بحثى در ريشه اساسى اين سئوال كه آيا انسانيت رسالتى دارد ؟
ساده لوحانى هستند كه با شتاب مخصوصى ، براى آرام كردن اضطرابات روانى خويش و يا براى منطقى نشان دادن موقعيّت انتخاب شده خود بديگران ،
براى اين گونه مسائل حياتى ، پاسخهايى آماده نموده خود را دلخوش و ديگران را توصيه به پذيرش مينمايند . از آنجمله وقتى كه با سئوال « آيا براى انسانيت رسالتى وجود دارد ؟ » روبرو ميشوند ، ميگويند : اين يك سئوال رؤيايى يا تجريدى است كه براى ناديده گرفتن حركات جبرى حيات انسانها كه با خشونت مخصوص بخود ، مغزها را شكنجه ميدهد ، كار تخديرى را به عهده ميگيرد ، لحظاتى چند با اين شراب فكرى و آرمانى انسانى مست و بيخود گشته ، سپس موقعيت خود را در زنجير جبرهاى درونى و برونى در مييابند و راه خود را پيش ميگيرند .
اين ساده لوحان متوجه نيستند كه رؤيا تلقى كردن اين سئوال و بيخيالى در باره آن كه نجات دهنده انسانيت است ، خود يك عامل تخديرى است كه به مرگ
[ 9 ]
انسانيت منتهى ميگردد .
گروه ديگرى را مىبينيم كه عشق و پرستش آنان درباره طبيعت [ نه درك و ارزيابى علمى طبيعت ] وادارشان ميكند كه عوامل اصلى هر گونه سئوال را چه جزئى و چه كلّى و چه داراى اهميّت حياتى و چه فاقد هر گونه اهميّت ، از ديدگاه تاريك و روشن آن عشق و پرستش جستجو نموده ، ماهى صفت ريشه و فلسفه اقيانوس را كه خود در گوشه ناچيزى از آن زندگى ميكند ، از آن موقعيّت محدود ميخواهند كه خود زاييده آن ميباشند اين گروه چه بسا كه با بىغرضى كامل مانند مورچهاى در توپ فوتبال متحرك باين سو و آن سو ميافتند ، ميخواهند درباره بازى فوتبال و معناى پيروزى و شكست و تساوى طرفين در بازى و پانزده ميليارد شبكه ارتباطات مغزى كه هر يك از بازيگران دارند ، اظهار نظر كنند براى اينان پاسخ اين سئوال كه « آيا انسانيت رسالتى دارد ؟ » و « ريشه اين رسالت چيست ؟ » در اين جمله خلاصه ميشود : « طبيعت اگر هم نابينا باشد ،
عصا زنان براه خود ميرود و شايستگىهاى خود را تأمين مينمايد . و ما جز اين قانون طبيعت ، مسئلهاى را بعنوان رسالت انسانى نميشناسيم ، دخالت يك فرد يا گروهى از انسانها بعنوان رسالت ، در سيستمهاى جوامع بشرى كه راه خود را پيش گرفتهاند ، مانند دخالت مديريتهاى ارشادى در مسائل اقتصادى جامعه است كه از نظر اقتصاددانان فيزيوكرات محكوم شده است [ 1 ] .
اينان با چهره واقع گرايانهاى كه دارند ، پيكار دائمى حيات و خواصّ آن را با عوامل ناهشيار طبيعت و با عوامل خودخواهى هشيارانه طغيانگران ، ناديده ميگيرند . اينان بروى خود نميآورند كه اصل رسالت انسانى در هر دوره و جامعهاى مانند آبحيات است براى ريشه انسانيت انسانها ، لذا اگر درست توجه كنند خواهند
( 1 ) فيزيوكراتها گروهى از اقتصاددانان بودند كه ميگفتند : چنانكه قوانينى وجود دارد كه طبيعت و ساختمان وجودى انسان را تنظيم ميكند ، همچنين پديدههاى اقتصادى هم از قوانين ثابتى پيروى ميكنند و تنظيم ميشوند ، لذا دخالت ارشادى دولت درباره مسائل اقتصادى غلط است .
[ 10 ]
ديد : سپردن شئون انسانى به طبيعت و قوانين طبيعى انسانها ، جز واگذار كردن اسلحه يكى از دو طرف متخاصم ( انسانيت يكطرف ، و اقوياى طبيعت پرست طرف ديگر ) چيز ديگرى نيست .
گروه سومى داريم كه با تصريح به شعار مرگزاى « هر قوى اوّل ضعيف گشت و سپس مرد » و با تكيه به حاميان اصالت قدرت و تنازع در بقا ، همه اين تفكرات و گفتگوها را اشعارى ميدانند كه در نمايشنامههاى فلسفى ارائه ميشوند . براى اين گروه سئوال « آيا براى انسان رسالتى وجود دارد ؟ » و پاسخش هر چه باشد ،
نوعى از نالههاى ناتوانان كارزار زندگى محسوب ميشود كه اگر چه از جريان تند تنازع در بقا نميكاهد ، ولى ميتواند كمكى به تسليت موقّتى آنان بنمايد .
« پس سه گروه مزبور چه ميگويند ؟ » بايد گفت : سه گروه فوق كه درباره رسالت انسانى نظر منفى دارند ، تنها يك اشتباه كردهاند و آن اين است كه انسانى براى آنان مطرح نيست كه مسئلهاى بنام رسالت داشته باشد . آنان درباره جاندارانى گفتگو ميكنند كه زاييده حركات قانونى طبيعت ناآگاه بوده و چند روزى در ميان حلقههاى انواعى از زنجيرهاى جبرى و ارادى كه با دست خود ساختهاند ، جست و خيز ميكنند ، آنگاه اين جست و خيزهاى مستند به علل و معلولات بىهدف تكاملى و غير قابل تفسير را تاريخ مينامند و براى سرگرمى خويشتن ساز ديگرى بنام فلسفه تاريخ مينوازند سپس براى اينكه ضمنا پاسخى به داد و فرياد عظماى تاريخ و فداكارىهاى پاكان عالم بشرى و نداى وجدان خويشتن آماده نمايند ، شعارهايى از قبيل : « بردگى پديده غلطى است » و « همه انسانها بايستى از حق حيات برخوردار شوند » به پيشانى خود مىچسبانند اين حماسههاى تسليت آميز ميتواند براى ساده لوحان عامل اميد و شكوفائى سطحى بوده باشد ، ولى براى متفكرانى مانند وايتهد كه ميگويد :
« با نظر به مسائل اجتماعى دنياى باستان ، تا كنون چيزى حل و فصل نشده است ، همه آن مسائل كه در دوران باستان براى افلاطون مطرح بوده ، امروز هم
[ 11 ]
مطرح است . » 1 آيا اين ناتوانى اسف انگيز كه ميتواند بشريّت را به بيمارى خود كم بينى مبتلا بسازد ، علّتى جز اين دارد كه حساب مخصوصى براى خود انسانيت ، در مسائل اجتماعى و فردى باز نشده است ؟ آيا ناتوانى مزبور علّتى جز اين دارد كه رسالت پيشوايانى مانند علىّ بن ابيطالب ( ع ) با جاه طلبىها و خودكامگىهاى معاويه و معاويه منشان در يك ترازو سنجيده ميشود ؟