تفسيرى درباره دل و ابعاد آن
از آنهنگام كه روش عينى گرايانه افراطى با حالت عاشقانه به نمود پرستى و توزين در علوم روانى رواج پيدا كرده است ، اكثريت قريب باتفاق روانشناسان حرفهاى و آنانكه توانائى رهائى از جاذبيت شخصيتهاى چشمگير را ندارند ، نه تنها روح ( روان ) را كه موضوع حقيقى روانشناسى است ، كنار گذاشتهاند ، بلكه فعاليتها و پديدههاى فراوانى را كه در قلمرو درون آدمى قابل مشاهده همگانى است ، ناديده گرفتهاند . بطوريكه هر موقعى كه سخن از آن فعاليتها و پديدهها بميان ميآمد ، با يك اصطلاح متافيزيك كه كوبندهتر از
[ 287 ]
چماق تكفير قرون وسطائى بر مغز كوبنده آن سخن بود ، مردودش ميساختند اين جمله معترضه را براى شوخى بخاطر بسپاريم كه « يكى از تعريفهاى قابل توجه كه درباره انسان ميتوان گفت اين جمله است كه ميگويد : انسان موجوديست تكفير كننده ، زيرا نخست تحت تأثير يك عده عوامل به يك موضوع مانند فرويد به غريزه جنسى عاشق مىشود و تدريجا عشق او بمرحله پرستش ميرسد ،
اگر چه از جمله پرستش وحشت داشته باشد ، همينكه درباره آن موضوع به حالت پرستش رسيد هر كس كه كمترين ترديدى درباره موضوع معبودش روا بدارد ، تكفيرش ميكند » عشق و پرستش نمود عينى و توزين در علوم روانى بقدرى در مغرب زمين اوج گرفت كه حتى يك روانشناس متخصص در كار خود نيز قدرت ابراز تعميم حقايق روانشناسى را در خود نديد بهر حال ، تا كنون چنين بوده است كه انسانها حتى در مقامات بالاى علمى نيز عاشق مىشوند و بقول مولوى : در صندوق محدود معشوق خود مىروند و درش را هم بطورى قفل مىكنند كه نه كليد علوم ديگر بتواند آنرا باز كند و نه كليد دركهاى وجدانى و نه هيچ چيز .
يكى از آن موضوعات فوق العاده با اهميت كه قربانى عشق و پرستش نمود پرستان و عشاق توزين گشته است ، دل است كه با صدها نوع فعاليتى كه دارد و بهيچ وجه نميتوان آنها را با فعاليت عقلانى محض نظرى تفسير و توجيه نمود ، بكنار گذاشته شد و قاچاق تلقى گشت . بلى ميتوانيم از روى تقليد از شخصيتهائى كه خود را به عللى گوناگون از شهرت علمى جهانى برخوردار ساختهاند ، اين حقايق را كنار بگذاريم : دل ، عقل عملى ، سرشت انسانى ،
فطرت صافى ، وجدان ، ضمير ، سطح عميق شخصيت و اگر ديديم كه كنار گذاشتن آنها مساوى سوزاندن ميليونها كتاب ادبى عالى و انسانى ظريف است كه با از بين رفتن آنها مجبور خواهيم شد برگرديم بار ديگر زندگى را از غار نشينى شروع كنيم مانعى ندارد و ميتوانيم با اصطلاح بافى و لفظ بازى واقعيت آنها را دگرگون
[ 288 ]
كنيم مثلا بجاى وجدان بيدار ، خود آگاهى را بكار ببريم ، و بجاى وجدان سرزنش كننده در موقع ارتكاب بديها ، با اصطلاحى مانند صداى سركوفتگى غريزه دلخوش كنيم با همه اين خود فريبىها و انسان فريبىها نتيجه كار ما جز اين نخواهد بود كه جان و روان و روح انسانى را از انسان شستشو نموده ، و موجودى را در تاريخ بوجود بياوريم كه مانند يك ابزار ماشين در اختيار خواستههاى سود جويان و خودمحوران بوده باشد ، حتى از نامگذارى چنين موجود با نام انسان نيز قدرت انسان شناسى و انسان سازى را از رهبران عالى انسانيت سلب نمائيم . البته فراموش نمىكنيم كه قدرت پرستان ماكياولى گاهى براى پيشبرد مقاصد خود با كمال مهارت مىتوانند از كلماتى مانند دل ، وجدان ، شعور انسانى كه آنها را براى روز مبادا زير نفتالين نگهداشتهاند ، بهره بردارى كنند اكنون براى اثبات اينكه روانشناسى حرفهاى در فضاى ساختگى فرهنگ انسانى ،
چه بلائى بر سر انسان آورده است به بيان صدها فعاليت و تأثرات و نمودهاى درونى كه در تركيبات گوناگون دل وجود دارد مىپردازيم . اين مبحث در دوران خشكسالى انسان شناسى واقعى ، از اهميت حياتى برخوردار مىباشد .
لذا از مطالعه كنندگان ارجمند تقاضا مىشود كه از دقت و بررسى كافى دريغ نفرمايند . و به ماشين شدن انسان در اين دوران خيره نشوند و رسالت پايدار نگهداشتن انسان را فراموش نكنند و هويت واقعى انسان را از دريچه چشم محدود نگران ننگرند . پيش از شمارش تركيبات متنوع دل چند نكته را تذكر ميدهيم كه يكى از علل اساسى محدود ساختن فعاليتهاى مغزى و روانى بشر در كارهاى حسى و انعكاس محض ذهنى و تعقل تنظيم كننده واحدها و قضاياى پذيرفته شده ( بدون تحقيق درباره آن واحدها و قضايا ) سرخوردگى افراطى بعضى از متفكران مغرب زمين از استعدادها و فعاليتهاى معنوى و ظريف مغز و روان در قرون وسطى بوده است ، نه اينكه اينان توانسته باشند ، براى نفى و انكار استعدادها و فعاليتهاى مزبور دليلى داشته باشند .
[ 289 ]
مخصوصا مىبينيم پيشتازان و متصديان مديريت جوامع در موقعيتهاى مناسب همان استعدادها و فعاليتهاى معنوى و ظريف انسانها را به رخ كشيده و آنها را مورد بهره بردارى قرار ميدهند .
مانند « اى وجدانهاى پاك انسانى » ، « ما از وجدانهاى پاك در اين مسئله استمداد ميكنيم » ، « مطالب خصم ما بيشرمانه و ضد انسانى است » اينان چنانكه گفتيم ميتوانند با مهارت بسيار دقيق بجاى كلمات قلب و دل و وجدان كلمات ديگرى را استخدام نمود و به هدف خود برسند . نكته دوم 1 يكى از مهمترين و اساسىترين عواملى كه در حذف دل از قاموس حيات بشرى بچشم ميخورد ، همان آلرژى و حساسيت روانى است كه بعضى از متفكران مانند فرويد درباره فعاليتهاى مذهبى دل پيدا كردهاند اين عبارت را در گذشته از اين شخص نقل كرديم « من براى بحث در اين قبيل مطالب توزين ناپذير خود را ناراحت مييابم و بهمين ناراحتى همواره اقرار دارم » [ 1 ] در اين عبارت دقت كنيد و سپس از وجدان علمى فرويد بپرسيد كه شما با كدامين منطق با داشتن آلرژى و حساسيت روانى كه نوعى بيمارى روانى است در موضوع مذهب كه از اهميت حياتى برخوردار است بررسى و قضاوت كردهايد ؟ نكته سوم يكى از اساسىترين استعدادها و فعاليتهاى دل خدا جوئى و خدايابى آنست . دل مخزن اسرار حق است :
دل چه باشد مخزن اسرار حق
خلوت جان بر سر بازار حق
شيخ محمود شبسترى
-----------
( 1 ) انديشههاى فرويد تأليف آدگارپش ص 92 ترجمه آقاى غلامعلى توسلى .
