اى مرگ بيا كه زندگى ما را كشت
گروهى معتقدند كه آنان بار سنگين زندگى را با عوامل جبر طبيعى بدوش ميكشند و در برابر اين عوامل بدانجهت كه بسيار نيرومند ميباشند ، مقاومت و سدشكنى ندارند . دستهاى پيدا ميشوند كه زندگى آنان لذت محورى بوده و هنگاميكه در لذت غوطهورند ، خود را برخوردار از زندگى تلقى نموده و در آنموقع كه از لذت محروم باشند ، زندگى را جز شكنجه نميدانند . بعضى ديگر سر بپائين انداخته حركت ميكنند و كارى به اين ندارند كه چه مىكنند و چه ميخواهند و اصلا در فكر آن نيستند كه بدانند زندگى يعنى چه و داراى چه ابعاد و مختصات و امكاناتى است . از اينها گذشته ، اگر همين امروزه بخواهيم درباره خواستههاى مردم از زندگى آمارى بگيريم و ببينيم مردم چه آرمانهائى را عامل محرك زندگى خود ميدانند ، در بهت و حيرت فرو خواهيم رفت .
يكى از متفكران ميگويد : « روزگارى باين فكر افتادم كه با بعضى از مردم معمولى درباره زندگى مطلوبشان گفتگو كنم ، چيزهايى شنيدم كه واقعا حيرتانگيز بود . مثلا از يك پرستار پرسيدم : زندگى مطلوب شما چيست ؟
پاسخ داد : پرستارى . پرسيدم علتش چيست ؟ گفت : براى اينكه در كودكى از مادرم شنيده بودم كه ميگفت : فرشتگان بالهاى سفيد دارند ، از آن موقع پوشيدن لباس سفيد را عالىترين آرمان زندگى ميدانم . از يك راننده كاميون پرسيدم :
زندگى مطلوب شما چيست ؟ گفت : رانندگى كاميون . گفتم به چه علت ؟
پاسخ داد براى اينكه من از دوران جوانى اشياء بزرگ را دوست داشتم و چون كاميون جسم بزرگ است ، از بحركت درآوردن آن احساس رضايت كامل مينمايم از يك مقنى پرسيدم . با اين طرز زندگى كه انتخاب كردهايد ،
آيا خود را سعادتمند مىبينيد ؟ جواب داد ، « آرى ، هر اندازه كه به عمق چاه
[ 152 ]
پائينتر ميروم ، آنرا يك پيروزى عالى در زندگى خود احساس ميكنم » . اين متفكر ميگفت : در همانجا كمى توقف كردم و فصل تابستان بود تا اينكه مقنى رفت توى چاه و من در جائى ايستاده بودم كه او مرا نميديد و گمان كرد من رفع زحمت نموده و رفتهام . شنيدم كه در ته چاه تصنيفى ميخواند كه مضمونش بدينقرار بود :
وقتى كه من در قله كوه مرتفع ( در ته چاه و در تاريكى و تنگناى آن ) در فصل بهار كه گلها عطرافشانى ميكنند ( در گرماى سوزان تابستان در توى مدفوعات با آن بوى زجرآورش ) در دنبال تو اى غزال رعنا كه خرامان مىروى خيره مىنگرم ( در ديدگاه او جز كرمهائى كه دور خود مىپيچيدند و باز ميشدند جاندارى وجود نداشت ) اگر همه انسانهائى را كه در زنجير تاريخ حيات طبيعى محض مانند حلقههاى پيوسته بدنبال هم ميخزند ، مورد پرسش قرار بدهيم و با آنان درباره هدف زندگى و سعادت و روشنائى و فضيلت به گفتگو بنشينيم ، مطالبى را كه براى ما ابراز خواهند كرد ، از امثال پاسخهائى كه در سه مثال گذشته شنيديم چيزى بالاتر نخواهيم شنيد . البته اين نكته را هم ناگفته نميگذاريم كه اينگونه كوتهبينىها درباره زندگى كه كاروانيان تاريخ حيات طبيعى محض بشرى از خود نشان ميدهند ، اگر هم فرض كنيم كه معلول خود بينىها و خودپرستىهاى قدرت پرستان از انسان بىخبر نبوده باشد ، خسارتى است كه بشر ناآگاهانه يا با جبر عوامل محيط و اجتماع تحمل مينمايد ، در صورتى كه اگر از قدرت پرستان سلطهجو بپرسيد كه ملاك سعادت و فضيلت و رضايت و هدف زندگى شما چيست ؟ پاسخ حقيقى كه آنان خواهند داد ، بهتانگيزترين و خجلتبارترين سخنى است كه گوش بشر آنرا ميشنود . زيرا اين پاسخ بهر شكل
[ 153 ]
