بحثى در ثبات حق و زوال باطل
مردم معمولا از مشاهده حق كشىها و بيچارگى ظاهرى حاميان حق و شيوع انحراف از حق ، در اين اصل كه « حق ثابت و باطل نابود شدنى است » با نظر انكار و ترديد مىنگرند .
روزى يكى از دوستان فاضل ما در اثناى بحث مربوط به اصل مزبور ، با حالتى پر از سوز و هيجان ، چنين گفت :
شما چه مىگوييد رسم تاريخ بشرى اينست كه على ( ع ) بگريد و معاويهها بخندند جريان كلى تاريخ چنين نشان مىدهد كه حق و عدالت و نيكى و عظمت و قانون و ديگر مفاهيم آرمانى بشرى در برابر قدرت و اميال باطلگراى بشرى ،
نتوانستهاند خود را وارد زندگى بشرى نمايند .
شگفت آورتر از اين مسئله ، اينست كه با پيشرفتهاى تدريجى كه بشريت در دانش و صنعت بدست آورده است ، نه تنها اعتنايى به اين وضع اسف بار خود ندارد ، بلكه بحث و گفتگو در حق و باطل را در ماوراى اميال حيات معمولى خود ،
بيهوده تلقى مىكند .
اين جريانى است كه از دو قرن پيش شروع شده است ، متأسفانه متفكر نماها و فلسفه بافانى هم پيدا شده ، اين بى تفاوتى ، بلكه اين خود بيگانگى را توجيه نمودهاند ميگويند :
صداى بىپايه و بىاصل آنان را امواج بىسيم و جتهايى كه بوسيله جامعه آنان فضا را درمىنوردند ، به جهان بشريت مىرسانند و با اين صورت حقنما براى توجيهات انسان سوز خود ، توجيهى مىآورند بنظر مىرسد دو موضوع حق و باطل از قاموس حيات بشرى رانده نشدهاند ،
آنچه كه صورت گرفته است ، اينست كه دو موضوع مزبور در مجراى توجيه نادرست قرار گرفتهاند ، زيرا حق بهر تعريفى كه آن را در نظر بگيريم ، با موجوديت
[ 63 ]
انسانى همراه است .
اگر حق بمعناى مطابقت با قانون است ، هيچ موجودى در جهان هستى ، چه انسان و چه غير انسان ، حتى يك لحظه نمىتواند بر كنار از قانون ، زندگى كند .
انسان در هر انحراف و پندار باطلى هم كه غوطهور گردد ، نمىتواند دست قوانين طبيعى و زيستى و روانى را كه اساس آنها قانون عليت است ، از گريبان خود بركنار نمايد .
وقتى كه من با دست خود آتش بكتابخانهام مىزنم ، سوختن كتابها حق است ، زيرا محصول قانون عليت است ، همچنانكه موقعى كه زمين را شخم مىكنم و دانه در آن مىپاشم و آن را آبيارى مىكنم و از ورود آفات و موانع بمزرعهام جلوگيرى مىنمايم ، برداشتن محصول از آن مزرعه حق است ، زيرا محصولى از قانون عليت است .
همچنين اگر حق را بمعناى شايسته پيروى منظور نمائيم ، مسلم است كه طبيعت انسانى براى رسيدن به نفع هم مجبور است كه از عوامل و قوانين وصول به نفع پيروى نمايد .
بدين ترتيب حق بنا بر تعريف چهارم نيز كه مىگويد :
حق يعنى ثبوت و باطل يعنى غير ثابت و فانى ، در همه شئون بشرى نفوذ دارد . لزوم دفاع از حيات تا آخرين لحظه زندگى ثابت است ، پس حق است .
براى بدست آمدن نتيجه ، كار مناسب لازم است ، اين حقيقتى است ثابت ، پس حق است . . .
بنابر اين ، ضرورت قرار گرفتن حق و باطل در همه ديدگاههاى حيات انسانى قابل ترديد نمىباشد .
آنچه كه باعث شده است اكثريت وحشت آورى از مردم جوامع امروزى حق و باطل را از قاموس حيات خود برانند ، همان عامل است كه از آغاز حيات بشرى در اين كره خاكى قابيل را در برابر هابيل برنهاده فرعون و فرعونيان را در مقابل موسى ( ع ) و موسويان ، و تبهكاران طغيانگر بنى اسرائيل را در برابر
[ 64 ]
عيسى ( ع ) و مشركين را روياروى محمد ( ص ) وادار به صفآرائى نموده است .