[ 1 ] لغت نامه دهخدا ماده دل نقل از آندراج ، در تتبع و بررسى تركيبات دل در حدود 200 تركيب با شواهد شعرى و نثرى جمع آورى نموديم و سپس به لغت نامه مرحوم دهخدا مراجعه نموديم . از تركيبات و شواهد شعرى و نثرى اين گنجينه پر ارزش استفادهها كرديم بدينوسيله مراتب تعظيم و تمجيد از آن مرحوم و دانشمندانى را كه در تكميل و تتميم اين اثر تاريخى كوشيدهاند ، تقديم ميكنيم .
[ 290 ]
دل اساس كارگاه آدمى است و بارگاه محرمى با خداست :
دل امين بارگاه محرمى است
دل اساس كارگاه آدمى است
شيخ محمود شبسترى مؤلف آنندراج ميگويد : « دل لطيفه ربانى و روحانى و او حقيقت انسان است و مدرك عالم و عارف و عاشق و مخاطب و معاتب همان است . هر كه دل را دريافت ، خدا را دريافت و هر كه به دل رسيد به خدا رسيد ، دانى كه دل چيست و كجاست ، دل منظر خداست و مظهر جلال و جمال كبرياست و منظور لطف الهى است و چون قالب رنگ دل گيرد و همرنگ دل شود ، قالب نيز منظور الهى باشد » 1 در قاموس كتاب مقدس دل چنين تعريف شده است :
« محل و مركز جميع اميد و اراده دوست و دشمن و نيز مركز بصيرت عقلى است و داراى تمام طبايع روحانيه بنى نوع بشر ميباشد . » اكنون به بيان تركيبات و معانى دل ميپردازيم .
1 دل آب دادن لذت بردن و محفوظ شدن .
2 دل آب شدن ذوب شدن ( هراسيدن ، بى تاب شدن ) .
3 آب صبر بر دل زدن
« ما بى تو به دل برنزديم آب صبورى
چون سنگدلان دل ننهاديم به دورى »
سعدى 4 آتش دل
« دريا دو چشم و بر دل آتش همى فزايد
مردم ميان دريا آتش چگونه بايد »
رودكى 5 دل آرا نگار 6 دل آراستن تصميم گرفتن
« ابا ژنده پيلان و با خواسته
كه خونى به كينه دل آراسته »
« دلى كز خرد گردد آراسته
چو گنجى بود پر ز ر و خواسته »
سعدى
-----------
( 1 ) قاموس كتاب مقدس نقل از لغت نامه دهخدا .
[ 291 ]
7 آرام دل معشوقه
« كسى برگرفت از جهان كام دل
كه يكدل بود با وى آرام دل »
سعدى 8 آرامش دل بمعناى فراغت دل
« دلى كه رامش جويد نيابد او دانش
سرى كه بالش جويد نيابد او افسر »
عنصرى 9 ارزش دل .
10 آرزوى دل .
11 دل آزاد آزاد دل .
12 دل آزار .
13 از دل آمدن « چطور از دستت آمد اين بچه يتيم را زدى ؟ »
« با لب آماده فرياد هر شب بر درت
آيم و ديگر دلم نايد كه بيدارت كنم »
14 از دل برآمدن « آه از دل بر آورد ، سخن او از دل برآمد » .
15 از دل برآوردن از دل بر انداختن ، محبت كسى را از دل برانداختن و از دل راندن
« از آن زمان كه تو ما را از دل برآوردى
مسافريم بهر خاطرى كه ميگذريم »
حسن بيك رفيع 16 از دل به دل رفتن
« گر دل به دل رود ز دل خويش باز پرس
تا بى هواى تست كرا زين ديار دل »
سوزنى
« از دل به دلت رسول كرديم
و ز ديده زبان راز بستيم »
خاقانى 17 از بهر دل براى رضا و خشنودى دل كسى « گفت از بهر دل من جوانمردى بكن » لغت نامه دهخدا نقل از تاريخ برامكه .
18 از ته دل از صميم قلب .
19 دل از جاى رفتن ( ترسيدن )
[ 292 ]
20 دل از دست داده دل از كف داده
« بهر جا قامتش چون من دل از كف دادهاى دارد
به رنگ نقش پا در هر قدم افتادهاى دارد »
محمد على طائف 21 دل آزردن
« دگر ره نيازارمش سخت دل
چو ياد آيدم سختى كار گل »
سعدى 22 آزردن دل دل و يا جان را ناراحت كردن
« مرا بهر چه كنى دل نخواهد آزردن
كه هر چه دوست پسندد بجان دوست رواست »
سعدى 23 دل از كسى پرداختن دل خالى كردن و قطع علاقه كردن
« توان از كسى دل بپرداختن
كه دانى كه بى او توان ساختن »
سعدى 24 دل از كسى يا چيزى شستن اعراض از آن .
25 از دل گذشتن ملهم شدن « از دلم گذشت كه امروز دوستم بسراغم ميآيد » 26 از دل ماندن آزرده خاطر شدن
« دل چو رويش ديد جانرا در بباخت
خاطر خواجو ازين از دل بماند »
خواجوى كرمانى 27 از دل نگريستن بسيار اهميت دادن
« دهم جان گر از دل بمن بنگرى
كنم خاك تن تا تو پى بسپرى »
فردوسى 28 از همه دل خواستن از همه سطوح دل خواستن
« هر كه ما را نخواهد از همه دل
گر همه دل بود از و بگسل »
سنائى
[ 293 ]
29 دل از هوس بريدن .
30 دل آسا آنچه خاطر را آسايش دهد .
31 دل آسائى تسلى .
32 آسوده دل فارغ البال ، آرام دل
« شه آزرده دل شد ز گفتارشان
نوازشگرى كرد بسيارشان »
نظامى 33 اشتر دل كينه توز 34 آشفته دل .
35 دل آشوب .
36 دل افتاده تنگدل .
37 دل افروز ( روشن كننده دل ) 38 افسرده دل
« در محفل خود راه مده همچو منى را
كافسرده دل افسرده كند انجمنى را »
39 دل افكار ( دلريش و شكسته دل ) .
40 دل آگاه
« بلى داند دلى كاگاه باشد
كه از دلها بدلها راه باشد »
41 الحان و نغمههاى دل
« دل مرغان خراسان را من دانه نهم
كه ز مرغان دل الحان به خراسان يابم »
خاقانى 42 آماده دل
« يكى بد سگال و يكى ساده دل
سپهبد بهر كار آماده دل »
فردوسى 43 دل انجام كسيكه مراد دل را به انجام ميرساند .
