2 عامل برونى
عبارتست از روابط زندگى اجتماعى كه ضرورت آنها ناشى از ضرورت خود زندگى اجتماعى است . حقيقت اينست كه نوع انسانى با داشتن استعدادها و امتيازات بسيار عالى در اصلاح و نظم زندگى اجتماعى خود ضعف اسفانگيزى نشان داده است . باين معنى كه بشر نتوانسته است در راه بدست آوردن مزاياى زندگى اجتماعى خود ، استعدادها و نهادهاى بسيار با اهميت فردى خود را از دست ندهد . اين دو عامل باعث شده است كه مردم در زندگانى خود به دو دسته مهم تقسيم شوند : 1 اشخاصى كه از تعديل جوشش و فعاليتهاى غرايز طبيعى احساس ناتوانى نموده و اشباع آن غرايز را متن حقيقى زندگى قرار داده و در زندگى اجتماعى نيز تسليم قالبهاى مفاهيم و اصول ساخته شده براى همزيستى فقط گشتهاند . اينان كاروانيان « زندگى طبيعى محض » اند كه متأسفانه اكثريت چشمگير مردم را در طول تاريخ تشكيل مىدهند . 2 اشخاصى كه فعاليت عقل و وجدان را اصيل تلقى نموده و خود را ملزم به بارور ساختن استعدادها و امتيازات مغزى و روانى خود ديدهاند .
از طرف ديگر اين رشد يافتگان در ميان قالبهائى كه زندگى اجتماعى براى آنان ساخته است ، برده مطلق نگشته ، آن ضرورتهاى قالبهاى اجتماعى را پذيرفتهاند كه فقط بعنوان ضرورتهاى غير قابل دگرگون شدن تلقى نمودهاند .
در عين حال همواره يك تلاش درونى براى بدست آوردن نيروئى كه براى تعديل آن قالبها در مسير رشد اجتماعى مناسب باشد ، دارا مىباشند . اينان كاروانيان « حيات معقول » هستند كه از نظر شمارش كمى در اقليت ، ولى از ديدگاه شناخت حيات و ارزشهاى آن و همچنين از ديدگاه آرامش معقول
[ 158 ]
روانى و قدرت بر تفسير جدى حيات در مرحله عالى انسانى مىباشند . اگر بخواهيم مسئله گرايش و رضايت به « زندگى طبيعى محض » را كه متاسفانه اكثريت چشمگير مردم طرفدار آن هستند ، تحليل نمائيم . باين نتيجه ميرسيم كه انسان رشد يافته و برخوردار از « حيات معقول » نه از نظر بيولوژى با غوطهوران در « زندگى طبيعى محض » تفاوت دارند و نه از نظر فيزيولوژى و اصول اساسى پسيكولوژى . هر دو گروه انسانند چنانكه نرون و سقراط از يك تعريف براى انسان برخوردارند . اين اشتراك در تعريف كه فقط بازگو كننده « طبيعت ابتدائى انسان آنچنانكه هست » مىباشد ، موجب شده است كه « طبيعت انسان آنچنانكه بايد » از نظرها دور شود ، بلكه حتى گاهى بعنوان اخلاق بيرنگ براى تحقق بخشيدن به تحكيم « طبيعت ابتدائى انسان آنچنانكه هست » استخدام شود هنگاميكه انسان با اين تعريف وارد قلمرو زندگى اجتماعى ميگردد ،
اگر همه استعدادها و امتيازات وجودى او هم از حالت بالقوه بودن به حالت بالفعل بودن برسد با قيد ارتباط با ديگر افراد اجتماع شكل ميگيرد ، زيرا طبيعت زندگى اجتماعى نمىگذارد كه استعداد فردى در خلا محض شكوفا شود ،
ولى در عين حال انسان از تفكر در اينكه اين استعداد از مختصات فردى من بوده است ، هرگز بكلى صرفنظر نمىكند ، با اينكه زندگى اجتماعى را بعنوان يك ضرورت مورد رضايت تلقى مىنمايد . از اين تحليل بيك نتيجه بسيار قابل توجه ميرسيم و آن اينست كه اين زندگى اجتماعى بوسيله گردانندگانش است كه معمولا سرنوشت انسانها را با نظر به يكى از دو قسم « زندگى طبيعى محض » و « حيات معقول » در اختيار دارد .
و ما ميدانيم كه تلاشهاى مستمر زندگى اجتماعى و گردانندگانش در تاريخ بشرى معمولا در راه تحقق بخشيدن به خود زندگى اجتماعى بوده است نه در راه ساختن انسانها براى ورود به « حيات معقول » كه بايد بهر شكل كه ممكن است بر هشيارىها و تعقل و وجدان آزاد انسانها بيفزايند . متفكرانى
[ 159 ]
مانند دوركيم با اعتقاد به اصالت اجتماع ، راه افراط را پيش گرفته و اين حقيقت را مورد توجه قرار ندادند كه گرههاى لا ينحل رابطه فرد و اجتماع ناشى از همين افراط گريها است كه خود مسائل اجتماعى را هم با مشكلات عميق مواجه ميسازند . اين متفكران مىبايست بهتر از همه بدانند كه زندگى اجتماعى با اصول و قوانينى كه براى خود بطور جبر وضع نموده و آنها را به اجرا در ميآورد ، كارى با آن بايستگىها و شايستگىهائى كه آدمى را موفق به تفسير معقول حيات شخصى خود نمايد ، ندارد . فرياد « انسانها همه برادر و برابرند » در قرنهاى اخير در همه فضاى جوامع طنين انداز شده و از ترس اينكه گويندگان اين شعار متهم به « اخلاق گرايى » نشوند ، از ضميمه كردن اين جمله « و همواره بايد براى بدست آوردن فضيلت و وجدان آزاد بكوشد » امتناع مىورزند . اكنون بايد ديد اعتقاد به اصالت افراطى زندگى اجتماعى از يكطرف و احساس بىاساس ناتوانى مردم معمولى از تعديل غرايز طبيعى در راه تقويت تعقل و وجدان كمال جو ، چه نتايجى را در گذرگاه قرون و اعصار ببار آورده است . بررسى اين نتايج مقدمه دوم ما است . نيز با نظر به اين نتايج ادعاى اينكه بشر ، بطور مستمر و دائمى گام در تكامل عقلانى ميگذارد ،
حتما بايد مورد تجديد نظر قرار بگيرد . [ 1 ]