نظرى كلى درباره پديدهها و فعاليتهاى روانى على بن ابيطالب عليه السلام
امير المؤمنين ( ع ) در اين جمله ترس و بيم را از خود نفى مىكند ، با اينكه مسلما عوامل وحشت و هراس ، آن حضرت را هم مانند ساير افراد انسانى احاطه كرده بود . ما براى توضيح اينكه اين شخصيت بىنظير در برابر عوامل ترس و بيم چگونه از آرامش عالى برخوردار بوده است ، يك بحث كلى را مطرح مىكنيم كه تا حدودى مىتواند روشنگر همه اوصاف غير عادى امير المؤمنين بوده باشد كه در سرتاسر نهج البلاغه و زندگى عينى او ديده مىشود .
[ 43 ]
يعنى اين بحث كلى مىتواند روشنگر كيفيت خاص و معناى معين شادىها و اندوهها و پيروزىها و شكستها و آرمانها و اميدها و يأسها و ترسها و آرامشها در زندگانى امير المؤمنين بوده باشد . بدان جهت كه اين مبحث يكى از اساسىترين معرفتهاى ما را درباره على ( ع ) و نهج البلاغه پىريزى ميكند ، با شرح و تفصيل بيشترى آن را مطرح مىكنيم . اين بحث كلّى بررسى لازم درباره پيدا كردن پاسخ به اين سئوال خواهد بود كه :
« حيات را چگونه تفسير مىكنيم ؟ با روشن شدن پاسخ به اين سؤال است كه تا حدودى با شئون زندگى امير المؤمنين عليه السلام آشنا خواهيم گشت .
يعنى اگر چگونگى تفسيرى را كه على ( ع ) درباره حيات خود نموده است ، درك كنيم ، تا حدود زيادى مىتوانيم عوامل و چگونگى شئون حيات اين بزرگ بزرگان را بفهميم . اگر چه شناخت واقعى حيات على ( ع ) و شئون آن را آنطور كه واقعيت مخصوص آنها است ، نمىتوان درك كرد ، زيرا اين يك قانون اساسى است كه :
عقل باشى عقل را دانى كمال
عشق گردى عشق را بينى جمال
مسلم است كه براى درك شئون حيات و تفسير آنها ، بايستى اولا زندگى مورد احساس قرار بگيرد .
انسانى كه احساس زنده بودن را مىكند ، با سئوال مزبور روبرو مىگردد ،
زيرا از انسانى كه زنده است ، ولى احساس زنده بودن را نمىكند ، سئوال از اينكه « شئون حياتى و خواستههاى شما در زندگى چيست ؟ » كاملا بى مورد است . شايد اين مطلب كه گفتيم براى بعضى از اشخاص خندهآور بوده باشد ، كه چگونه ممكن است انسانى زنده باشد و زندگى خود را احساس نكند ؟ بايد باينان گوشزد شود كه آرى ، وقتى مىگوييم :
يك انسان زنده است ، لازم نمىآيد كه بگوييم : آن انسان احساس زندگى هم مىكند ، باين دليل كه مجرد قرار گرفتن انسان در صحنه هستى موجب آن نميشود كه هستى خود را براى درك آن مطرح نمايد .
انسان از هوا تنفس مىكند ، ولى اغلب اوقات عمرش از اين تنفس و ضرورى
[ 44 ]
بودن آن غافل است .
انسان در جويبار تحولها و حركتهاى گوناگون قرار گرفته و حتى لحظهاى ركود و سكون در موجوديت او و جهانى كه در آن زندگى مىكند وجود ندارد ،
با اينحال نه تنها به زمان و عبور اجزاى آن كه از حركت و تحول انتزاع ميشود ،
توجهى ندارد ، بلكه حتى غالبا از خود حركت و تحول هم غفلت مىورزد . بهترين شاهد اين مسئله اشتباهات و خطاهايى است كه بجهت عدم توجه به امور مزبوره از او سر مىزند .
در اينجا اين سئوال پيش مىآيد كه چرا آدمى با غوطهور شدن در هستى ،
توجهى به هستى نمىكند و چرا با قرار گرفتن در جويبار تحول و حركت نه زمان را درك مىكند و نه خود حركت و تحول را ؟ . . .
