تقليد ناشى از جاذبه شخصيتها
هيچ پديدهاى در شئون و تحولات سر گذشت بشرى مانند قرار گرفتن مردم و تفكرات آنان در جاذبه شخصيتها داراى اهميت نبوده است . درست است كه عناصر شخصيت پيشتازان از يك جهت تبلور يافته از محيط و اجتماع و تاريخ جامعه به اضافه مختصات خود ميباشد ، ولى بجهت داشتن امتيازات معرفتى و عملى و نبوغهاى گوناگون ، تاثيرات حياتى در تفسير و توجيه زندگى مردم بوجود ميآورند .
مردم جامعه هر شخصيتى كه شايستگى پيروى را در آن جامعه بدست آورده است ، آنچه را كه از آن شخصيت ميگيرند ، ممكن است خيلى بيش از آن باشد كه به آن شخصيت دادهاند . يك متفكر علمى مقدارى محدود از مسائل و قوانين علمى را از آموزندگان و اساتيد دبيرستان و دانشگاهها و آزمايشگاهها و كتابخانهها در طول بيست سال يا كم و بيش ميگيرد ، در صورتيكه آنچه را كه ممكن است به مردم آن جامعه يا به جوامع متعدد بدهد ، صدها برابر آنچه باشد كه گرفته است . ارسطو و افلاطون از آتن و استاگيرا چه گرفته بودند و چه دادند ؟ بهيچ وجه قابل مقايسه نيستند . فارابى و ابن سينا و ابو ريحان بيرونى و حسن بن هيثم بصرى و شيخ موسى خوارزمى و مولانا جلال الدين از جوامع خود چه گرفته بودند و به آنها چه دادهاند ؟ و بطور كلى ميتوان گفت :
مكتشفين و نوابغ و جهان بينان بزرگ ، اگر هم از نظر كميت معلوماتى كه از جوامع ميگيرند ، خيلى بيش از آن باشد كه به آنها دادهاند ، اين واقعيت قابل انكار نيست كه آنچه را كه به جامعه خود تقديم كردهاند ، عامل تحول و گسترش ارتباطات معرفتى با جهان طبيعت و يا قلمرو انسانى ميباشد . با در نظر داشتن اين عظمت و امتياز كه شخصيتها دارا ميباشند و با نظر به بعد
[ 31 ]
سازندگى آنان در ابعاد گوناگون حيات بشرى كه دارند ، بعد ديگرى از آنان چه آگاهانه و چه نا آگاه در خاندان بشرى مطرح است كه در تفسير و توجيه حيات انسانها بيش از آنچه كه تصور ميشود ، مؤثر ميباشد .
اين بعد عبارتست از جاذبه واقعيت نماى شخصيتها كه گاهى امواجش تا اعماق سطوح روانى مردم نفوذ ميكند .
ميتوان گفت : بروز اين جاذبيت سه ريشه اساسى دارد :
ريشه يكم خاصيت واقع گرائى خود انسانها كه بسيار حيات بخش و عامل اصيل پيشرفتها در شناخت و عمل ميباشد . ولى هيچ جاى ترديد نيست كه گاهى دامنه جاذبيت شخصيت بسيار گستردهتر از جاذبيت خود آن واقعيتى است كه بوسيله آن براى مردم عرضه شده است . البته هر اندازه كه واقعيت كشف شده يا ساخته شده بيشتر داراى اهميت بوده باشد ، بهمان اندازه جاذبيت شخصيت با اهميتتر و اصيلتر گسترش مييابد .
ريشه دوم مربوط به خود شخصيت است ، بعضى از شخصيتها به اضافه جاذبيت ، امتيازى كه از ارائه واقعيت و ايجاد تحول مفيد در جوامع بدست ميآورند ، بجهت داشتن عناصر روانى ديگرى مانند اوصاف عالى انسانى و يا ابراز آن واقعيت و ايجاد تحول بجهت موقعيتهاى حياتى كه همزمان با فعاليت سودمند شخصيت بوده است ، كشش عميقتر و گستردهترى را حيازت ميكنند . چنانكه عكس اين قضيه هم صحيح است ، باين معنى كه ممكن است در سرگذشت پيشرفتهاى بشرى شخصيتهائى بوده باشند كه سودمندترين گامها را در راه پيشرفتها برداشتهاند ، ولى يا بجهت نداشتن اوصاف عالى انسانى و منفور جلوه كردن در جامعه ، يا مناسب نبودن موقعيتها ، يا كيفيت عرضه واقعيت ، بدون ايجاد كمترين جاذبيت ، رهسپار گوشههاى تاريك تاريخ گشته و نام و نشانى از آنان باقى نمانده است .