[ 294 ]
44 دل اندر واى نگران .
45 دل انگيزان نوائى از موسيقى .
46 آواى دل .
47 دلاورى شجاعت .
48 دلاويز .
49 آه دل .
50 اهل دل صاحبدل ، اهل ذوق ، اهل مكاشفه
« دل رفت گر اهل دل بيابم
زين مرهم زخم آن ببينم »
خاقانى
« معرفتى در گل آدم نماند
اهل دلى در همه عالم نماند »
نظامى
« نور حق ظاهر بود اندر ولى
نيك بين باشى اگر اهل دلى »
مولوى 51 آهن دل
« چو ديوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ »
نظامى 52 آهو دل ترسو و ضعيف .
53 اى دل ، دلا اى جان ، اى من ، اى نفس
« اى دل خواهى كه در دلارام رسى
بى تيمارى بدان مه تام رسى »
از قابوسنامه
« اى دل ار سيل فنا بنياد هستى بركند
چون ترا نوح است كشتيبان ز طوفان غم مخور »
حافظ
« دلا كشيدن بايد عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بى خار و كنز بى مارا »
فرالاوى
« دلا سلوك چنان كن كه گر بلغزد پاى
فرشتهات به دو دست دعا نگهدارد »
حافظ
[ 295 ]
54 آيينه دل
آيينه دل چون شود صافى و پاك
نقشها بينى برون از آب و خاك »
مولوى
« دل صادق بسان آينه است
رازها پيش او معاينه است »
سنائى 55 دل با خود نبودن « هامان گفت اى ملك مرا دل با خود نيست از غم ملك زاده » لغت نامه دهخدا نقل از سمك عيار ج 1 ص 2 56 بار دل 57 بارقهاى كه بر دل ميزند .
58 باز دل كسى كه دل بمانند دل باز دارد .
59 باز آمدن دل برگشتن دل به حال طبيعى خود
« چو باز آمدش دل به جاماسب گفت
كه اين خود چرا داشتى در نهفت »
فردوسى 60 دل باز كردن « دل باز كردن پيش كسى و غمها و رازها با او گفتن » .
61 دل با كسى نبودن سخت در هراس و وحشت بودن « همگان به درگاه آمدند كه با كسى دل نبود » .
تاريخ بيهقى 62 با دل گفتن
« دگر گفت با دل كه از چند گاه
شدم من بدين مرز جوياى شاه »
فردوسى 63 دل بجاى داشتن
« به او گفت كاين دل ندارد بجاى
ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پاى »
فردوسى 64 بد دل ، دل بد كردن
« چو بشنيد مهران ز كيد اين سخن
بدو گفت از ين خواب دل بد مكن »
فردوسى
[ 296 ]
65 دل بدست آوردن
« تا توانى دلى بدست آور
دل شكستن هنر نمىباشد »
سعدى
« اگر بر آب روى خسى باشى ،
و اگر بر هوا پرى مگسى باشى ،
دلى
بدست آر تا كسى باشى » .
خواجه عبد اللَّه انصارى 66 دل بدل توافق عميق ميان دو انسان .
67 بر آن دل بر آن عقيده و تصميم قلبى
« نه بر جنگ از ايران زمين آمديم
به مهمان خاقان چين آمديم »
نظامى 68 دل بر راه بودن
« ز انتظارم ديده و دل بر رهست
زين غمم آزاد كن گر وقت هست »
مولوى 69 دل بردن
« جوان را ره و رأى گردان بود
دلش بردن از راه آسان بود »
اسدى
« دل بردى از من به يغما اى ترك غارتگر من
ديدى چه آوردى ايدوست از دست دل بر سر من »
حكيم صفا اصفهانى 70 برده دل عاشق .
71 دل بر سر آن بودن خواهش و هواى آن چيز را داشتن .
« صد گونه سبب طى شد و يكدل نشكستى
امشب كه دل بر سر ناز آمدنت نيست »
عرفى 72 دل بر سر زبان داشتن و دل بر كف داشتن
« چون كنم را ز عشق را خس پوش
من كه دل بر سر زبان دارم »
طالب آملى
[ 297 ]
73 بر سر و دل كسى بودن بار خاطر و مايه رنج او بودن 74 برگشتن دل به حالت طبيعى 75 برنا دل جوان دل 76 بر در دلها نشستن غمخوار بودن به مصيبت ديدگان « ميان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته » .
گلستان سعدى 77 دل بريدن .
78 بز دل ترسو و جبان .
79 دل بستن
« دوستان عيب كنندم كه چرا دل بتو بستم
بايد اول بتو گفتن كه چنين خوب چرائى »
سعدى 80 دل به باد دادن « چنان افتاد از قضا كه بو نعيم نديم مگر به حديث اين ترك دل به باد داده بود » 81 دل به جان آمدن
« سينه مالا مال در دست اى دريغا مرهمى
دل ز تنهائى بجان آمد خدايا همدمى »
حافظ 82 دل به چند جا رفتن
« جائى نميروى كه دل بد گمان من
تا بازگشتن تو به صد جا نمىرود »
صائب تبريزى 83 به دل خود به ميل خود 84 دل به دريا زدن
« گر به طوفان ميسپارد ور به ساحل ميبرد
دل به دريا و سپر بر روى آب افكندهايم »
سعدى
[ 298 ]
« ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
و ندرين كار دل خويش بدريا فكنم »
حافظ
« اشرف از گردون نيابى گوهر مطلوب را
تا نيندازى در اين ره دل بدريا چون حباب »
سعيد اشرف
« رهروان عقل ساحل را به جان دل بستهاند
ما دل خود را براه عشق بر دريا زديم »
ظهير فاريابى 85 دل به روى دويدن خون گريستن
« چو در گوش خواهر شد آن گفتگوى
همه بر دويدش دل از تن به روى »
فردوسى 86 دل به كسى پرداختن
« كسى كه روى تو ديدست حال من داند
كه هر كه دل بتو پرداخت صبر نتواند »
سعدى 87 به دل گرفتن متأثر شدن و در انتظار انتقام بودن
« فلك به عمر خود از هر كه يافت آزارى
به دل گرفت و به عهد تو انتقام كشيد »
حسن بيك رفيع 88 به دل نشستن .
89 بيدل دل از دست داده
« بيدلى در همه احوال خدا با او بود
او نمىديدش و از دور خدايا مىكرد »
حافظ
[ 299 ]
90 بى دل بى رحم و بى عاطفه .
91 دل بيتاب
« دانم كه بيقرارى اين درد جانگداز
حرف شكايت از دل بيتاب ميكشد »
صائب تبريزى 92 بيچاره شدن دل .
93 بيدار دل .
