بر لبش قفل است و در دل رازها
اگر سخنى بگويم ، همه گفتنىهايم نيست ، اگر سكوت كنم ، رازها و فريادها در اقيانوس درونم مىشورند و موج زنان رهسپار ديار اسرار مىگردند :
با لب دمساز خود گر جفتمى
همچو نى من گفتنىها گفتمى
ولى مگر مىتوان با اين يك مشت گلپاره انساننما كه حقيقتى جز درك و فهم محدود خود سراغ ندارند و واقعيتى جز آخور و جايگاه مدفوع نمىدانند ، آن رازها و فريادها را در ميان گذاشت . با اين جانوران « خودمحور » چه بگويم ؟ آيا به اينان بگويم :
بكوشيد تا قدرت خود شناسى و خود سازى و مالكيت بر خويشتن را به دست بياوريد ؟
[ 122 ]
اينان نه معناى قدرت را مىدانند و نه « خود » را و نه شناخت و ساختن خود را لازم ميدانند .
آيا از اسرار هستى با اينان گفتگو كنم ؟
براى مردگان متحرك سرّ يعنى چه ؟ هستى چه معنا دارد ؟ آيا به اينان بگويم : هر عملى عكس العملى را در پى دارد كه دير يا زود به سراغتان خواهد آمد ؟
مگر اينان از عمل جز « خور و خواب و خشم و شهوت و طرب و عيش و عشرت » اطلاعى دارند اينان عكس العملها را جز حوادث گسيخته چيزى نمىفهمند ، تا مفهوم عكس العمل را دريابند . مگر مىتوان گفت : كه شما با اين زندگى جاهلانه از جاذبه الهى دور مىشويد و دورتر مىگرديد و فراق ابدى او سرنوشت نهايى شما است ؟
آنان از اين كلمات چه مىفهمند : زندگى ، جهل ، جاذبه الهى ، فراق ابدى ،
منزلگه نهايى ؟ بدين جهت است كه عالىترين پيشوايان بشرى الهى نمىتوانند حتى يكى از هزاران موج اقيانوس درونشان را با مردم سرگردان در شوره زارهاى زندگى حيوانى ابراز نمايند :
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان كه جام حق نوشيدهاند
رازها دانسته و پوشيدهاند
هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
مولوى
[ 123 ]