5 علم در حيات معقول
در تعريف « حيات معقول » عنصر يكم عبارت است از آگاهى . بطور كلى آگاهى به اينكه انسان زنده است و ادامه اين زندگى بايستى با مديريت خود او در همه ابعاد ممكن بوده باشد . اين مديريت بدون آگاهى از طبيعت و همنوع خود كه انسان ناميده ميشود و داراى استعدادهاى گوناگون براى بوجود آمدن روابط ميان افراد و جوامع همنوع است ، بهيچ وجه امكانپذير نيست ،
باضافه اينكه اشتياق به شناخت و معرفت حتى درباره مسائل غير ضرورى نيز
[ 247 ]
در درون انسان ميجوشد . پس تماس با واقعيات كه موجب انكشاف آنها ميگردد يك امر ضرورى است .
تا اينجا « حيات معقول » با « حيات طبيعى محض » مشترك بوده ، اختصاصى بهيچ يك از آندو ندارد . ولى مسئله زندگى در اينجا تمام نميشود ، زيرا بديهى است كه دانستن حقايق و واقعيات چيزيست و تنظيم رابطه با آنها چيزى ديگر .
دانستن اينكه غذا براى انسان ضرورت حياتى دارد و دانستن انواع غذاها و مواد تشكيل دهنده آنها هيچ شكمى را سير نميكند ، مانند دانستن صدها مسئله علمى درباره آب كه تاكنون هيچ كسى را سيراب نكرده و پس از اين هم سيراب نخواهد كرد . چنانكه دانستن و نوشتن صدها هزار مجلد كتاب درباره حق و عدالت غير از عمل مطابق حق و برقرار كردن عدالت عينى در روابط انسانها با يكديگر ميباشد . اين مسئله را كه گفتيم ، هيچ كسى در آن ترديد ندارد .
آنچه كه ضرورت « حيات معقول » اقتضاء ميكند ، اينست كه علم با قيافه حق بجانبى كه دارد ، نقش عامل تورم خود طبيعى براى خود بازان از خدا و از انسان بيخبر را بازى نكند .
همه ما ميدانيم كه هر علمى دو كار انجام ميدهد : كار يكم باز كردن بعدى از ابعاد انسانى در تماس با واقعيت . مثلا كسى كه ذوب شدن فلزى را در درجهاى معين از حرارت ميداند ، در حقيقت اين دانستن بعدى از ابعاد او را در برابر يك واقعيت باز كرده و او را آماده بهرهبردارى از آن معلوم مينمايد . اين شخص بر مبناى معلومى كه بدست آورده است ، قدرتى را دارا گشته است كه ميتواند از آن قدرت برخوردار شود . هر اندازه كه بر تماس انسان با واقعيتها ميفزايد ، بهمان مقدار بر قدرت و امكانات وى براى بهرهبردارى از آن واقعيتها افزوده ميشود .
كار دوم كار ديگرى كه علم انجام ميدهد ، عبارتست از تجسم عينى علم مانند ساختمان كه مجسم كننده علم مهندس و بنا است .
حيات معقول هيچ يك از اين دو كار را منكر نميشود بلكه با نظر به حقيقت
[ 248 ]
زندگى ، هر دو را ضرورى تلقى ميكند . چيزى كه در « حيات معقول » حائز بالاترين اهميت است اينست كه اين دو كار اساسى در خدمت كدامين هدف انجام ميگيرد ؟ پاسخ اين سئوال از ديدگاه « حيات طبيعى محض » كاملا روشن است ،
اين حيات ميگويد : من خود را ميخواهم و به ادامه خود نيز علاقمندم و هر راهى را كه طبيعت يا قالبهاى پيش ساخته اجتماع پيش پايم باز كند ، همان راه را پيش ميگيرم ، تا آنگاه كه همان طبيعت يا اجتماع راه مرا تغيير دهند .
