است ، و دوست داشتن و نداشتن در افراد يكسان نيست ، مردم به حسب وضعشخصی و منافع شخصی هر كدام و هر دسته و يا هر طبقه و يا هر ملت و ياپيروان هر عقيده هدفها و خواستههای متفاوت دارند و هر فرد يا گروهی چيزیرا دوست میدارد . پس بايدها و نبايدها و قهرا خوبيها و بديها كاملا امورنسبی و ذهنی میباشند ، پس معانی اخلاقی يك سلسله امور عينی نيست كهقابل تجربه و يا قابل اثبات منطقی باشد . تجربه يا قياس صرفا در موردامور عينی جريان دارند . برتراند راسل از كسانی است كه در فلسفه تحليل منطقی خود به همين نتيجهرسيده است . وی در كتاب " تاريخ فلسفه " خود ، ضمن تشريح نظريهافلاطون درباره " عدالت " و اعتراض معروف تراسيما خوس كه " عدالتجز منافع اقويا نيست " میگويد :" اين نظر ، مسأله اساسی اخلاق و سياست را در بر دارد ، و آن اين استكه آيا برای تميز دادن " خوب " از " بد " معياری جز آنكه به كاربرنده اين كلمات میخواهد وجود دارد ؟ اگر چنين معياری وجود نداشته باشد، بسياری از نتايجی كه تراسيماخوش گرفته است اجتناب ناپذير به نظرمیرسد . اما چگونه میتوان گفت كه چنين معياری وجود دارد ؟ " ( 1 ) .و هم او میگويد : " اختلاف ميان افلاطون و تراسيماخوس حائز اهميت بسيار است . . .افلاطون میپندارد كه میتواند اثبات كند كه جمهوری مطلوب وی " خوب ةاست . يك نفر دموكرات كه به عينيت اخلاق معتقد باشد ممكن است كهبپندارد كه میتواند اثبات كند پاورقی : . 1 تاريخ فلسفه غرب ، ج 1 ، ص . 242 |