انسان است ، زيرا حركت دگرگونی و غيريت است ، حركت چيزی بودن و چيزديگر شدن است و تنها در سايه توقف و سكون و تحجر است كه يك موجود "خود " خويش را حفظ میكند و به نا خود تبديل نمیشود و به عبارت ديگر ازخود بيگانه شدن لازمه حركت و تكامل است ، از اين رو برخی از قدمای فلاسفهحركت را به " غيريت " تعريف كردهاند . پس ، از طرفی برای انساننوعی " خود " فرض كردن و اصرار داشتن به محفوظ ماندن اين خود و تبديلنشدنش به " ناخود " و از طرفی از حركت و تكامل دم زدن ، نوعی تناقضلاينحل است . برخی برای اينكه از اين تناقض رهائی يابند گفتهاند : خود انسان اينستكه هيچ خودی نداشته باشد و به اصطلاح خودمان انسان عبارت است از "لاتعينی " مطلق ، حد انسان بیحدی و مرز او بیمرزی ، و رنگ او بی رنگی وشكل او بیشكلی و قيد او بیقيدی و بالاخره ماهيت او بیماهيتی است . انسانموجودی است فاقد طبيعت ، فاقد هر گونه اقتضاء ذاتی ، بیرنگ و بیشكل وبیماهيت ، هر حد و مرز و هر قيد و هر طبيعت و هر رنگ و شكلی كه به اوتحميل كنيم خود واقعی او را از او گرفتهايم . اين سخن به شعر و تخيل شبيهتر است تا فلسفه ، لاتعينی مطلق و بیرنگی وبیشكلی م طلق ، تنها به يكی از دو صورت ممكن است يكی اينكه يك موجود ،كمال لايتناهی و فعليت محض و بیپايان باشد يعنی |