حيات طبيعى محض با اين منطق هر گونه نهاد آدمى را در قلمرو حيات منكر ميشود و بقول بعضى از نويسندگان كه قيافه فيلسوفى هم بخود ميگيرند . حكم قاطعانه صادر ميكنند كه انسان تاريخ دارد و نهادى جز آنكه تاريخ نشان ميدهد ندارد بنابراين ، علم با هر يك از دو كار مزبور كه انجام ميدهد ، همه نهادهاى طبيعى ما را اشباع مينمايد و ما هيچ مطالبه ديگرى از علم جز اشباع كردن نهادهاى طبيعى نداريم اولا چنانكه در مباحث گذشته در طرح مسائل چهل و يك گانه ديديم ، كاروانيان « حيات طبيعى محض » با طرفدارى از علم و علمگرايى و علمپرستى ، نه تنها همه ابعاد انسانى را اشباع ننمودهاند ، بلكه با آن نگرش محدود و سطحى كه در علم داشتهاند ، خود نهادهاى طبيعى را هم مختل ساختهاند . آيا ضرورى تلقى شدن تخدير براى سركوبى هشياريها دليل اختلال نهاد طبيعى نيست ؟ آيا طرح اين مسئله كه « آيا حق پيروز است يا قدرت ؟ » دليل اختلال نهاد روان طبيعى نيست ؟ آيا برسميت شناختن روش ماكياولى در زندگى دليل اختلال اساسىترين نهاد طبيعى كه ارتباط صحيح با واقعياتست ، نيست ؟ آيا اين پديده مستمر در تاريخ بشر كه بيشترين قدرتها را براى تخريب قدرتها و دفع مزاحمت همنوع خود در ادامه زندگى مستهلك ميسازد ، دليل اختلال نهاد روان انسانى نيست ؟ ثانيا كدامين منطق شما را وادار كرده است كه حق تفسير طبيعت انسان را به انحصار خود در آوريد ؟ مگر ما فرزندان آن پدران نيستيم كه براى اثبات انحصار عناصر عالم طبيعت
[ 249 ]
در آب و آتش و خاك و باد ، استدلال عقلى ميآوردند ؟ مگر آنان كه از صحنه « خودبازى » بيرون رفته و احساسات و ارزشهاى عالى انسانى را جدى گرفته و در راه تثبيت آنها از هيچ گونه فداكارى دريغ ننمودهاند انسان نبودهاند و يا اگر انسان بودهاند طبيعت آنان نقص و عيبى داشته است ؟ بهر حال ،
با اينكه « حيات معقول » دو كار مزبور علم را برسميت ميشناسد ، ولى به نهادهاى اصيل خود كارگردان آن دو كار اهميت اساسى قائل ميشود . حيات معقول مىپرسد : انسان از آن دو كار كه علم انجام ميدهد ، چه ميخواهد ؟ انسان فقط با اين خواستن است كه مسير و هدف حيات خود را مشخص مينمايد و علم را در آن مسير و هدف بكار مياندازد . خواسته انسان بر خلاف تصورات سادهلوحانهاى كه آنرا يك پديده ناچيز و موقت و مستند به عوامل قابل لمس مستقيم مىپندارد ،
حقيقتى است كه از آغاز فعاليت طبيعت سرچشمه گرفته و در تنه و ساقههاى تاريخ و محيط و اجتماع و عوامل درونى او حركت كرده و امروز در ساعت هفت و نيم بامداد با اين شكل ناچيز سر داده است كه « من رفتن به تماشاى فلان منظره را ميخواهم » ، « من رسيدن بآنمقام را ميخواهم » ، « من برخوردارى از آن لذت را ميخواهم » البته اين نكته را ناديده نميگيريم كه پس از بروز « ميخواهم » نميتوان آنرا به ميليونها ريشهها و عوامل تجزيه كرده و سهم هر يك را در اين پديده كه امروز ساعت هفت و نيم بامداد بروز كرده است ، تعيين نمود ، چنانكه پس از بروز پديده خود حيات نميتوان آنرا به اجزاء و روابط بيشمار عناصر طبيعى تجزيه نموده و سهم هر يك را بطور عينى فيزيكى در اين پديده مشخص نمود . ولى واقعيت همانست كه گفتيم ، يعنى « ميخواهم » در مسير طبيعى خود از ميليونها بلكه با يك نظر دقيق از ميلياردها رويداد و حادثه سهمى براى بوجود آمدن خود گرفته است كه :
اگر يك ذره را بر گيرى از جاى
خلل يابد همه عالم سراپاى
شيخ محمود شبسترى
[ 250 ]
حيات معقول اين « ميخواهم » را از خواستن طبيعى كه محصول جبرى مسير فوق است ، بالاتر ميبرد ، و آنرا با تعقل و وجدان آزاد آبيارى ميكند و بمقام « ميخواهم آزادانه خودم » ميرساند . وقتى كه ميگوئيم ، « ميخواهم آزادانه خودم » در حقيقت ميگوئيم : عصارهاى از فعاليتهاى مادى و معنوى روح من است كه محصولى از فعل و انفعال كارگاه هستى است و چه بداند و چه نداند زير سلطه و آگاهى خداوند هستى آفرين است .
بدين ترتيب ماهيت و نقش علم در « حيات معقول » كه آبيارى كننده اين « ميخواهم » است روشن ميگردد .
علمهائى كه براى آبيارى كردن اين « ميخواهم » بروز خواهد كرد ، شعاعى از اشعه الهى است كه بوسيله حواس و مغز و طبيعت و آزمايشگاهها بر جوامع انسانى تابيدن خواهد گرفت و نزاع و كشمكش جهان بينى و ايدهئولوژى و « آنچنانكه هست » و « آنچنانكه بايد » را با كمال روشنى پايان خواهد داد .