پاسخش اينست كه اغلب آن محسوسات و موضوعات ذهن خود آگاه آدمى را به خود مشغول مىدارد كه در حال ارتباط با آنها است . و چون اغلب لحظات زندگى ما در حال تماس با جزئيات امور مزبور مىگذرد ، لذا واقعيات اصلى آنها وارد ذهن خود آگاه ما نمىگردند .
يعنى ما توجّه به خود نشستن و راه رفتن و خوابيدن و دفاع از تندرستى داريم ، نه به اينكه ما موجوديم و موجوديت ما پديدههاى مزبور را ايجاب ميكند .
ما فرزندان خود را بجهت توجه باينكه به مرحله رشد مناسب آموزش رسيدهاند ، به دبستان مىفرستيم ، و هيچ توجهى به اصل قانون تحول كه فرزندمان را به آن مرحله رسانيده است ، نداريم .
همچنين است پديده زندگى ، آنچه كه اغلب اوقات عمر ، ذهن آگاه ما را اشغال مىنمايد ، پديدهها و خواص زندگى است ، مانند خوردن و خوابيدن و دويدن دنبال عوامل لذت و فرار از عوامل درد و رنج ، بدون اينكه اصل حيات براى ما مطرح بوده باشد .
اگر قوانين ثابتى براى زندگى با قطع نظر از آگاهى و ناآگاهى انسان وجود نداشت ، حيات بشرى در خطر نابودى قرار مىگرفت ، زيرا عدم توجه به موضوع
[ 45 ]
يا حقيقتى كه آگاهى به آن ، عنصر اساسى آن است ، عامل سقوط و تباهىاش مىگردد .
در اينجا دو تباهى اسفانگيز را متذكر مىشويم كه از ناآگاهى به اصل حيات نصيب بشريت مىگردد :
يك تباهى « از خود بيگانگى » كه مىتواند همه واقعيات و الگوها را در هم بريزد ، زيرا مسلم است كه « خود » اداره كننده حيات است كه بقاى حيات را در كارزار با عوامل مزاحم به عهده گرفته است ، وقتى كه اصل حيات به جهت ناآگاهى به آن و غوطهور گشتن در كفها و پديدههاى حيات در ديدگاه « خود » قرار نگيرد ،
چگونه « خود » مىتواند مديريت آن حيات را در دست داشته باشد .
دو تباهى ديگر اينكه موقعى كه حيات از منطقه آگاهى دور مىشود ،
قوانين اساسى و هدفها و ارزشهاى آن نيز از منطقه آگاهى بركنار مىگردد ، در نتيجه شئون حيات انسانى مانند پديدههاى جمادى و نباتى دستخوش عوامل لحظهاى و گسيخته از اصول قابل تكيه و اعتماد مىشود . چنين زندگى را با هيچ فلسفه و شعرگويى نمىتوان تفسير و توجيه نمود . اين جمله را هم براى ابد فراموش كنيم كه مىگويد :
« حيات يك مفهوم تجريدى است و ما با معلولها و پديدههاى آن سر و كار داريم نه با خود آن مفهوم » اين يك گمان فريبنده است كه بگوييم : حيات چيزى جز يك مفهوم تجريدى نيست ، ما با معلولها و پديدههاى عينى آن سر و كار داريم . براى روشن ساختن پيوستگى حيات با معلولها و پديدههاى عينى آن ، [ بر فرض اينكه رابطه آن ، دو عليت باشد ] نخست دو نوع علت و معلول را متذكر مىگرديم :
نوع يكم موضوعى كه عنوان عليت پيدا كرده است ، معلول را به وجود مىآورد و با موقعيتهاى بعدى معلول كارى ندارد ، مهندس نقشه مىكشد و بنّا مطابق آن نقشه ساختمان را بنا مىكند و آن ساختمان بعنوان معلول بوجود مىآيد و تا عوامل تخريب آن را در هم نكوبد ، بوجود خود ادامه مىدهد ، چه مهندسى كه نقشه
[ 46 ]
آن را كشيده بود و بنّايى كه آن را ساخته بود ، بوجود خود ادامه بدهند يا نه ،
ساختمان مفروض باقى خواهد ماند [ 1 ] .
