بجهت اين آفات است كه همواره شناختهاى اصيل و صاحبنظران در اقليت بودهاند
ما تا كنون در حدود 25 آفت براى شناخت مطابق آيات قرآنى مطرح كردهايم . البته نميتوانيم ادعا كنيم كه همه آفات شناخت همين مقدار است كه ما متذكر شديم ، ولى ميتوان گفت : اين آفات كه ما مورد بررسى قرار دادهايم اصول عمده آنها است .
نتيجهاى كه از مباحث گذشته تا كنون بدست ميآيد ، اينست كه بر خلاف تصور مردم معمولى شناخت اصيل و صاحبنظران حقيقى كه با واقعيات بدون آفات مزبور در مباحث گذشته ارتباط برقرار ميكنند ، در اقليت اسف انگيز ميباشند . اين مطلب در آيات فراوانى از قرآن ديده ميشود . از آنجمله :
1 ما خَلَقْنا هُما اِلاَّ بِالْحَقِّ وَ لكِنَّ اَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ 1 ( ما زمين و آسمان را نيافريديم مگر بر مبناى حق ولى اكثر آنان نميدانند ) .
2 لَخَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ اَكْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَ لكِنْ اَكْثَرُ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ 2 ( آفرينش آسمانها و زمين بزرگتر از آفرينش مردم است ولى اكثر مردم نمىدانند ) در قرآن مجيد در بيش از 25 مورد ، با كثريت نادانان اشاره شده است .
-----------
( 1 ) الدخان آيه 39 .
-----------
( 2 ) المؤمن آيه 57 .
[ 211 ]
اقليت در هر سه قلمرو انسان شناسى و جهان شناسى و طبيعت شناسى در همه دورانها و در همه جوامع كاملا مشهود است :
ميتوان اقليت صاحبنظران و محدوديت شناختها را هم در دوران ما قبل دو قرن اخير مشاهده كرد و هم در دو قرن اخير كه بعقيده بعضى از محققان تاريخ علوم ، كه شكوفائى دانش و بينش در اين دو قرن بيش از همه قرون گذشته بوده است . اگر بخواهيم واقعيت اين پيشرفت و شكوفائى را تحليل كنيم خواهيم ديد اگر چه كتابها و آزمايشگاههاى بيشمار درباره تحقيقات گوناگون پيرامون انسان شناسى و جهان شناسى و طبيعت شناسى بوجود آمده است ،
ولى ريشهها و مبانى اصيلى كه محتويات آن كتابها و ديگر محصولات علوم انسان شناسى را تشكيل مىدهد ، محدود و معين بوده ، فقط گسترش مسائل آن ريشهها و مبانى بسيار وسعت پيدا كرده است هرگز نبايد گمان كرد كه انسان شناسى اگزيستانسياليسم هر مطلبى را كه بيان ميكند ، ابتكارى و اختصاصى است .
همچنين انسان شناسى پراگماتيسم هر چه ميگويد ، از اكتشافات مغز هواداران اين مكتب است . چنانكه در گذشته كار تيزيانيسم محصولى از انسان شناسيهاى گذشته را با يك دو مطلب منسجم ساخته ، در ديدگاه انسان شناسى كانت قرار ميدهد . هگل اعتراف صريح ميكند كه عناصر فلسفهاش را از گذشته گرفته ،
با انسجام جديد آنها را مطرح نموده است . اما طبيعت شناسى علمى ، همه ميدانيم كه شناختهاى علمى اجزاء و روابط طبيعت كه امروزه بسيار گسترده و بيشمار گشته است ، ريشههاى اصلى آنها به آن بارقههاى ذهنى اكتشافى منتهى مىشود كه اكثريت قريب به اتفاق آنها ، مربوط به تفكرات آگاهانه و منطق قانونى نبوده است . اين واقعيتى است كه آلفرد نورث وايتهد و كلود برنار و ديگران نيز تصريح كردهاند . وايتهد اين مضمون را ميگويد : « معمولا توصيه ميشود كه ما بايد با انديشه و تحقيق به نتايج تازه دست بيابيم . در صورتيكه واقع درست مخالف اينست ، زيرا شماره فراوانى از پيشرفتهاى ما در نتيجه
[ 212 ]
بارقههائى است كه درباره آنها نينديشيدهايم » . [ جريان و نفوذ ايدهها ] كلود برنار نيز ميگويد : « هيچ قاعده و دستورى معين نميتوان بدست داد كه هنگام مشاهده امرى معين در مغز يك محقق فكرى تازه و مثمر راهيابى كند ، فقط پس از آنكه فكر جديد در سر محقق راه يافت ميتوان آنرا در مجراى قوانين منطقى مصرح قرار داد كه براى هيچ محقق تخلف از آن جايز نيست ، ولى اصل و ريشه آن كاملا نا مشخص و نا معلوم است كه منشأ نبوغ و ابتكار است » [ مقدمه طب آزمايش كلود برنار . نقل از متدولوژى فيليسين شاله ص 44 ترجمه آقاى مهدوى ] كتابى بنام « سرنديبى بودن دانشها » نوشته شده است ، براى اثبات همين مطلب است . خلاصه اگر درباره مكتبهاى انسان شناسى و جهانشناسى و طبيعت شناسى درست تجزيه و تحليل انجام بدهيم ، باين نتيجه شگفت انگيز خواهيم رسيد كه هر يك از آنها چند اصل معين را مطرح و سپس انسان و جهان و طبيعت را بر مبناى آن اصول تفسير و توجيه مىكنند . آنگاه بقيه مردم كه اكثريت قريب به اتفاق مردم جوامع را تشكيل ميدهند ، مقلد و پيرو عده معدودى از صاحبنظرانند كه بر مبناى آن اصول مكتب خود را پى ريزى ميكنند . اما مسئله زندگى ، آيا اكثريت قريب به اتفاق مردم مخصوصا در دوران اخير مىفهمند كه زندگى چيست ؟ و براى چه زندگى ميكنند ؟ پاسخ اين مسئله را سارتر با صراحت كامل ميدهد و ميگويد « بايد زندگى كرد ولى زندگى هدف و فلسفهاى ندارد » تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .
[ 213 ]