ريشه سوم مربوط به مردم جامعه است آنچه كه تاريخ سرگذشت پيشرفتهاى
[ 32 ]
معرفتى و عملى جوامع نشان ميدهد ، اينست كه هيچ ضرورتى وجود ندارد كه عمق و گسترش جاذبيت شخصيتها مساوى فعاليت مثبتى باشد كه انجام دادهاند . يكى از اساسىترين عوامل نامساوى بودن فعاليت شخصيتها و واقعيتى كه آنان بوجود آوردهاند ، خود مردم ميباشند . چند عامل اساسى در مردم ميتوانند موجبات نا مساوى بودن را فراهم بياورند :
عامل يكم علاقه طبيعى به شخصيتها كه به ندرت بحالت معتدل ميباشد ،
و بطور فراوان اين علاقه بجاى آنكه عامل سازنده خود انسان باشد ، تدريجا شخصيتها را به شكل بت در ميآورد و مورد عشق و پرستش قرار ميدهد و انسان عاشق را تا مرحله ركود نابود كننده تنزل ميدهد .
عامل دوم علاقه شديد به تضمين و تأمين ارتباط صحيح با واقعيات كه بشر در حالات اعتدال روانى خواستار آنست . و چون اين علاقه معمولا بجهت عدم دسترسى همگان به واقعيتها بطور مستقيم اشباع نميشود ، لذا مردم خود را مجبور مىبينند كه با قرار گرفتن در جاذبيت شخصيتها آن علاقه را اشباع نمايند و كارى با آن ندارند كه شخصيت داراى جاذبيت كدامين واقعيت را با چه اندازه و با چه كيفيتى براى آنان تضمين مينمايد .
عامل سوم كه به ياد آوردنش همراه با تأسف و احساس زجر است ،
نا توانى شخصيت در عده فراوانى از مردم است كه آگاهانه يا نا آگاه آنانرا تسليم جاذبيت شخصيتها مينمايد . بدين ترتيب همواره شناختها و پذيرشهاى اكثريت مردم به تقليد شفاف و نا ملموس در شناختها مستند ميباشد . بنظر ميرسد اگر بخواهيم اساسىترين قدم را در پيشرفتهاى تكاملى بشرى برداريم و براى برداشتن چنين قدمها ، به ايجاد تحول در پنج مسئله نيازمند باشيم ،
يقينا يكى از آن پنج مسئله عبارتست از :
الف بوجود آوردن يا تقويت آن نيروهاى مغزى و روانى كه مسائل هفتگانه حياتى را كه در مباحث گذشته ( آن مسائل حياتى كه تقليد در آنها
[ 33 ]
كشف از تباهى زندگى ميكند ) متذكر شدهايم با استدلال و فهم مستقيم و تحقيق واقع جويانه ، نه تقليد و انعكاس محض ، دريافت و درك شوند .
ب تقليد را بعنوان يك پديده ضرورى ثانوى مطرح نمائيم ، نه يك پديده طبيعى و مطلوب مطلق .
ج در آن قلمرو مسائل نظرى و آن واقعياتى كه مردم خودشان نميتوانند بطور مستقيم و با دلايل و منابع اصلى ، آنها را درك كنند ، و در عين حال براى تفسير و توجيه زندگى ضرورت دارند ، بدون ترديد بايد تقليد كنند و نميتوانند ببهانه اينكه من دلايل و منابع آن واقعيات را نميدانم . پس آن واقعيات را يا بكلى ناديده ميگيرم و يا با گمان و پندار خود حل و تصفيه مىكنم .
د شايد اين مسئله از نظر اهميت بالاتر از همه مسائل گذشته باشد ،
كه حتما متفكرانى كاملا مطلع و با خلوص و صميميت ، در هر دورانى و جامعهاى ، همه شخصيتهائى را كه در آن دوران و جامعه جاذبيتى بوجود آورده و فضاى خاصى را اشغال نمودهاند ، ارزيابى منطقى نمايند ، و در نتيجه از ضررهاى تقليد شفاف و نا ملموس از شخصيتها ، جلوگيرى بعمل بياورند ،
چنانكه واقع يابى شخصيتهاى ديگرى كه بعللى از جاذبيت محروم مانده و حتى بعد واقع يابى آنان بدست فراموشى سپرده شده است ، ارزيابى و مورد بهره بردارى منطقى قرار بگيرند .