باشد و با هر مهارتى كه ادا شود ، اين مطلب را دربردارد كه من هدف و ديگران وسيله اينست زندگى سعادتمند من اينست آن زندگى كه رضايت مرا جلب ميكند اينست آن زندگى كه فضيلت و هدف نهائى زندگى مرا تأمين مينمايد [ 1 ] پيشتازان قافله انسانيت ، آنانكه براى بشريت خواستار « حيات معقول » بودهاند ، مانند پيامبران و رشديافتگان عقلى و وجدانى كه با اشكال گوناگون در جوامع ظهور نمودهاند ، همه تلاش و كوشش خود را صرف آشنا ساختن مردم با ماهيت زندگى طبيعى محض و حقيقت « حيات معقول » نمودهاند ، تا بتوانند از شماره كاروانيان زندگى طبيعى محض كاسته و بر قافله خواستاران « حيات معقول » بيفزايند . بعبارت كلىتر :
از همان آغاز تاريخ انسانى عوامل متعددى وجود داشته است كه تفسير و توجيه زندگى را بالاتر از آنكه مردم معمولى در آن غوطهورند ، ضرورى
[ 1 ] رضايت و خوشى و احساس سعادت در زندگى يكى از بيماران قدرتپرستى را كه در مجلد ششم ص 69 نقل كردهايم ، توجه فرمائيد :
« ما تپهها را كه از جنگلهاى سرسبز پوشانده شده بود به حريق كشانديم ، مزارع و دهكدهها به هنگام سوختن در عين حال كه گمراه كننده بود ، ما را بسيار سرگرم ميكرد [ خوب توجه كنيد كه سوختن مزارع و جانداران و انسانها چقدر موجبات سرگرمى و رضايت اين بيمار قدرت را در زندگى فراهم كرده بود ] . . . تا اينكه مىگويد : « خدايا ،
بياد دارم كه چهارپايان به چه شتاب و هراسى فرار ميكردند . . . ميدانيد خيلى خوشايند بود وقتى كه توانستم سقف پوشالى كلبهاى از بوميان را كه با انبوه درختان تنومند و بلند احاطه شده و به سهولت هدفگيرى نمىشد ، هدف قرار دهم » [ خوب دقت فرمائيد ، اين قدرت زده نميگويد : من دشمن خطرناك خود را بحكم جبر دفاع از حيات از پاى در ميآوردم بلكه ميگويد : « ميدانيد خيلى خوشايند بود » چه چيز خوشايند بود ؟ سوزاندن سقف پوشالى كلبه بوميان كه جان داشتند عبارت بعدى اوج سعادت و رضايت و هدف زندگى اين قدرتپرست را بخوبى نشان ميدهد . و ميگويد :
« ساكنين كلبه بعد از مشاهده عمل قهرمانى من [ كاملا دقت كنيد ، ميگويد : عمل قهرمانى من ] مانند ديوانگان فرار را برقرار ترجيح دادند . . . پنجهزار حبشى در حاليكه بوسيله دائرهاى از آتش محاصره شده بودند ، اجبارا به انتهاى خط آتش رانده شدند آنجا كه جهنمى سوزان برپا شده بود » [ قدرت تأليف راسل ترجمه آقاى منتصرى ص 70 و 71 نقل از موسولينى
[ 154 ]
ديده و در عملى ساختن اين تفسير و توجيه نهايت تلاش و تكاپو را انجام دادهاند .
از آنجمله :
1 اديان حقه الهى كه با فاصلههاى كم و بيش بوسيله پيامبران الهى در جوامع تبليغ شده است . اديان الهى اصرار شديد دارند كه نبايد پديده « حيات » را اسير خواستههاى طبيعى مردم قرار داده و از رشد آن جلوگيرى كرد . و اين پديده با عظمت همانطور كه از مسير طبيعت محض عبور نموده و به مرحله عالى احساس و « خودگرائى » و گسترش ابعاد بر طبيعت و باز شدن استعدادهاى متنوع رسيده است ، نبايد با تلقين اين مسئله كه نهايت حركت و گرديدن ، همين است و بس ، از حركت و رشد او جلوگيرى كرد . اديان حقه الهى نه تنها هيچ واقعيتى را از زندگى بشرى منها نكردهاند و نه تنها دستور اكيد به باز شدن استعدادهاى متنوع بشرى در رابطه با طبيعت و همنوع خود دادهاند ، حتى لذايذ و خوشىهاى طبعيى و جسمانى انسانى را هم منكر نشدهاند ، نهايت اينكه هماهنگ ساختن آنها را با ديگر استعدادها كه جلو رشد آنها را نگيرند ،
گوشزد كرده ، منطقى معقول براى بهرهبردارى از آن لذايذ و خوشىها را مطرح نمودهاند . همه دستورات و قواعد دينى براى اين است كه پديده زندگى از حركت به پيش متوقف نشود :
نيك بنگر ما نشسته ميرويم
مىنبينى قاصد جاى نويم ؟
مولوى اين دستورات و قواعد دينى ، بشر را روى يك خطى كه از مشيت ازلى تا جهان ابدى كشيده شده است ، در حركت مىبيند :
