مقدمه يكم
اين حقيقت را همه ميدانيم كه زندگى انسانى در تاريخ طولانى كه پشت سر گذاشته است ، يك پديده ساده و محدود و بىنياز از تحليل مانند زندگى ديگر حيوانات نبوده است . زندگى انسانى چنان نبوده است كه اگر نمودى از خود نشان بدهد ، آن نمود را فورا بتوان با يك علت شخصى تفسير و توجيه نمود . بعنوان مثال : در تاريخ ميخوانيم ميان دو گروه يا دو جامعه جنگى درگرفته است . اين جنگ يك نمود معينى است كه ميتوان حدود و شكل و چگونگى هاى ديگرش را شناخت ، ولى تشخيص اينكه علت بوجود آورنده اين جنگ چه بوده است ، آيا فقط اقتصادى بوده است ؟ آيا نژادپرستى باعث بروز اين جنگ گشته است ؟ آيا قدرتپرستى رؤسا و امراى آن دو گروه يا آن دو جامعه عامل شعلهور شدن آتش جنگ گشته است ؟ . . . همه اينها محتمل است از طرف ديگر هيچ جاى ترديد نيست كه زندگى براى همه انسانها و در همه جوامع و دورانها بعنوان يك حقيقت معين و محدود تلقى نشده است . مثلا براى بعضى از مردم زندگى در همه اشكالش مطلوب و جالب بوده است ، تا آنجا كه ميگويند : جالينوس اين سخن را درباره محبوبيت زندگى گفته است :
راضيم كز من بماندنيم جان
تاز . . . استرى بينم جهان
البته نسبت اين سخن بر جالينوس كاملا مشكوك است . بهر حال مضمون چنين سخنى از عدهاى افراد شنيده شده است ، دستهاى ديگر از مردم هستند كه
[ 151 ]
زندگى را بقدرى نامطلوب تلقى ميكنند كه ميگويند :