94 دل بيمار
« دل بيمار را دوا بتوان
حمق را هيچگونه چاره مدان »
سنائى 95 بيمارى دل 96 دل بينائى ديدن دل
« همى ديدن دل طلب هر زمان
كه از ديدن دل فزايد روان »
اسدى 97 دل پاره گشتن
« ديد بنوعى كه دلش پاره گشت
برزگر پير در آن ساده دشت
نظامى 98 دل پاك
به دل پاك مرا جامه نا پاك رواست
بد مر آنرا كه دل و جامه پليد است و پلشت »
كسائى 99 پاكدل
« دل كه پاكيزه بود جامه ناپاك چه باك
سر كه بى مغز بود نغزى دستار چه سود
100 پاك كردن دل
[ 300 ]
101 دل پائين ريختن « در آن لحظه كه آن حادثه را ديدم دلم پائين ريخت يا دلم فرو ريخت » 102 پر دل 103 دل پر آشوب 104 پراكنده بودن دل
« كه بازار چندانكه آكنده تر
تهيدست را دل پراكندهتر »
سعدى 105 دل پر بودن « دلم از كارهاى او پر است » 106 پر درد گشتن دل
« دلش گشت پر درد و رخسار زرد
پر از غم روان لب پر از باد سر »
فردوسى 107 پر زدن دل « دلم براى وطن پر ميزند » « دلش مثل كبوتر پر ميزند » 108 دل پر سودا 109 دل پرسى احوال پرسى 110 دل پر كينه و انتقامجو
« شد از باختر سوى درياى گنگ
دلى پر ز كين و سرى پر ز جنگ »
111 پريشان دل 112 پژمرده دل 113 دل پسند 114 پوشيده دل كور دل 115 پيچان دل اضطراب و پريشانى 116 دل پيروز 117 دل پيشه سكوت و خاموشى
[ 301 ]
118 تاب زدن دل تافتن دل .
119 تاراج دل .
120 تازه دل دل شاداب ، جوان دل .
121 تافتن دل .
122 تباهى دل شيفته شدن ، فساد دل .
123 تپيده دل .
124 ترجمان دل .
125 دل تركيدن .
126 تشويش دل .
127 تصديق دل .
128 تفته دل دل تفتيده ، سخت غمناك .
129 تكذيب دل .
130 دل تفتيده .
131 تمناى دل .
132 تنگ دل .
133 دلتنگ .
134 دلتنگ شدن
گر از دلبرى دل بتنگ آيدت
و گر غمگسارى بچنك آيدت
سعدى 135 توسن دلى سخت دل بودن .
136 ته دل .
137 ته دل روشن روشن بودن .
138 تهى دل خالى بودن دل از كينه و بغض .
139 دل تهى كردن خالى كردن دل « همه گلهها و شكوهها را بازگو كردن ،
[ 302 ]
انتقام گرفتن » .
140 تيره دل بد رأى ، نادرست .
141 تيز دل شجاع و دلاور .
142 ثناى دل .
143 جان و دل مايه هستى و حيات .
144 دل و جان دندان و ناخن .
145 دل و جانى خالصانه .
146 دل جستن عقيده كسى را پرسش كردن و بررسى نمودن .
147 جنگ و كينه در دل .
148 جوان دل 149 جوشيدن دل شدت فعاليت دل چه در عواطف و چه در هيجانات ديگر 150 دلجوئى و دلجو .
151 دل چركين .
152 دلچسب .
153 چشم دل ديده دل
« چشم دل باز كن كه جان بينى
آنچه نا ديدنيست آن بينى »
هاتف 154 چشم و دل سير بى نياز و بى طمع .
155 چوبين دل .
156 چيره دل دل پيروز ، قوى دل .
157 حال آمدن دل خوشدل و شادمان شدن .
158 حجاب دل .
159 حديث دل .
160 حرف دل .
[ 303 ]
161 حكايت دل .
162 خالى بودن دل از كينه و بغض .
163 خالى كردن دل از كينه يا اندوه .
164 خاموشى دل .
165 خانه دل
« ما خانه دل جاى تمناى تو كرديم
در خانه چراغ از رخ زيباى تو كرديم »
كمال خجندى 166 دل خائيدن
« در خم طره تو شيوه ماست
دل به دندان شانه خائيدن »
طالب آملى 167 خرابى دل
« دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض يك خراب مىنرسد »
خاقانى 168 خراشيدن دل آزردن دل .
169 خراشيده دل .
170 خرم دل
« خرم دلى كه منبع انهار كوثر است
كوثر كجا ز ديده پر اشك بهتر است »
171 خسته دل دل فگار ، دلخسته ، مغموم .
172 خطاى دل .
173 خلوت دل در خلوت دل .
174 خلوت نشين دل
[ 304 ]
« گرگ آزاد ريسمان در حلق
كيست خلوت نشين دل با خلق »
اوحدى 175 خليده دل مجروح دل ، دل مجروح .
176 خندان دل دل خندان .
177 خنك شدن دل راحت دل .
178 خواب دل .
179 دلخواسته معشوق .
180 دلخواه .
181 خواهش دل .
182 خود را در دل ديگرى جا دادن .
183 دلخور شدن .
184 دلخوردگى .
185 دل خوردن
« ز فكر دانه مخور زير آسمان دل خويش
به آب خشك محال است آسيا گردد »
صائب تبريزى
« دل را به ره بيهده كامى نتوان خورد
اين ميوه عزيز است بخامى نتوان خورد »
وحيد 186 دلخوش
« بر مرگ دل خوش است درين واقعه مرا
كاب حيات در لب ياقوت فام اوست »
سعدى 187 دلخوش داشتن قناعت و رضايت دادن بچيزى .
188 دلخوشى .
[ 305 ]
189 دلخوشى دادن .
190 خون دل
از بس كه سر زلفش در خون دل من شد
در نافه مشگ افشان دل گشت جگر خوارش »
فريد الدين عطار
« نه زخم خورد كه خون دل خراب نخورد
غرور او ز سفال شكسته آب نخورد »
كليم 191 دل خون .
192 خون شدن دل ، دل خونين ، دل خون بودن
« ور نه خود اشفقن منها چون بدى
گر نه از بيمش دل كه خون شدى »
مولوى
« دلش خون شد و راز در دل بماند
ولى پايش از گريه در گل بماند »
سعدى 193 دل روح و جان و روان
« دريغ من كه مرا مرگ و زندگانى تلخ
كه دل تبست و تباهست و تن تباه و تبست
آغاجى 194 دل شهامت ، شجاعت ، توانائى
« هزار كبك ندارد دل يكى شاهين
هزار بنده ندارد دل خداوندى
شهيد بلخى 195 دل مايه شجاعت و تكيهگاه
« دل شهر ياران و پشت كيان
به فرياد هر كس كمر در ميان »
فردوسى
[ 306 ]
196 دلا ، اى دل اى جان ، اى من ، اى نفس .
197 دلير قوى دل ، دلاور ، شجاع
« شد از مردى آن سوار دلير
گمان برد كان شير دل بود شير »
نظامى 198 دل دادن
« اين ديده شوخ مىكشد دل به كمند
خواهى كه به كس دل ندهى ديده به بند »
دل من خواست همى بر كف او دارم دل
ور بجاى دل جان خواهد بدهم كه سزاست
فرخى 199 دلداده 200 دلدار .
201 دلدارى .
202 داغ دل 203 دام دل .
204 دانا دل .
