كه عشق من ای خواجه بر خوی او است |
نه بر قد و بالای دلجوی او است |
شنيدم كه در تنگنائی شتر |
بيفتاد و بشكست صندوق در |
به يغما ملك آستين برفشاند |
و ز آنجا به تعجيل مركب براند |
سواران پی در و مرجان شدند |
ز سلطان به يغما پريشان شدند |
نماند از وشاقان گردن فراز |
كسی در قفای ملك جز اياز |
چو سلطان نظر كرد او را بديد |
ز ديدار او همچو گل بشكفيد |
بگفتا كه ای سنبلت پيچ پيچ |
زيغما چه آوردهای ؟ گفت هيچ |
من اندر قفای تو میتاختم |
ز " خدمت " به " نعمت " نپرداختم |
سعدی پس از آوردن اين داستان منظور اصلی خود را اين طور بيان میكند :گر از دوست چشمت به احسان او است تو در بند خويشی نه در بند دوست
خلاف طريقت بود كاوليا |
تمنا كنند از خدا جز خدا |