هدف من از پذيرش زمامدارى
اكنون على بن ابيطالب ( ع ) در مقام نيايش است .
نيايش يعنى چه ؟
نيايش عبارت است از برقرار كردن رابطه ميان بىنهايت كوچك ( انسان ) و بىنهايت بزرگ ( خدا ) با جدىترين حالات روانى . در اين حالت همه قوا و استعدادهاى عقلانى و وجدانى و آرزوها و اميدها با تحريك قوىترين اراده بسيج شده ، انسانها را تا منطقه جاذبه ربوبى بالا مىبرد .
در اين حالت روحانى واقعيت و خواستههاى شخصيت آدمى از همه سطوح و لابلاى موجوديتش بيرون آمده مانند تابلوئى بىاختيار زيردست نقاش ازل و ابد قرار مىگيرد . آدمى در اين موقعيت نه تنها موجودات پيرامونش را ، بلكه جهان هستى را رصدگاهى براى نظاره كمال بىنهايت مىبيند و نظاره كمال بىنهايت را بر همه اجزاء و شئون موجوديت خويشتن نيز بخوبى مشاهده مىكند و احساس مىكند كه هيچ چيزى از موجوديت او بر كمال بىنهايت پوشيده نيست ، لذا وقتى كه در اين حال به راز و نياز مىپردازد ، جز واقعيتهاى خود را در ميان نمىگذارد .
« على بن ابيطالب ( ع ) » كه در خواب و بيداريش ، در شادى و اندوهش ، در تنهايى و در جمع بودنش . . . وضع نيايش دارد ، معلوم است كه هنگامى كه وضع خاص و مستقيم دعا و مناجات پيدا مىكند ، در چه موقعيتى قرار ميگيرد :
خداوندا ، تو خود ميدانى كه هدف تلاش و كوششهاى من در اين زندگى كه عنايتم فرمودهاى ، چيست ؟ من در همه لحظات زندگىام : مىبينم ترا ، مىشنوم صداى ترا ، لمس مىكنم تجسم مشيت ترا ، مىچشم طعم روزى ترا ، مىبويم گلها و رياحين كوى ترا ، انديشههايم نمىگيرد جز سراغ ترا ، هر چه را در اين زندگانى مورد علاقه قرار دهم ، جز اين نيست كه « مىخواهم ترا » .
اين نابخردان كوردل با صورت خود در آيينه سخن مىگويند ، بگمان اين
[ 288 ]
كه درباره شخصيت و خواستههاى من گفتگو مىكنند كه من رياست مىخواهم و نمىدانند كه تا خود انسان مبدل به گل پاره نشود ، به مشتى گلپاره رياست نميجويد .
خداوندا ، مگر اين كوته نظران « خود مدار » براى خود فردائى ندارند ، مگر نميدانند كه با اين نادانىها و عنكبوت صفتىهاى خود ، جهان و تاريخ بشرى را در ميان تارهاى سستى كه در گوشهاى از ظلمتكده موقعيت ناچيز خود تنيدهاند ، پاسخى براى بدبختىهاى نسل آيندهشان نخواهند داشت .
اينان از آن صندوق محدود زندگى حيوانى كه با قفلى از خواستههاى درونىشان و با قفلى ديگر از محيط و تعليم و تربيتهاى غلط به در آن بسته شده است ،
نمىتوانند بيرون بيايند .
من اين زمامدارى را ناچيزتر از آن مىدانم كه شايستگى هدف بودن را براى زندگى داشته باشد . اين يك وسيله است كه انسانها را در ارتباطات دسته جمعى زندگى از انحراف باز بدارد ، تعدّى بحقوق ديگران را نابود سازد و ميدان حيات را براى تكاپوى همه افراد و گروهها هموار نمايد . نيروها و استعدادها را به فعليت برساند و شكوفان سازد ، جهل را به علم و علم را به حكمت تبديل نمايد . احساسات خام و عواطف طبيعى را از تضاد با منطق و انديشه بالاتر برده وحدت شخصيت را از متلاشى شدن بوسيله آن تضاد تأمين كند . تعصبهاى خشك را درباره اصول نامعقول از بين ببرد و زنجيرهاى خردكنندهاى را كه روح آدميان را در خود مىفشارد باز كند و انسان را رها بسازد و آن رهايى را به نتيجه عالىتر كه آزادى است ،
برساند و آزادى را به مقام اختيار كه بهرهبردارى از آزادى در وصول به خير و كمال است ، نايل سازد .
رياست با اين هدفگيرىها ، تورّم در « خود طبيعى » متصدى رياست به وجود نمىآورد ، زيرا گذشتها و فداكارىها و زير پا گذاشتن هر گونه لذت و تن دادن بهر گونه درد و مشقت ، لوازم ضرورى اين نوع رياست است .
آرى ، من اين رياست را مىخواهم و بطورى جدّى مىخواهم چنانكه حيات انسانها را بآن درجه از جديت مىخواهم كه اشعه خورشيد عظمت الهى را .
[ 289 ]