اين عامل ديرينه تاريخ بشرى جز جاذبه خودخواهى انسانها چيز ديگرى نمىتواند باشد ، يعنى اين عامل است كه انسان را وادار مىكند هر چه را كه موجب اشباع خودخواهى او است ، حق تلقى كرده و آنچه را كه موجب اخلال خودخواهيش مىباشد ، باطل تلقى نمايد . بعبارت مأنوستر حق و باطل را با ملاك خود محورى تفسير كند و براى آن فلسفههايى ببافد .
حق در نظر اينان كه هر گونه عامل اشباع كننده خود كامگى است ، ثابت است و باطل كه ضد آن است فانى و نابود شدنى است .
بنابر اين هر دو گروه بشرى ( خود خواهان و كمال خواهان ) هم در واقعيت حق و باطل و هم در صفت اختصاصى هر يك از آن دو ( ثبات و فنا ) اتفاق نظر دارند .
خطاكارى خودخواهان در اينست كه نمىدانند يا نمىخواهند بدانند كه اگر حق و باطل را مطابق كمال خواهان بپذيرند ، مىتوانند آن دو واقعيت را تفسير و توجيه كننده منطقى « خود » و اميال خويش نيز تلقى كنند . يعنى اگر حق را مطابق اصول و قوانين عالى و سازنده انسانى بپذيرند ، خودخواهى و اميال آنان وضع منطقى و معقول به خود گرفته ، از تباهى و سقوط محفوظ مىمانند .
آيات ديگرى كه در قرآن مجيد حق را مطرح كرده است ، با تفسيرهاى هشتگانه كه بطور مختصر بررسى كرديم ، قابل توضيح مىباشند .
ترجمه جمله مورد تفسير امير المؤمنين عليه السلام چنين است : « امروز راه حق و باطل بر ما آشكار و از يكديگر تفكيك شدند » احتمال قوى مىرود كه توجه دادن مردم به راه حق و باطل كه در جمله آن حضرت وجود دارد ، براى اينست كه :
شناخت حق و باطل آسانتر از تشخيص راههاى آن دو مىباشد از مجموع ملاحظات انديشهها و رفتار بشرى در طول تاريخ و در همه جوامع مىتوانيم باين نتيجه برسيم كه با قطع نظر از عوارض ثانوى كه گريبانگير فرد و جامعه مىگردد و وضع روانى آنان را منحرف مىسازد ، تقسيم موضوعات و روابط به حق و باطل در مغز بشرى ريشه بسيار اصيل دارد ، خواه بوجود آورنده آن را
[ 65 ]
خدا بدانيم و خواه طبيعت اجتماعى بشر ، [ بقول دوركيم و ديگر معتقدان به اصالت اجتماع ، ] همچنين تفاوتى در اين مبحث ندارد كه بگوئيم :
ريشه اساسى شناخت حق و باطل را خدا در دلها بوجود آورده ، محيط و اجتماع آن را مىروياند و مطابق قوانين خود آن را بارور مىسازد . و بهر تقدير تقسيم اشياء و رويدادها و روابط ميان آنها بر حق و باطل ، قابل ترديد نيست ، چنانكه وجود قطب نماى درونى بنام وجدان قابل شك و انكار نمىباشد ، نهايت اينست كه هر يك از اقوام و ملل و هر گروهى از انسانها با نظر به تفسير و هدفگيرى كه در باره حيات فردى و اجتماعى خود منظور مىكنند ، حق و باطل را تفسير و توجيه مىنمايند و براى وجدان حقيقت و فعاليتى را در نظر مىگيرند .
جامع مشترك شناختهاى گونهگون درباره حق و باطل ، اينست كه واقعيتى وجود دارد كه چه من بخواهم و چه نخواهم ، صحيح است و قابل دفاع مىباشد ،
( حق ) و واقعيتهايى هستند كه چه من بخواهم و چه نخواهم ، صحيح نيست و قابل دفاع نمىباشد ، ( باطل ) اعم از اينكه عامل صحت و قابل دفاع بودن آنها ، يا بالعكس ،
قوانين طبيعى محض باشد ، يا قراردادى و يا فعاليتهاى درونى خود انسانها .
