از آن به بعد چهره او در نظر شما عوض میشود ، حتی قيافهاش در چشم شماطور ديگر مینمايد ، عمق و معنی و احترام ديگری در قلب شما پيدا میكند ،شخصيتش از پشت پرده شخصش متجلی میگردد ، گوئی شخص ديگری است غيرآنكه سالها او را میديدهايد . احساس میكنيد دنيای جديدی كشف كردهايد .برخورد من با نهج البلاغه چنين برخوردی بود ، از كودكی با نام نهجالبلاغه آشنا بودم و آنرا در ميان كتابهای مرحوم پدرم اعلیالله مقامهمیشناختم ، پس از آن سالها بود كه تحصيل میكردم ، مقدمات عربی را درحوزه علميه مشهد و سپس در حوزه علميه قم به پايان رسانده بودم ، دروسیكه اصطلاحا " سطوح " ناميده میشود نزديك به پايان بود و در همه اينمدت نام نهج البلاغه بعد از قرآن بيش از هر كتاب ديگری به گوشم میخورد، چند خطبه زهدی تكراری اهل منبر را آن قدر شنيده بودم كه تقريبا حفظكرده بودم ، اما اعتراف میكنم كه مانند همه طلاب و همقطارانم با دنياینهج البلاغه بيگانه بودم . بيگانه وار با آن برخورد میكردم ، بيگانه وارمیگذشتم . تا آنكه در تابستان سال هزار و سيصد و بيست پس از پنج سال كهدر قم اقامت داشتم ، برای فرار از گرمای قم به اصفهان رفتم . تصادفكوچكی مرا با فردی آشنا با نهج البلاغه آشنا كرد ، او دست مرا گرفت واندكی وارد دنيای نهج البلاغه كرد ، آنوقت بود كه عميقا احساس كردم اينكتاب را نمیشناختم و بعدها مكرر آرزو كردم كه ای كاش كسی پيدا شود ومرا با دنيای قرآن نيز آشنا سازد . |