205 در دل آمدن
« در دلم آمد كه سال آن مه من چند
هفته ديگر بر آن شمار بر آمد »
سوزنى 206 دل در انتظار بودن
« بزرگان چشم و دل در انتظارند
عزيزان وقت و ساعت مىشمارند »
سعدى 207 در دل را باز كردن هر چه در دل داشتن گفتن .
208 درد دل .
[ 307 ]
« تن بى درد دل جز آب و گل نيست
دل فارغ ز درد عشق دل نيست »
جامى 209 در دل داشتن باطنا بر آن بودن ، در خاطر داشتن ، نيت آن داشتن
« همى داشت اندر دل اين شهريار
چنين تا بر آمد بر اين روزگار »
فردوسى 210 در دل رفتن به دل نشستن .
211 دل در سنگ شكستن خاموشى گزيدن .
212 در دل قرار دادن عميقا معتقد شدن .
213 دل در كمند آوردن
« وقتى به لطف گوى و مدارا و مردمى
باشد كه در كمند قبول آورى دلى »
سعدى 214 در دل گرفتن
« صاف چون آينه مىبايد شدن با نيك و بد
هيچ چيز از هيچ كس در دل نمىبايد گرفت »
صائب تبريزى 215 دل در گرو گذاشتن
« يكى را چو من دل بدست كسى
گرو بودمى برد خوارى بسى »
سعدى 216 در ماندن دل بيچاره شدن دل .
217 در دل نشستن .
218 دل دريا كردن دل بدريا زدن
[ 308 ]
« در محيط آفرينش از حبابى كم مباش
كز نظر وا كردنى دل را به دريا كرد و رفت »
صائب تبريزى 219 دل درياى نور
« دل نباشد غير آن درياى نور
دل نظر گاه خدا و آنگاه كور »
مولوى مثنوى 220 دل دريائى پريشانى و تشويش دل
« پريشان خاطرى چون زلف يار بى وفا دارم
دل دريايى چون كشتى بى ناخدا دارم »
مير نجات 221 دست از دل بر آوردن عزم و تصميم قطعى .
222 دل دگرگون كردن .
223 دل و دماغ هوى ، علاقه .
224 دل دوختن
« دل دوختن بوعده معشوق بى وفا
جز آروزى خام و خيال محال نيست »
قدسى 225 دود دل آه و ناله .
« برق جمالى بجست خرمن خلقى بسوخت
ز آنهمه آتش نگفت دود دلى بر شود »
سعدى 226 دل دور داشتن حالت اجتناب از چيزى
« دل و مغز را دور دار از شتاب
خرد با شتاب اندر آيد به خواب »
فردوسى 227 دل دو نيم
« بلاى چشم در راهى عظيم است
هميشه چشم بر ره دل دو نيم است »
نظامى
[ 309 ]
228 دو دل بودن و يكدل بودن
« من دژم كردم كه با من دل دو تا كردست دوست
خرم آن باشد كه با او دوست دل يكتا كند »
منوچهرى دامغانى 229 دلدهى اشتغال .
230 ديده دل .
231 دل و ديده گرامى ، بسيار عزيز .
« بديشان سپرد آن دل و ديده را
جهان جوى گرد پسنديده را »
فردوسى 232 دل و دين زدن بتاراج بردن .
233 ديو دل شيطانى .
234 دل ديوانه
« دل ديوانه بشيبد هر ماه
چون نظر سوى هلالش برسد »
خاقانى
« دل را به كف هر كه نهم باز پس آرد
كس تاب نگهدارى ديوانه ندارد »
235 دريا كردن دل
« تو دريا كن دل اى ساقى و خم را در ميان آور
سر ما گرم از ين پيمانه كم كم نمىگردد »
صائب تبريزى 236 راحت دل .
237 راز دل
« صبح آتشى از نهان بر آورد
راز دل آسمان بر آورد »
خاقانى 238 راز دل زمانه كنايه از آفتاب .
239 راست دل دل صاف و پاك .
[ 310 ]
240 دل راست داشتن با كسى يكرنگ بودن .
241 دل راه دادن دريافت دل « دلم به گفتار تو راه نميدهد » مانند فتواى دل « استفت قلبك » ( از دل خود فتوى بگير ) و ببين راه ميدهد يا نه ) 242 راه از دل به دل
« بلى داند دلى كاگاه باشد
كه از دلها به دلها راه باشد »
243 راه را دل ميشناسد
« دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس »
نظامى 244 دلربا .
245 رسيدن دل .
246 دل رفتن
« دل ميرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا »
حافظ
« اى ساربان آهسته ران كارام جانم ميرود
و آندل كه با خود داشتم با دلستانم ميرود »
247 دلرفته بيجان .
248 رميدن دل
« چپ و راست لشگر كشيدن گرفت
دل پر دلان زو رميدن گرفت »
سعدى
« من رميده دل آن به كه در سماع نيايم
كه گر بپاى در آيم به در برند بدوشم »
سعدى
دلم رميده لولى وشى است شور انگيز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آميز »
حافظ
[ 311 ]
249 رنجش دل
« مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشى
ز بامى كه برخاست مشكل نشيند »
طبيب 250 روا ديدن دل اجازه وجدان .
251 روشندل روشن ضمير
« چنين گفت روشندل پارسى
كه بگذشت سال از برش چار سى »
فردوسى « قوى راى و روشندل و نغز گوى » نظامى 252 دل روشن شدن ناگهانى بارقهاى كه بر دل ميزند .
253 دلريش .
254 زبان دل گفتار خاص دل .
255 دل زخم .
256 دل زداى مقبول ، پسنديده ، پاك كننده دل از اندوه و اضطراب و ترديد .
257 زنده دل
« بجان زنده دلان سعديا كه ملك وجود
نيارزد آنكه دلى را ز خود بيازارى »
سعدى « نور ادب دل را زنده كند » 258 زوال دل اعراض ، ركود و خموشى 259 زيارت دل
« تا بتوانى زيارت دلها كن ( كافزون ز هزار كعبه آمد يك دل »
خواجه عبد اللّه انصارى 260 ساده دل .
[ 312 ]
261 دلساز خاطر نواز ، دلنواز .
262 دلسازى غيرت و حميت .
263 سبك دل ظريف خاطر گشتن .
264 سبك شدن دل ترسيدن
« از هول زخم او دل گيتى سبك شود
گر در مصاف دست به گرز گران كند »
مسعود سعد 265 سبك گردانيدن دل خالى كردن دل از كينه يا اندوه
« دل سبك گردان ز كين تا قابل نيكان شوى
باغبان بيرون كند از خاك گلشن سنگ را »
اقامت صفاهانى 266 دلستان معشوق
« دل از آن دلستان بكس نرسد
بر از آن بوستان بكس نرسد »
خاقانى
« اى ساربان آهسته ران كآرام جانم ميرود
و آندل كه با خود داشتم با دلستانم ميرود »
سعدى 267 سخت دل بى مهر ، ظالم ، قسى القلب .
268 سخن دل « سخن كه از دل برآيد بدل نشيند » .
269 دلسرد .
270 سرد كردن كسى را بر دل كسى از نظر انداختن وى .
271 سر رفتن دل تنگ حوصله شدن .
