قانون كلى صفت و موصوف و توضيح مختصر در صفات الهى
[ 1 ] صفت يك مفهومى عمومى است كه بيانكننده حقيقتى در موضوع ( موصوف ) يا نموداركننده جهتى از جهات و يا يكى از فعاليتها و يا انفعالات موضوع است .
بعنوان مثال :
1 اين شخص عالم است ، يعنى شخص مزبور داراى پديدهاى بنام علم است .
موضوع ( موصوف ) عبارت است از اين شخص و صفت علم او است كه روشنگر حقيقتى بنام علم در آن شخص است .
2 اين شخص فرزند مرتضى است . فرزند مرتضى بودن جهت انتساب او را روشن ميسازد .
3 اين شخص تدريس ميكند ، يعنى او فعاليتى بنام تدريس دارد كه يكى از صفات او بعنوان معلمى است .
( 1 ) در ميان متكلمان و همچنين فلاسفه در اين مبحث كه صفات الهى چيست ؟ و رابطه آنها با ذات كدام است ؟ اختلاف نظر وجود دارد و ما در اين تفسير احتياجى به تفصيل و بررسى آنها نمىبينيم . و به مسائلى مىپردازيم كه بتواند اصول كلى مبحث را توضيح بدهد .
[ 58 ]
4 اجسام مايع در هر ظرفى كه قرار ميگيرند ، شكل آن ظرف را مىپذيرند ، شكل پذيرى صفت انفعالى مايع است . البته انواع صفتها با نظر به مفادهاى مختلفى كه دارند ، زيادتر از آن است كه ما بعنوان نمونه متذكر شديم . در قلمرو جمادات و نباتات و جانداران و ساير مشتقات آنها ، صفتهاى متنوعى وجود دارد كه كوشش علوم درباره توضيح و تفسير آنها است .
آنچه كه در همه موارد صفات و موصوفها بعنوان قانون كلى وجود دارد ،
تركب است . زيرا صفت و موصوف دو حقيقت جداگانهاى هستند كه در يك موجود جمع شده و آن را مركّب ميسازند ، كه اگر آن دو از نظر حقيقت واقعى كه دارند ، يكى بودند ، انتزاع صفت و موصوف از آن يك حقيقت واقعى امكانپذير نمىگشت . و چون تركب از دو حقيقت از هر نوعى كه باشد ، چه تركب اتحادى مانند ماهيت و وجود و چه تركب انضمامى مانند آب گل آلود ، در ذات احديت امكان ناپذير است ، لذا ذات و صفات الهى فوق مجراى صفت و موصوفهاى معمولى است . و اين مطلب دليل آن نيست كه خدا صفتى ندارد ، زيرا خداوند داراى اوصاف جلال و جمال فراوانى است ، و امير المؤمنين عليه السلام در جملات اولى خطبه مورد تفسير فرموده است :
الّذى ليس لصفته حدّ محدود ( خدايى است كه براى صفت او حد محدودى نيست . ) بلكه مقصود چنانكه گفتيم ، اينست كه صفات الهى از سنخ صفات ساير موجودات كه با موصوف خود تركب دارند ، نميباشد . بهترين مطلب در توضيح صفات الهى و رابطه آنها با ذات اقدس ربوبى همان است كه در يك بيت عربى آمده است :
عباراتنا شتّى و حسنك واحد
و كلّ الى ذاك الجمال يشير
( اين همه تصوير گوناگون كه در تعبير ما است
در نهايت جز جمال واحدى معناش نيست )
[ 59 ]
صد هزار انگشت ايما گر برآيد ز استين
مقصدى غير از هلال نيّر يكتاش نيست
بيان اين مطلب بطور اختصار چنين است كه ذات پروردگار داراى همه كمالات و جامع همه جلال و جمال است . چنانكه كمال و جلال و جمال اوصاف متعدد و متنوع براى خدا نيستند ، همچنين هيچ يك از آنها با ذات احديت تركبى ندارد .
نخست يك مثال كاملا سادهاى در اين مورد متذكر ميشويم :
عدد ( 4 ) : 1 زوج است .
2 قابل قسمت به دو عدد مساوى است .
3 از چهار واحد تشكيل شده است .
4 1 3 است .
5 1 5 است .
6 جذر آن ( 2 ) است . . . ممكن است با اعتبارات بسيار زياد اين عدد ( 4 ) را توصيف كرد ، ولى عدد ( 4 ) بيش از يك حقيقت نبوده و اوصاف مزبور تركبى با ذات ( 4 ) ندارد . يك مثال عالىتر : من انسانى است :
1 مديريت اجزاء برونى و درونى انسان را در اختيار خود دارد .
2 « من » داراى علم است .
3 « من » دلاور و شجاع است .
4 « من » خود را درك ميكند .
5 « من » سطحى مجاور با طبيعت دارد كه در مجراى تغييرات و تنوعات است نيز داراى سطحى عميق است كه استقرار و ثبوت نشان ميدهد .
6 « من » رو به تكامل ميرود .
با اين حال تاكنون هيچ يك از مكتبهاى فلسفى و علوم روانى نتوانستهاند « من » را ذاتى مركب از اوصاف مزبور تلقى كنند . دليل اين مسئله با توجه به « من » بسيار روشن است . « من » يك حقيقتى بسيط و غير قابل تجزيه است ، نه داراى بعد است و نه داراى كيفيّتهاى فيزيكى و كميّتهاى مقدارى ( چه متصل و چه منفصل ) با اين
[ 60 ]
وصف داراى آن همه اوصاف و فعّاليتها و امكانات است .
بلى ، تفاوتى كه ميان وحدت اوصاف « من » و وحدت صفات الهى وجود دارد ،
اينست كه هر يك از اوصاف من حقيقتى است غير از وصف ديگر . در صورتى كه همه اوصاف الهى همان كمال مطلق است كه ما از ديدگاههاى متنوعى مانند علم و قدرت در آن حقيقت واحد ( كمال مطلق ) مينگريم . بنابراين بايد گفت : اين ما انسانها هستيم كه با موضعگيرىهاى گونهگون درباره درك كمال ، آن كمال مطلق را توصيف مينماييم . اين گونه وحدت اوصاف و اتحاد آنها با ذات ، مخصوص وجود باريتعالى است .
لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْىء 1 ( چيزى مثل او نيست ) .
با اين توضيحى كه درباره اوصاف الهى داديم ، همه جملات بعد از « و كمال الأخلاص له نفى الصّفات عنه » روشن مىگردد . 26 ، 27 و من قال فيم فقد ضمّنه و من قال على م فقد اخلى منه ( و كسى كه بگويد : خدا در چيزى است ، خدا را در آن گنجانيده و اگر خداى را روى چيزى توهم كند ، آن را خالى از خدا پنداشته است ) .