دليل سوم علم حضورى ( خود هشيارى )
خودهشيارى يك معناى وسيعى دارد كه توجه و آگاهى انسان به خويشتن بطور عموم مىباشد . البته روشن است كه دو حقيقت « آگاهى » و « خويشتن » در اشخاص و در برابر انگيزهها و چگونگى تفسير آن دو ، مختلف مىباشند . مراتب
( 1 ) هستى مفهومى است كه از هست انتزاع شده و عينيت خارج از ذهن ندارد ، آنچه كه عينيت دارد هست ( موجود ) است ، نه هستى .
[ 141 ]
آگاهى از توجه ابتدايى و خام به موجوديت مادى انسان گرفته ، تا عالىترين و دقيقترين آگاهى به شخصيت و « من » را شامل مىگردد .
براى توضيح اين كه خودهشيارى مىتواند دليل تجرد روح بوده باشد ،
نخست بايستى اين مطلب را در نظر بگيريم كه « درك كننده » بايستى غير از « درك شده » باشد . يعنى « درك كننده » عاملى است كه « درك شده را » به عنوان موضوع برمىنهد و آن را درك مىنمايد . مانند درك ما درباره موضوعات عينى كه بيرون از ما وجود دارند ، مانند كتاب ، قلم ، درخت و غير ذلك و درباره امور ذهنى و درونى مانند انديشه و اراده كه در موقع درك شدن به عنوان موضوع و بيرون از « درك كننده » برنهاده مىشوند .
دليل اين كه بايستى « درك كننده » غير از « درك شونده » بوده باشد ، بسيار واضح است ، زيرا عاملى كه حالت « درك كننده » دارد ، بايستى مشرف به « درك شونده » و احاطه به آن داشته باشد ، و آنچه كه درك مىشود ، مورد اشراف و احاطه عامل مزبور يعنى محاط قرار بگيرد . و اين دو حالت متضادى است كه در يك لحظه و يك مورد امكانپذير نمىباشد .
بنابر قوانين طبيعى نبايستى « من » آدمى در همان لحظه كه درك مىكند ، مورد درك خود همان « من » قرار بگيرد . و اين مسئله هم روشن است كه در حالت خودهشيارى چنين نيست كه « من » بدو قسمت تجزيه شده ، قسمتى از آن درك كند و قسمت ديگر درك شود . اين است پديده خودهشيارى كه به هيچ وجه با قوانين طبيعى سازگار نميباشد .
در اين پديده تجرد و لطافت عامل درك [ هر چه باشد ، اعم از خود ، من ،
ذات ، يكى از فعاليتهاى مخصوص مغز ] به حدّ اعلا مىرسد . ممكن است بعضى از مخالفين تجرد روح اعتراض كنند كه در اين پديده آنچه كه درك مىشود ، مجموع اجزاء درونى و برونى انسان است و عامل درك جز همان عامل درك عمومى كه اشياء برونى و درونى را درك مىكند ، چيزى نيست .
پاسخ اين اعتراض چنين است كه ما منكر آن نيستيم كه خودهشيارى گاهى ،
[ 142 ]
بلكه غالبا درك مجموع موجوديت انسان است ، ولى پديده مزبور منحصر به همين مورد نيست ، زيرا روانهاى ورزيده و تكامل يافته « من » را به عنوان حقيقتى مستقل براى درك برمىنهند ، نه اجزاى درونى و برونى را . تحقيق درباره « من » بعنوان مستقل در علوم روانپزشكى و روانكاوى و روانشناسى بهترين دليل اين مطلب است كه « من » مجموع اجزاء درونى و برونى نيست . و با نظر به مسائل علوم سهگانه مزبور « من » بطور مستقل مورد بحث و كاوش قرار مىگيرد ، مانند وحدت شخصيت و تجزيه يا متلاشى بودن شخصيت و غير ذلك .
اگر « من » يك پديده انتزاعى محض از اجزاى درونى و برونى بود ، وحدت و متلاشى شدن شخصيت نيز مربوط به عروض يكى از دو حالت مزبور بر اجزاى درونى و برونى انسان مىبود ، در صورتى كه در تحليل روانى ، حساب دو حالت وحدت و متلاشى شدن شخصيت از حساب دو حالت مزبور در اجزاى درونى و برونى مثلا اراده و تخيل و انديشه ، مجزا مىباشد . اختلال در فعاليتها و تأثرات روانى معلولهايى براى اختلال در شخصيت ميباشد .