272 سر گرم كردن دل مشغول داشتن آن .
273 سر گشته دل دل سر گشته
« اين دل سر گشته از خود تهى پر از گداز
بر سر چاه زنخدان كوزه دولاب بين »
[ 313 ]
274 سفر به ابديت از راه دل
« به دل در خواص بقا ميگريزم
بجان زين خراس فنا ميگريزم »
خاقانى
« دل شود چون به علم بيننده
راه جويد به آفريننده »
اوحدى 275 دل سفره كردن همه رازها و حوادث و دردها و خوشىهاى خود را بازگو كردن .
276 سندان دل دل سخت ، دل آهنين .
277 دل سنگ
« دلى كه عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا بصبورى هزار فرسنگ است »
278 سنگ دل
آن دل چون سنگ ما را چند چند
پند گفتيم و نمىپذيرفت و رفت »
279 سنگ بر دل ز دل دل از هوس بريدن .
280 سنگ صبر بر دل بستن سكوت و خاموشى گزيدن .
281 سوختن دل دلسوزى به كسى .
282 دلسوخته
« بس ستاره آتش از آهن جهيد
وين دل سوزيده پذرفت و كشيد
مولوى 283 سوزاندن دل كسى سخت ناراحت كردن او .
284 دلسوزى به كسى .
285 سويداى دل .
286 سياه دل
« بر سيه دل چه سود خواندن وعظ
نرود ميخ آهنين در سنگ »
سعدى
[ 314 ]
287 دل سياه كردن ايجاد اندوه كردن .
288 دل سير بودن بى اعتنائى و بى طمع بودن .
289 سيماب دل بى دل و ترسو .
290 دلشاد
« بى وصل تو كاصل شادمانى است
تن را دل شادمان مبينام »
خاقانى 291 شاداب دل خوش طبع .
292 شخوده دل خراشيده دل ، دل ريش ، دل زخم .
293 دلشدگى حماقت و نادانى .
294 شستن دل پاك كردن دل .
295 شستن دل اعراض قطعى از چيزى يا كسى .
296 شفا يافتن دل
« جواب سرد فرستى شفاى دل ندهد
شفا چگونه دهد چون جلاب باشد سرد »
خاقانى 297 دل شكار
« ز پگاه مير خوبان به شكار مىخرامد
كه به تير غمزه او دل ما شكار بادا »
مولوى 298 شكستن دل كسى .
299 دل شكسته .
300 شكيبا دل دل آرام و با ظرفيت .
301 شمع دل
« شمع دل عشاقان بنشست چو او برخاست
افغان ز نظر بازان برخاست چو او بنشست »
حافظ
[ 315 ]
302 از دل شنيدن و پذيرش از دل .
303 شور زدن دل هيجان اضطراب انگيز .
304 شوريده دل پريشان خاطر ، عاشق و شيفته .
305 شيرين كردن دل خوش كردن دل .
306 شيشه دل نازك دل .
307 شيشه دل بر سنگ زدن شكستن آن
« چندين هزار شيشه دل را به سنگ زد
افسانه ايست اينكه دل يار نازك است »
صائب تبريزى 308 دل شيطانى منقلب 309 شيفته دل شوريده دل ، بيقرار .
310 صاحبدل آگاه دل ، عارف ، بينا دل
« صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه
بشكست عهد صحبت اهل طريق را »
سعدى
« دل مىرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا »
حافظ 311 صافى دل صافى ضمير .
312 صيد شدن دل شكار شدن دل به كسى يا به چيزى .
313 ضعف رفتن دل براى كسى خواهان او شدن .
314 دلش طاقچه ندارد نهايت رك گو و صريح و صاف و ساده است .
315 دل طاق كردن كنايه از يگانه شدن و مجرد گشتن از علايق
« خط در خط عالم كش و در خط مشو از كس
دل طاق كن از هستى و بر طاق بنه اسباب »
خاقانى
[ 316 ]
316 طپش دل .
« دل مىطپد اندر بر سعدى چو كبوتر
زين رفتن و باز آمدن كبك خرامان »
سعدى 317 ظلمت دل 318 عشق مربوط به دل است
« دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمىبينم
دلى بى غم كجا جويم كه در عالم نمىبينم »
سعدى 319 عمارت دل آبادى دل
تا بتوانى عمارت دلها كن
بهتر ز هزار كعبه باشد يكدل »
خواجه عبد اللّه انصارى 320 غر دل ترسنده .
321 غريو دل فرياد پرخاش جويانه
« چو آگه شد از رستم و كار ديو
پر از خون شدش چشم و دل پر غريو »
فردوسى 322 غم دل
« گفته بودم چو بيائى غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيائى
سعدى 323 دل غمگين
« دل از ديرى كار غمگين مدار
تو نيكى طلب كن نه زودى كار
اسدى 324 دل غنى و بى نياز
دل چو غنى شد ز فقيرى چه غم
روز رهائى ز اسيرى چه غم »
خواجوى كرمانى
[ 317 ]
325 دل فارغ
« تن بى درد دل جز آب و گل نيست
دل فارغ ز درد عشق دل نيست »
جامى 326 فراخ بودن دل يا گنجايش بودن آن در بذل و بخشش و تحمل حوادث .
« مرا غم آيد اگر چه مرا دل است فراخ
زمان دادن و بخشيدن بدان كردار »
فرخى 327 فراغت دل دل آسودگى .
328 فرزانه دل دلى هماهنگ با عقل و خرد و هوش
« ز گفتار فرزانه دل مرد پير
سخن بشنو و يك بيك ياد گير »
فردوسى 329 دل فرو ريختن ترس و وحشت در برابر حوادث ناگهانى .
330 دل فرو گير جاى آسايش دل .
331 دلفريبى .
332 فساد دل .
333 قدر دل
« قدر دل و پايه جان يافتن
جز به رياضت نتوان يافتن »
نظامى 334 قرار گرفتن دل آرام گرفتن آن .
335 قرص بودن دل مطمئن بودن آن ( اصطلاح عاميانه ) .
336 قوت دل شجاعت .
337 دل قوى
« دل قوى باشد چو دامن پاك باشد مرد را
ايمنى چون دامن تو پاك گشت و دل قوى »
ناصر خسرو
[ 318 ]
338 كام دل مطلوب نفس ، هواى نفس .
339 كباب از دل بينوا خوردن كنايه از ربودن مال بينوا .
340 كباب شدن دل سوختن دل
« خجسته بادت و فرخنده مهرگان و به تو
دل برادر شاد و دل عدوت كباب »
فرخى 341 كدورت دل
« آنقدر بار كدورت به دلم آمده جمع
كه اگر پايم از ين پيچ و خم آيد بيرون »
« لنگ لنگان در دروازه هستى گيرم
نگذارم كه كسى از عدم آيد بيرون »
منسوب به مسيح كاشانى 342 كسى را از دل بر انداختن .
343 دل كسى را نگاه داشتن آرامش بخشيدن و جرئت دادن به او .
344 دل كسى ربودن
كس نيست به گيتى كه بر او شيفته نبود
دلها ز خوى نيك ربايند نه ز استم »
فرخى 345 كشيدن دل ربودن و جذب آن .
