدود جهان در حال ارتباط يك جانبه انسانها با آن پديدهها ، نشان ميدهد ، در حقيقت يك شناخت ناقص را عامل ايدهئولوژى مناسب با آن شناخت تلقى ميكنند و آن دو را يا يكى تلقى ميكنند و يا با مقدارى از « بايد » هاى غير مربوط به واقعيت جهان ، ايدهئولوژى مطلوب را از آن شناخت استنباط مينمايند .
[ 260 ]