آنچه كه داراى اهميّت فوق العاده است ، تشخيص راههاى حق و باطل و محاسبه آن دو در زندگى عملى است . بطور كلى مىتوان گفت :
خشكيدن ريشه شناخت حق و باطل و بىاعتنايى اكثريت چشمگير انسانها در باره آن دو ، معلول دو علت اساسى مىباشد :
علت يكم خودخواهىهاى تباهكننده است كه همه عوامل رشد انسانى را ( مانند وجدان و تعقل ) به آتش مىكشد .
علت دوم ناتوانى يا تقصير در تشخيص راههاى حق و باطل است .
در آن موارد كه عامل گم كردن راههاى حق و باطل مستند به تقصير خود انسان است ، شكى نيست كه مانند بى اعتنايى به خود آن دو مفهوم ، تباه كننده حيات آدمى با دست خود او است ، چنانكه در عامل خودخواهى متذكر شديم ، و در آن موارد كه عامل گم كردن و مجهوليت دو مفهوم ، ناتوانى از تشخيص راه آنها است ، مسئوليت واقعى
[ 66 ]
از آن مربّيان فرد و جامعه مىباشد كه آنان را از قدرت تشخيص مزبور محروم ساختهاند . بهر حال ما مىتوانيم اصول تشخيص راههاى حق و باطل را بطور اجمال در نظر بگيريم :
1 حواس طبيعى و وسايل آزمايش نخستين اصول تشخيص حق از باطل است . امور مزبوره اگر چه بطور نسبى هم بوده باشند ، مىتوانند ما را با آن دو آشنا بسازند .
2 انديشه و تعقل و هوش و حدس عوامل ديگرى از اصول تشيخص راههاى حق و باطل مىباشند .
3 وجدان با فعاليتهاى گوناگونى كه دارد از عالىترين عوامل تشخيص مزبور است .
اين عوامل در صورت آلوده نبودن با گرد و غبارهاى غرض ورزىها و خود خواهىها با امانت كامل ( در حدود امكاناتى كه دارند ) ما را با راههاى حق و باطل آشنا مىسازند . بطور كلى مىتوانيم راههاى حق و باطل را بر دو نوع عمده تقسيم نماييم :
نوع يكم دريافت روابط مفيد و مضر جهان عينى با موجوديت انسان و خواستههاى منطقى او . وقتى كه يك انسان ضرر يك ماده زهرآگين را درمىيابد ،
در حقيقت راهى براى تشخيص باطل كه خوردن آن ماده زهرآگين است پيدا كرده است .
هنگامى كه خواص و لوازم مفيد يك واقعيت را بوسيله حس و انديشه در مىيابد ، راه صحيحى براى رسيدن به حق را بدست آورده است .
نوع دوم شناخت خويشتن است . آدمى بوسيله شناخت استعدادها و امكانات خود ، مىتواند مستقيمترين و روشنترين راهها را براى تشخيص حق و باطل بدست بياورد .
اهميت نوع دوم از راهيابى در اينست كه نه تنها موفق به شناسايىهاى مجرد درباره حق و باطل مىگردد ، بلكه راه براى چه كنم و چه بايد بشوم را نيز كشف
[ 67 ]
نموده رو به مقصدهاى حيات خود حركت مىكند .
با ملاحظه اين اصل است كه اهميت تعليم و تربيت را در شناساندن انسان براى خويشتن درمىيابيم و ضرورت « خود را بشناس » را كه در سرتاسر جوّ تاريخ انسانيت از طرف رهبران عاليقدر طنين انداز است ، درك مىنماييم ، اين مصرع كه ميگويد :
رهرو توى و راه توئى منزل تو شعر نيست ، اين يك حقيقت اصيل است كه بىاعتنايى خودخواهان و شهوت زدگان بآن ، قرن ما را بنام قرن « از خود بيگانگى » در تاريخ ثبت مىكند . بطور قطع و بى پرده بايد گفت :
مادامى كه رهبران و مربيان جوامع ، قانون « خود را بشناس » را يكى از عناصر جدى برنامههاى خود قرار ندهند و آن را يك موعظه و پند اخلاقى قلمداد كنند ،
هيچ راه صحيحى براى تشخيص واقعيات و حق و باطل ارائه نخواهند داد . 14 من وثق بماء لم يظمأ ( آن كس كه اطمينان به آب دارد ، سوز عطش را احساس نمىكند ) .