346 كعبه دل
« در كوى وفا دو كعبه دارد منزل
يك كعبه سنگى است يكى كعبه دل »
347 كعبه كردن دل توجه شديد بآن .
348 كفيده دل شكافته دل
[ 319 ]
« كفيده دل و بر لب آورده كف
دهن باز كرده چو پشت كشف »
نظامى 349 كلنگ دل مرغ دل ، ترسو .
350 كم دل ترسو .
351 كنارنگ دل قوى دل
« كدام است گرد و كنارنگ دل
به مردى سيه كرده در جنگ دل »
فردوسى 352 كنج دل .
353 كندن دل از چيزى يا از كسى .
354 دلكوب دل آزار ، بى رحم .
355 كور دل .
356 كينه از دل شستن
« سر نامه كرد آفرين از نخست
بر آنكس كه او كينه از دل بشست »
فردوسى 357 كينه و جنگ در دل
« حجت به عقل گوى و مكن در دل
با خلق خيره جنگ و معادا را »
ناصر خسرو 358 كينه در دل داشتن
« بر آن بر نهادند يكسر سخن
كه در دل ندارند كين كهن »
فردوسى 359 گاو دل ترسنده ، بد دل
« مشو با زبون افكنان گاو دل
كه مانى در اندوه چون خر بگل »
نظامى 360 دل گداز غم آورنده .
[ 320 ]
361 دلگران رنجيده خاطر .
362 دل گران داشتن كسى دلتنگ بودن از او
« چنين گفت پس اى هنر گستران
مداريد دلها به من برگران »
363 دلگرانى آزردگى .
364 گرايش دل
« دل آنجا گرايد كه كامش رواست
خوش آنجاست گيتى كه دلرا هوى است »
اسدى 365 گرد آوردن دل جمع كردن نيروهاى آن .
366 گرفتگى دل انقباض و در هم پيچيدن دل .
367 دلگرم
« چو با عاشق كند معشوق دلگرم
نبينى در ميان جز رفق و آزرم »
نظامى 368 گرم دل عاشق 369 گرم داشتن دل كسى را دلجوئى كردن از او .
370 دلگرم كردن .
371 گسسته دل آزرده دل .
372 دل گسل دل شكسته .
373 دل گسيختن
« دلت را ز مهر كسى بر گسل
كجا نيستش با زبان راست دل »
فردوسى 374 دلگشا بخشنده انبساط به دل ( منظره دلگشا ) .
375 گشاد بودن دل فراخ بودن دل ، با بذل و بخشش .
376 گشادن دل شاد بودن آن
[ 321 ]
« همچو آن قفل كه در حرف كليدش باشد
دايم از حرف گشايان بگشايد دل من »
وحيد 377 گفتار خالص دل .
378 گفتار و سخن دل
« دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست كه عمرم همه در كار دعا رفت »
حافظ
« دل گفت مرا علم لدنى هوس است
تعليمم كن اگر ترا دسترس است »
« گفتم كه الف گفت دگر هيچ مگوى
در خانه اگر كس است يك حرف بس است »
منسوب به خيام 379 دل گم كردن دل از دست دادن ، فريفته شدن
« در پرى خوانى يكى دل كرده گم
بر نجوم آن ديگرى بنهاده سم »
380 گم كرده دل دل در راه محبوب از دست داده .
381 گنج دل .
382 گنجايش دل .
383 گنجشك دل ترسو ، بد دل .
384 گواهى دل
« دل گواهى ميدهد البته يارم ميرسد
اضطرابم بيش شد بيشك نگارم ميرسد »
مجذوبعلى شاه
« بصورت دو حرف كژ آمد دل اما
ز دل راستگوتر گواهى نيابى »
خاقانى
[ 322 ]
385 گوش دل باز كردن شنيدن و پذيرش از دل .
386 لوح دل
« ميتوانى تار آهى از پشيمانى كشيد
لوح دل را تخته مشق هوس كردن چرا »
صائب تبريزى 387 دل مخالف زبان
« دل اگر با زبان نباشد يار
هر چه گويد زبان بود پيكار »
لغت نامه دهخدا ، نقل از تاريخ سلاجقه كرمان 388 مراد دل
« به مراد دل من باش و دلم نيز مخور
گر همى خواهى كز صحبت من بر بخورى »
فرخى 389 مرده دل سخت افسرده دل
« در تن هر مرده دل عيسى صفت
از تلطف تازه جانى كردهاى »
مجد الدين رشيد عزيزى 390 مرغ دل
« مرغ دل را كه در اين بيضه خاكى قفس است
دانه و آب فراوان به خراسان يابم »
خاقانى 391 مشغول بودن دل نگران بودن دل .
392 مشغول كردن دل سرگرم كردن دل
« دل به بيهودهاى مكن مشغول
كه فلان ژاژ خاى مىخايد »
ناصر خسرو 393 دل مومين دل نرم . 1 1 اين تركيب در كلمه خرد هم ديده ميشود :
خرد مومين قدم وين راه تفته
خدا ميداند و آنكس كه رفته
با اين تفاوت كه مومين بودن براى دل صفتى مطلوب است و در خرد كنايه از عدم مقاومت آن در برابر حقايق عالى است كه دليل بر ناچيزى عقل نظريست .
[ 323 ]
394 مهمانسراى دل
« من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل »
« دل سراى تست پاكش دارم از آلودگى
كاندرين ويرانه مهمانى ندانم كيستى »
على صائبى تبريزى 395 ميان دل هسته مركزى دل : سويداى دل ، سويداى ضمير ، حبه دل ،
جايگاه جلوه خداوندى .
« نيست كس را جز تو جائى در سويداى ضمير
آرزوى اهل عرفانى ندانم كيستى »
على صائبى تبريزى
« بهر جزوى ز خاك ار بنگرى راست
هزاران آدم اندر وى هويداست »
« درون حبهاى صد خرمن آمد
جهانى در دل يك ارزن آمد »
« بدان خردى كه آمد حبه دل
خداوند دو عالم راست منزل »
شيخ محمود شبسترى 396 ميوه دل
« قرة العين من آن ميوه دل يادش باد
گر چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد »
حافظ 397 نازك دل حساس بودن دل
« چندين هزار شيشه دل را بسنگ زد
افسانهايست اينكه دل يار نازك است »
صائب تبريزى 398 نزهت سراى دل
« باغى كجاست اهل هنر را كنون بگو
نزهت سراى خاطر و دل ساحت درش »
دقايقى مروزى
[ 324 ]
399 دل نشين مرغوب .
400 دل نظرگاه خدا
« دل نباشد غير آن درياى نور
دل نظرگاه خدا و آنگاه كور »
مولوى مثنوى 401 نقطه دل شايد بمعناى فؤاد در عربى باشد مقابل لب كه مركز عقل است
« بر نقطه دل است چو پرگار سير من
اين مرغ قانع است به يكدانه آشنا »
صائب تبريزى 410 دل نگران چشم براه و منتظر .
411 دل نگه داشتن دور كردن دل از وسواس .
« دل نگهداريد اى بيحاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان »
مولوى 412 دل نمودگى اظهار ميل .