ما ز دريائيم و دريا ميرويم
ما ز بالائيم و بالا ميرويم
مولوى 2 مشاهده عينى نتايج غوطهور شدن در « زندگى طبيعى محض » جز گرفتن از طبيعت و بازگرداندن به آن ، چيز ديگرى را نشان نميدهد . باين معنى كه
[ 155 ]
آدمى با محدود شدن در همان زندگى طبيعى محض كه از كانال يك نر و ماده عبور كرده چشم باين دنيا گشوده است ، حاصلى جز پيچيدن و باز شدن در گرد بادهاى قوانين طبيعت چيز ديگرى نمىباشد . بقول صائب تبريزى :
هر كس آمد در غم آباد جهان چون گردباد
روزگارى خاك خورد آخر بهم پيچيد و رفت
يا بقول آنديگرى :
بر صفحه هستى چو قلم ميگذريم
حرف غم خود كرده رقم ميگذريم
زين بحر پرآشوب كه بيپايان است
پيوسته چو موج از پى هم ميگذريم
يك نتيجه ديگرى كه دردناكتر بلكه مهلكتر از نتيجه بالا است ، اينست كه زندگى طبيعى محض محصولى را كه براى انسانها بارمغان داده است ، تكاپو و تنازع در راه بقاء بوده است كه تاكنون نگذاشته است اكثريت چشمگير مردم جوامع از تاريخ طبيعى حيوانات گام به تاريخ انسانى انسانها بگذارند . اين يك جريان تصادفى و سطحى نبوده است كه هيچ صفحهاى از صفحات تاريخ بشرى را نمىبينيم مگر اينكه يك سطر در ميان همه سطور تمامى آن صفحات با مايع خون نوشته شده است . حتى آن سطرهائى هم كه زندگى بدون تضاد و تزاحم را نوشته است ، اكثر كلماتش با مفاهيم جبر يا « چه بايد كرد ؟ » پر شده است . اين عامل دوم موجب شده است كه خردمندان و حكماى راستين به پيروى از پيامبران باين فكر بيفتند كه بايد زندگى انسانى تفسير و توجيه شود .
3 يك عامل درونى بسيار اصيل وجود دارد كه با اصطلاحات گوناگون براى همه جوامع و فرهنگها مطرح است ، مانند عقل سليم ، فطرت صاف ،
وجدان آگاه ، دل و غير ذلك كه از ضرورت تحول زندگى طبيعى محض به زندگى عالى خبر ميدهد كه استعدادها و نهادهاى نهفته در انسان را شكوفا مينمايد و وحدت عالى حيات نوع بشرى را تحقق مىبخشد .
4 مطالعه همه جانبه سرگذشت عينى جوامع است كه بدون تعارفات
[ 156 ]
معمولى نتيجهاى جز كلافه شدن و سرگيجى بدست نميدهد . عذر خواهى از اين ابهام و عدم امكان تفسير منطقى حيات بشرى با داشتن آنهمه استعدادهاى مفيد و سازنده ، باينكه اسنان يك موجود پيچيده است و نميتوان چنين موجودى را با سرگذشت حيات يك بعدى ديگر حيوانات مقايسه كرد ، عذر قابل قبول نيست ، زيرا ما در امتداد تاريخ طولانى كه در پشت سر گذاشتهايم .
شماره بسيار فراوانى از انسانها را ديدهايم كه زندگى آنان « حيات معقول » بوده ، يا ابعادى از اين حيات را دارا گشتهاند . كاروان پيامبران و اولياء اللّه و رشد يافتگان حكمتگراى دوشادوش كاروان بسيار انبوه غوطهور در زندگى طبيعى محض در حركت بودهاند . كاروان رشد يافتگان از همين انسانها تشكيل شده است و بر خلاف تخيلات بدبينانه بعضى از اشخاص ، رشد يافتگان در « حيات معقول » موجودات استثنائى نبودهاند و همچنين ماهيت آنان مغاير با ماهيت عشاق زندگى طبيعى محض نبوده است . بلكه بالعكس ، بايد بگوئيم :
اين غوطهوران در زندگى طبيعى محض بودهاند كه با قربانى كردن عقل و وجدان و ساير استعدادهاى انسانى كه داشتهاند ، از مسير طبيعى انسانيت منحرف شدهاند .
بعبارت ديگر قانون طبيعت حيات انسانى با آن استعدادها و مختصات ، « حيات معقول » بوده است ، نه زندگى طبيعى محض . غوطهوران در اين زندگى مخالف قانون حركت ميكنند ، نه اينكه رشد يافتگان مردم استثنائى ميباشند . عواملى كه موجب انقسام زندگى انسانها به دو قسم « زندگى طبيعى محض » و « حيات معقول » گشتهاند ، گوناگون مىباشند . اين عوامل را ميتوان در دو نوع عمده جستجو كرد :