تنها قلب اجتماع است كه اختلال اعضاء اجتماع را حس ميكند
اگر در يك بدن حياتى نباشد ، چنانكه آن بدن درك لذت نمىكند ، همچنان دردى را هم حسّ نخواهد كرد . اگر در يك موجود جاندار غرايز طبيعى از فعاليت ممنوع شود ، حيات آن جاندار ، در مجراى قانون طبيعى خود فعاليتى انجام نخواهد داد و در نتيجه با شكست و نابودى حتمى روبرو خواهد گشت . اين قاعده كلى در همه جانداران است . اما انسان كه داراى مغز و قلب است ، در قلمروى والاتر از حيوان قرار گرفته است ، كافى نيست كه تنها حيات و غرايز طبيعى او منظّم و معتدل باشد ،
بلكه دو نيروى عقل و قلب براى او حيات ديگرى را بوجود مىآورد كه دست به سازندگى و گسترش ابعاد و افزودن معرفت و كشف و گرايش به وحدتهاى عاليتر و هدفگيرىهاى نهائى زندگى مىزند . نقص و اختلالى كه بيكى از امور فوق ( سازندگى و . . . ) وارد مىگردد ، نه براى اصل پديده حيات مطرح است و نه براى غرايز طبيعى . و بر فرض مطرح بودن آنها براى حيات و غرايز ، هيچ كارى از دست آن دو در مرتفع ساختن نقص و اختلال برنمىآيد . تنها مغز آدمى است كه ورود نقص و اختلال را در موجوديت آدمى كشف و درك مىكند و قلب تلخى و ناگوارى آن را حسّ مىنمايد . بهمين جهت است كه مىگوئيم تنها انسانهاى تكامل يافته اجتماع هستند كه عوامل و نتايج سازندگى و اهداف عاليه اجتماعى را درك ميكنند و از ورود اختلال در آن عوامل و نتايج و اهداف عاليه رنج مىبرند و در شكنجه غوطهور مىگردند .
على بن ابيطالب عليه السلام انسان و استعداد و امكانات تكامل و پيشرفت او را بخوبى شناخته بود ، و مىدانست كه اين موجود است كه مىتواند در پيشرفتهاى علمى پا برفراز كرات بگذارد و در ترقى انسانى ابوذر غفارى گردد و سرنوشت خود را از تاريخ طبيعى به تاريخ انسانى اعتلا بدهد .
[ 321 ]
اكنون على بن ابيطالب مىبيند كه مسير انسانها كه در زمان پيامبر بوسيله قرآن و دستورات سازنده او سرنوشت آنان را از تاريخ طبيعى به تاريخ انسانى مبدل كرده بود ، بار ديگر بهمان حال طبيعى مىافتد و چهره هميشگى انسان پديدار مىگردد . مسلم است كه در اين پيشآمد غير منتظره دچار اضطراب مىگردد و در مشقت فرومىرود .
اگر يك نفر پيدا شود و بگويد كه ناله و اضطراب على بن ابيطالب عليه السلام بجهت از دست رفتن مقام خلافت بوده است . يا على را نمىشناسد و يا غرض ورزى ديدگان او را نابينا ساخته است .
در همين نهج البلاغه دهها بار بىاعتنايى على ( ع ) را به مقام خلافت به معناى معمولى آن كه مقامپرستان در محرابش سر به سجده مىگذارند ، خواهيم ديد ، او كسى است كه در راه بصره در ذىقار لنگه كفشش را بلند مىكند و به ابن عباس مىگويد :
قيمت اين كفش چند است ؟
ابن عباس مىگويد : به چيزى نمىارزد .
او مىفرمايد : « ارزش اين كفش در نزد من از ارزش زمامدارى بيشتر است ،
مگر اينكه حقى را بجاى خود تثبيت كنم و يا باطلى را نابود بسازم » .
اگر واقعا مىخواهيد موقعيت على بن ابيطالب را در برابر خلافت در نظر بگيريد ، چند بيت زير را از جلال الدين مولوى مورد مطالعه دقيق قرار بدهيد :
زان بظاهر كوشد اندر جاه و حكم
تا اميران را نمايد راه و حكم
تا بيارايد بهر تن جامهاى
تا نويسد او بهر كس نامهاى
تا اميرى را دهد جان دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر
آيا بيت اول فلسفه و هدف تمام تكاپوها و احساس ناراحتىهاى امير المؤمنين را در خطبه شقشقيه توضيح نمىدهد ؟
آيا اين مصرع :
« تا بيارايد بهر تن جامهاى »
اشاره كاملا روشنى به اولين جمله
[ 322 ]
خطبه شقشقيه نيست كه ميگويد :
« اما و اللّه لقد تقمّصها فلان » .
( هان اى مردم ، ابو بكر جامه خلافت را به تن كرد ) ؟
آيا جلال الدين مولوى در بيت سوم صراحتا نمىگويد باروركننده درخت خلافت على بوده است ؟
مصرع اول بيت سوم با فرياد بلند مىگويد :
امارت و خلافت بجان ديگرى احتياج داشته است و احياكننده اين جان ، على بوده است و بس .
بنابراين شكوهها و نالههاى على بن ابيطالب از هيجانات و احساسات خام « خودطبيعى » سرچشمه نمىگرفته است ، بلكه مطابق جملاتى كه در خطبه شقشقيه ديده مىشود ، بجهت نتايج غير منطقى بوده كه در انحراف خلافت از على بوجود آمده بوده است . 11 فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لآخر بعد وفاته ( شگفتا ، با اينكه آن شخص يكم در دوران زندگىاش انحلال خلافت و سلب آن را از خويشتن مىخواست ، به شخص ديگرى بست كه پس از او زمام خلافت را به دست بگيرد ) .