همچنين نشانهگيرى و عمل عضلانى تيرانداز علتى است كه رها شدن تير را بوجود مىآورد ، ولى رويدادهاى بعدى را كه تير رها شده از آنها عبور خواهد كرد ، از نشانهگيرى و عمل عضلانى تيرانداز بريده است .
مثلا ناگهان قطرات باران به آن تير رها شده خواهد چكيد و اثرى در آن ايجاد خواهد كرد . تير رها شده ديگرى ناگهان در مسير خود با آن تير برخورد خواهد نمود . . .
نوع دوم موضوعى كه عنوان عليت پيدا مىكند ، تعيين سرنوشت معلول در هر لحظه پيوستگى بآن علت دارد ، مانند يك كاسه آب كه روى بخارى گرم كننده قرار گرفته است ، حرارت آب آن كاسه با مقدار حرارتى كه بخارى مفروض دارا مىباشد ، تعيين مىگردد ، البته فرض بر اينست كه عامل سرما و گرماى ديگرى در آن آب ، دخالت نمىكند .
پديده حيات از نوع دوم است ، يعنى هر پديده و فعاليت روانى و عضلانى
( 1 ) تقسيمى كه درباره علت و معلول مطرح كرديم ، براى آسان ساختن مبحث ميباشد و اگر با نظر دقيقترى در جريانات علتها و معلولها توجه نماييم ، خواهيم ديد هيچ معلولى از علت خود بريده نيست ، نهايت اينست كه حقيقتى كه بعنوان معلول در مسير خود قرار ميگيرد ،
بوسيله علتهاى جديد ، تعينهاى جديدترى به خود مىگيرد . در همان مثال بالا نقشه مهندس و كار بنا تنها معلولى را كه ايجاد مىكند ، تنظيم و بكار بردن مصالح ساختمانى و رويهم گذاشتن آنها و برقرار ساختن ارتباط آن مصالح با يكديگر مىباشد .
پس از آنكه اين نخستين كار انجام گرفت ، مقاومت مصالح و قدرت آنها علت بقاى آن ساختمان مىباشد ، بهمين جهت است كه كمترين تغييرات در شكل روابط آن مصالح و در مقاومتى كه وضع معين ساختمان را ايجاب مىكند ، بطور حتم موجب دگرگونى ساختمان مفروض خواهد گشت . بهمين جهت بوده است كه گروهى از حكماء معتقد شدهاند كه هيچ علت ايجاد كننده معلول ، ضامن بقاى آن نيست .
[ 47 ]
كه از انسان زنده بروز مىكند ، حتى ناچيزترين اجزاى آنها ، با حيات پيوستگى دارد ، مانند روشنايى كه بدون پيوستگى با آفتاب وجود ندارد . اين پديدهها را در نظر بگيريم :
انسان احساس لذت مىكند . بديهى است كه چنانكه لذت تنها در انسانى كه داراى حيات است به وجود مىآيد ، همچنين ادامه هر لحظه از اين پديده ، مستند به وجود حيات مىباشد ، بعبارت روشنتر اگر در همان حال كه انسانى در احساس لذت غوطهور است ، حيات وى پايان يابد ، حتى يك لحظه هم احساس لذت وجود نخواهد داشت .
در آن حال كه انسان مىانديشد ، اگر حيات او مختل گردد ، در همان لحظه انديشه او از جريانش باز مىايستد . بهمين ترتيب است همه پديدهها و فعاليتهاى مغزى و روانى و عضلانى انسان كه بطور مستقيم هم در بوجود آمدن و هم در ادامه و بقاء ، پيوستگى با حيات دارد . بلكه مىتوان گفت :
اين پيوستگى ميان حيات و پديدهها و فعاليتهاى آن ، بقدرى مستقيم و شديد است كه انسان در حالات معمولى پديده و فعاليت حياتى را با خود حيات اشتباه مىكند .