413 دل نمودن مهربانى .
414 دلنوازى مهربانى .
415 دل نه كسيكه توجه كند .
416 دلنهادن توجه و دقت .
417 نيكدل نيكو دل ، نيكو ضمير
« همى بار كردند و چيزى نماند
سبك نيكدل كاروان ها براند »
فردوسى 418 دل وا پس چشم براه 419 دلوار بى باك .
420 دل ويران
« هر كجا ويران بود آنجا اميد گنج هست
گنج حق را مىنجوئى در دل ويران چرا
مولوى ديوان شمس
[ 325 ]
421 دل هر جائى
چو هر ساعت از تو بجائى رود دل
به تنهائى اندر صفائى نبينى
سعدى 422 هر چه در دل داشتن گفتن .
423 هشيار دل بيدار ، هوشمند .
424 همدل رفيق واقعى
« هين غذاى دل طلب از همدلى
رو بجو اقبال را از مقبلى »
مولوى 425 هواى دل .
426 يكدل .
427 يكتا دل يكدل ، متحد واقعى « ز ياران يكدل بلندى رسد » نظامى البته بعضى از تركيبات را كه متذكر شديم ، ميتوان با بعضى ديگر از تركيبات مساوى در نظر گرفت . بيائيد همه كتابهاى سازنده بشرى را از كتب باستانى يونان و هند گرفته تا الهيات قرون وسطى و نوشتههاى بظاهر ادبى شرق و غرب مانند مثنوى جلال الدين مولوى و بينوايان ويكتور هوگو و آثار انسانى داستايوسكى و بالزاك و تولستوى و شكسپير و صدها امثال اين آثار را كه بسيار بسيار عالىتر از روانشناسان حرفهاى ، انسان را شناختهاند ، در يك ميدان بزرگ بين المللى جمع كنيم سپس روى كلماتى مانند دل ، وجدان ، عقل سليم ، فطرت پاك ،
عواطف عالى ( تصعيد شده ) انسانى را قلم بطلان بكشيم ، يعنى آنها را از آن آثار بزرگ انسانى منها كنيم ، ببينيم آيا در اينصورت حتى يك سطر در آن كتابها وجود خواهد داشت كه به خواندنش بيارزد ؟ اگر دچار حيرت نشويد يك پيشنهاد ديگر هم داريم و آن اينست به اضافه اين كتابهاى ادبى انسانى ، كتابهاى علوم سياسى و اجتماعى و حقوقى و اخلاقى را هم بياوريد
[ 326 ]
و دل و وجدان و عقل سليم را از آنها پاك كنيد ، خواهيد ديد همه آن كتابها در برابر يك سطر از حكم عقل نظرى معمولى كه از خود محورى شروع و در تنازع در بقا شكوفان و در از بين بردن همه انسانها و جهان ختم ميشود ، قدرت مقاومت ندارد . اينست دليل اهميت فوق العادهاى كه قرآن به موضوعات سه گانه « قلب و صدر و فؤاد » نشان داده و در حدود 192 آيه سه موضوع مزبور را مطرح نموده است . بعنوان نمونه :
1 ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِىَ كَالْحِجارَةِ اَوْ اَشَدُّ قَسْوَةً وَ اِنَّ مِنَ الْحِجارَةِ لَما يَتَفَجَّرُ مِنْه الْأَنْهارُ . . . 1 ( سپس دلهاى شما را پس از آن قساوت گرفت و مانند سنگ يا سختتر از آن گشت ، زيرا بعضى از سنگها منفجر ميشود و چشمه سارها از آن بجريان ميفتد . . . ) 2 قُلْ مَنْ كانَ عَدُوّاً لِجِبْريلَ فَأَنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بِأِذْنِ اللَّهِ 2 ( بگو بآنان هر كس كه با جبرئيل خصومت داشته باشد [ كارى از آن تبهكار ساخته نيست ] زيرا جبرئيل است كه قرآنرا با اذن خداوندى به قلب تو نازل كرده است ) .
3 وَ لِيَرْبِطَ عَلى قُلُوبِكُمْ وَ يُثَبِّتُ بِهِ الْأَقْدامَ 3 ( تا دلهاى شما را بهم نزديك كند ، يا لطف الهى را به دلهاى شما برساند و بوسيله آن قدمها را ثابت نمايد ) .
4 اَلَّذينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ اَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ 4 ( كسانيكه ايمان آوردهاند و دلهاى آنان با ذكر و ياد خداوندى به مقام اطمينان ميرسد ، آگاه باشيد با ذكر و ياد خداوندى دلها مطمئن ميشوند ) .
5 يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ اِلاَّ مَنْ اَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ 5 [ روز قيامت ]
-----------
( 1 ) البقره آيه 74 .
-----------
( 2 ) البقره آيه 97 .
-----------
( 3 ) الانفال آيه 11 .
-----------
( 4 ) الرعد آيه 28 .
-----------
( 5 ) الشعراء آيه 89 .
[ 327 ]
روزيست كه نه مال سودى مىبخشد و نه فرزندان مگر كسى كه با قلب سليم رو به پيشگاه خداوندى بيايد ) .
6 كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ 1 ( بدينسان خداوند بر دل همه متكبران جبار مهر ميزند و آنرا از كار مياندازد ) .
7 وَ قالُوا قُلُوبُنا فى اَكِنَّةٍ مِمَّا تَدْعُونا اِلَيْهِ 2 ( و آن تبهكاران گفتند :
دلهاى ما در پردههاى مخفى كننده پوشيده است از آنچه كه تو ما را بسوى آن دعوت ميكنى ) .
8 اَمْ حَسِبَ الَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ اَنْ لَنْ يُخْرِجَ اللَّهُ اَضْغانَهُمْ 3 ( يا آنانكه در دلهايشان مرض است گمان ميكنند كه خداوند كينه توزيهاى آنانرا بيرون نخواهد آورد ) .
9 هُوَّ الَّذى اَنْزَلَ السَّكينَةَ فى قُلُوبِ الْمُؤْمِنينَ لِيَزْدادوُا ايماناً مَعَ ايمانِهِمْ 4 ( او خداونديست كه آرامش را بر دلهاى مردم با ايمان فرستاد تا به ايمانشان افزوده شود ) .
10 وَ اِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ يا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنى وَ قَدْ تَعْلَمُونَ اَنّى رَسُولُ اللَّهِ اِلَيْكُمْ فَلَمَّا زاغُوا اَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدى الْقَوْمَ الْفاسِقينَ 5 ( و هنگاميكه حضرت موسى به قوم خود گفت : اى قوم من ، چرا مرا اذيت ميكنيد در صورتيكه ميدانيد من فرستاده خدا بسوى شما هستم ، وقتى كه آنان از فرمان الهى لغزيدند ، خداوند دلهاى آنانرا لغزانيد و خداوند مردم فاسق را هدايت نميكند ) .
-----------
( 1 ) المؤمن آيه 35 .
-----------
( 2 ) فصلت آيه 5 .
-----------
( 3 ) محمد ( ص ) آيه 29 .
-----------
( 4 ) الفتح آيه 4 .
-----------
( 5 ) الصف آيه 5 .
[ 328 ]